شاهرخ مسکوب
زبانشناس، نویسنده، مترجم، و استاد دانشگاه ایرانی
شاهرخ مسکوب (۲۰ دی ۱۳۰۲ در بابل– ۲۳ فروردین ۱۳۸۴ در پاریس؛ ۱۹۲۴–۲۰۰۵) پژوهشگر، شاهنامهپژوه، مترجم و نویسنده ایرانی بود.
گفتاوردها
ویرایش- «ایرانی بودن با همهٔ مصیبتها به زبان فارسیاش میارزد. من در یادداشتهایم آرزوی زبانی را میکنم که وقتی از کوه صحبت میکند به سختی کوه باشد و وقتی از جان یا روح… از سَبُکی به دست نتواند آمد».[۱]
- «محقق به هیزم و خاکستر توجه دارد، جستارنویس به آتش»[۲]
- «این چیزهایی که من مینویسم تحقیق به معنای کلاسیک نیست… کارم فکر کردن به ادبیات خودمان است، چه غنایی چه حماسی. برای این کار باید پژوهش کرد، اما سختی کار در این است که بعد حاصل تمام این سوادی را که به دست آمده به فراموشی سپرد. آدم باید یاد بگیرد اقوال این و آن را دور بریزد و فقط بینش آنها را بگیرد.»[۳]
روزها در راه
ویرایش- «روزهای عمر در ما میگذرند بی آنکه دیده شوند، از بس همزاد همدیگرند، همه تکرار یک نوت و یک تصویر مکرر، که نه شنیدنی است و نه دیدنی، عبور شبحی بی صورت و صوت در مه، و آیندهای عکس برگردن گذشته و زمان حالی خالی، در میان روزهای کمی (گذرای ماندگار) اند زیرا طراحی و رنگی دارند که در خاطر مان نقش میبندند و ما از برکت وجود آنها از خلال پوستههای خاطره، منزلگاههای عمر را به یاد میآوریم، صاحب گذشته میشویم و از این راه به زمان حال خود -خوب یا بد- معنا میدهیم.»[۴]
- «برای آدم شریف سیاست، کار سادهای نیست و دانائی میخواهد. گذشت و فداکاری به تنهائی کافی نیست. همان احساس مسولیت آدم با شرف را زیر و رو میکند.»
- «حالم از خودم بهم میخورد، راستی که دارم بالا میاورم. دنیا در برابرم باز، تا چشم کار میکند گستردهاست و من پاهام فلج است. در این هنگامه مثل مربای آلو، مثل تاپاله و جنازه، متلاشی و بویناکی افتادهام و فقط چشمهایم دو دو میزند. با چشمی اینجای امروز را میبیم ولی چشم دیگرم با تردید و دیرباوری آینده را میبیند و میسنجد و مثل شاهین ترازو در نوسان است، یک جا و در یک حالت نمیماند، استوار نیست این چشم - عقل- مثل الا کلنگ میان حالتها و احتمالهای گوناگون تابع میخورد. (بدین آیین شعور و معرفت ما جمله را نامرد میدارد). البته بد نیست که آدم کاسه و کوزه را سر شکسپیر بشکند و نامردی خود را با - شعور و معرفت - توجیه کند. (نامردم چون که علمم زیاد است و چون از علما هستم، نامردم)!»
- «انقلاب دگرگونی ساخت یا بنیادهای اجتماعی است نه زیر و زبر شدن رفتار؛ و دموکراسی گذشته از هر چیز به اخلاق و رفتار یک ملت بستگی دارد.»
- «هر فکر بزرگی پایانی جز بنبست ندارد. یا به بیان دیگر فکر بزرگ، تکرار معلوم (tatutologie) است، همه راهها را میگشاید تا به خود بازرسد. به یک معنی و از یک نظر بنی ندارد که آن را بگشاید و به جایی دیگر برسد. بن او همان سر اوست. (دایره) است و خودش را دور میزند منتهی هر بار در مقامی و ساحتی.»
- «اینکه میگویند (فیل زنده ش صد تومن، مرده ش هم صد تومان است) حکایت دکتر مصدق است.»
- «با همه خودخواهی، وقتی به خودم نگاه میکنم، یک پارچه عذاب وجدانم، نه فقط به معنای اخلاقی کلمه، به هر دو معنا، اخلاقی و غیراخلاقی. (به شرط آنکه وجدان را بیشتر به معنای خود آگاهی در نظر آوریم) قول و فعل م یکی نیست. یک جور فکر میکنم و جور دیگر، عمل! مغز و دست با دل و زبانم یکی نیستند. من یک دروغ راست نما، یک جریان همیشه ناموفق راستی هستم، رودخانهای که به جای آبیاری خاک خودش، انگار هر دم باتلاقی زیر پاهایش دهان وامیکند.»
- «به نظر من اصل مطلب بر سر رابطه عالم واقع با عالم خیال است، میزان حقیقت و اعتبار هر یک و تصوری است که هر یک از ما واقعیت و رؤیا داریم. بردن واقعیت به ساحت رؤیا و چنین واقعیتی را آزمودن، آن را تجربه کردن و در آن به سر بردن. از طرف دیگر آوردن رؤیا به درون واقعیت و چنین رؤیا را (زندگی کردن). همچنین مسئله به شناخت ما از واقعیت و رؤیا و نیز به تصور و خود آگاهی ما، از این دو و ارادهای که در مورد مرزها و امیختگیهای این دو به کار میبریم بستگی درد. من تا آنجا که بتوانم با کوله بار رؤیا در راههای واقعیت قدم میزنم تا بتوان این جاده ناهمور را اندکی پیمود، تا رنج راه را کمتر شود. در این میانه (رؤیا)، شعر و ادبیات همراه خوبی است. فلسفه نیز برایم دنیای دیگری است که خوب یا بد با این دنیای نان و آبگوشتی روزمره تفاوت دارد؛ ولی بالاتر از همه اینها عشق جوهر همه رؤیاها ست و همیشه در جای است که دست واقعیت به آن نمیرسد.»
- «خیلی وقتها کافی است که آدم دم زدن خاموش دیگری را دریابد. مردم کمتر حرمت سکوت را پاس میدارند و با حرف به آن تجاوز میکنند. سخن به صورت افزار تجاوز در میآید، مثل سلاحی آزار دهنده، تا عقیده یا خواست، اراده، شخصیت یا هر چیز دیگر خود را به دیگری تحمیل کنند. نویسندههای پر نویس که انگار کارخانه تولید کلام هستند و خوانندههای که برای کشتن وقت یا خسته کردن چشمها و خوابیدن، کسب اطلاعات الکی، اظهار فضله، کنجکاوی مریض آنه و از این چیزها میخوانند - هم آن تولیدکننده و هم این مصرفکننده - از جمله همانهای هستند که حرمت سکوت را نگه نمیدارند.»
- «راه رفتن در ساحل، در مرز آب و خاک - همیشه جاذبه و کششی ناشناخته دارد. آدم با هر دو عنصر آمیخته میشود و از هر دو جداست. در حالیکه زمین سفت را زیر پاهایش حس میکند در سیلان آب و گذر ندگی موج غوطه میزند و تا کنار افق در پهنه دریا پخش میشود، مثل باد وزان و مثل گیاه برجایست. شاید شاخ و برگ درخت در دست باد چیزی شبیه این حال را احساس کنند.»
- «در زمانی که قشون شوروی در جنگ جهانی در ایران بود، شخصی از تبریز به برادر خود چنین تلگراف کرد، تهران خیابان فلاحت تیمچه کرامت اخوی هدایت، ارس وارد، اموال غارت، ابوی مفقود، جادهها مسدود، والده رحلت، همشیره بی عصمت، همگی سلامت، قربانت عنایت.»
- «ما ایرانیها مردمی هستیم که پرسش نمیکنیم در عوض پاسخ همه چیز را داریم. اهل دین و شیفته ایمانیم نه مرد فلسفه و تفکر.»
- «اساساً فردا شبح تهدید آمیز بیشکلی است که تا نرسد و در آن نیافتیم نمیتوانیم بدانیم چه جوری است. آینده ما بنبست ناشناخته ایست که ناچار به طرفش میرویم، زمان بیاختیار ما را میراند. آنطرف، آخر بنبست منظره مه آلود پرتگاهی احساس میشود. بنبست خیلی هم بن بسته نیست! پرتگاه با دهان باز آن پایین دراز کشیدهاست.
- «ترس از مرگ زندگی را تباه میکند. آدم ترسو را در زندگی به طرف مرگ به اسیری میبرند. اما آگاهی به مرگ چیز دیگری است، شدت زیستن را بیشتر میکند و سبب میشود که آدم مرگ آگاه، هر لحظه را شدید تر و علیرغم مرگ زندگی کند.»
- «روز به روز بیشتر به این نتیجه میرسم که انسانیت یا صداقت، بدون شعور به مفت نمیارزد.»
- «در برابر - سیاست - و ابتذال روزمره، ادبیات، موسیقی یا نقاشی پاد زهر خوبی است. ادبیات وقتی از ابتذال روزانه یا از هر چیز معمولی حرف میزند آن را از ابتذال بیرون میکشد، به آن حقیقتی میدهد که دیگر همه چیز هست، جز مبتذل. (کافکا بهترین نمونه است)»
- «جوان که بودم میخواستم دنیا را عوض کنم. نشد، دنیا مرا عوض کرد، پیر و پفیوز و مچاله شدهام. یک روزی به عشق آفتاب از خوب بیدار میشدم و روشنایی را که میدیدم روحم سبز میشد. حالا دلم نمیخوهد از خوب بیدار شوم. روحم خواب آلود و خسته است. مثل اینکه نمیتواند سر پا بایستد. بیمار بستری است. بگذاریم بخوابد.»
- «(پیام به دانشمندان اروپا و آمریکا) ای کسروی را میخواندم از ساده لوحی این پیامبر لجوج آدم دلش میسوزد. او از آنهایی بود که صداقت خطرناکی داشت.»
- «در ایران آدم حس میکند همه چیز عوض شده و با این همه یک چیز عوض نشده، یک چیزی که نمیدانم چیست ولی حس میشود که هست و مثل همیشه است. از این که بگذریم زندگی دوگانه شده. دو زندگی در کنار هم، توأم و بر ضّد یکدیگر گرم کار است یکی بیرونی، اجتماعی، در برابر دیگران و ریائی، ترسیده و دروغ زده، یکی هم در خلوت خانه، یا تنها و با دوستان محرم و جبران رنگ و ریای روز. تقیه فردی و مذهبی بدل به واقعیتی اجتماعی و کلی شده.»
- «(همه بنده ایم). پس آزادگی در کجاست؟ آزادگی، نه آزادی! چون که آدمیزاد آزاد نیست. چون که آزادی بدون حق انتخاب، بدون امکان انتخاب بیمعنی است و آدم تولد و مرگش (زمانش) را انتخاب نمیکند. مکانش را هم همینطور. او را مثل باری در جایی به زمین میگذارند. بودنش دست خودش نیست، وجود دارد، چون به وجود آورده اندش. اراده و خواست او نقشی نداشته، وجود او پیشین است و اراده پسین. در وجود، اراده و خواست پیدا میشود نه برعکس. آدم وجود دارد برای اینکه وجود دارد، چه بخواهد، چه نخواهد.
- «تن مردنی است. اسیر زمان است و در نهایت مال اوست، همانطور که آورده، میبردش. اما نام را، نمیتواند. تن میرود و نام میماند. از دام مرگ، از بندگی، از مرز زمان به بیرون میگریزد. سلاح زمان - مرگ - در او کارگر نیست.»
- «کار ذهن مثل جریان آبهای زیر زمینی است که در جاهایی اندک اندک و بی آنکه دیده شود به دل خاک نفوذ میکند و در جای دوردستی آفتابی میشود، بی آنکه منشأٔ ناشناخته خود را به یاد بیاورد.»
- «کاش بتوان در پیری چیزی از سادگی کودکی را زنده نگهداشت. برای آدم بودن کمی ساده لوحی لازم است، یا کمی خوشباوری، برای زنده ماندن و تحمل زندگی.»
- «زندگی معنایی ندارد جز آنچه که ما به آن میبخشیم. کار هنر و ادبیات (خصوصاً شعر) معناا دادن به بی معناا (زندگی) یا تفسیر و تاویل آن است.»
- «روز به روز دیروزم را پر و فردایم را خالی میکنم. هر روز در انتظار فردای خالی میگذارد.»
- «هدایت حاصل تجدّد ماست در ادبیات. بررسی او به عنوان بررسی و سنجش تجدّد ادبی (و تا اندازهای فرهنگی ایران) اهمیت دارد. شکست و خودکشی او مظهر و نمودار راز آمیز شکست تجدّد در ایران نیست؟»
- «در مورد هدایت همیشه حالت دوگانهای داشتهام، به عنوان نویسنده همیشه تحسین مرا - بدون شیفتگی - برمیانگیزد، اما به عنوان فردی اجتماعی رفتاری دلبخواه، خود کام و بی مسولیت دارد، با قضاوتهای خام و بدون شعور اجتماعی که به شدت آزارم میدهد.»
- «راستی گاه ترس مایه بیداری و سبب نمیشود تا آدم به خود بیاید و ببیند چند مرده حلاج است؟ خودش را بسنجد؟ به شرط آنکه چندان شدید نباشد که آدم دست و پای خودش را گم کند یا در زندگی به مرگ - مرگ ارزشهایش - تن در دهد.»
- «زمان، وقتی که گذشت بعد خود را از دست میدهد و دوری و نزدیکیش یکسان است، خطی دراز که در یک نقطه، در خاطره متمرکز میشود.»
- «وقتی خط زمان و دوری و نزدیکی آن محو شود. چند زمان متفاوت را که به (تاریخ )های مختلف، گذشتهاند میتوان در انی واحد تجربه کرد. یعنی در یک دم، در چند زمان از دست رفته زیست یعنی آنها را به دست آورد و گمشده را بازیافت. مثل خواب.»
- «وجود آینده همیشه در پیوند با گذشته دریافته میشود. گذشته چون نبود آینده نیز دریافته نمیشد (مگر به صورت تهدید بزنگاهها، قبولی در دانشکده، لیسانس، شغل و … یعنی به صورت اموری خارجی، نه درونی و نفسانی) یا چنان دور بود که در آن سوی افق پشت کوههایی بلند و در انتهای راههای نپیموده دیده نمیشد. اما امروز آینده لبریز از گذشته مثل شکارچی خسته و گرانباری در چشمانداز منتظر ما ایستادهاست. شاید اینهم تفاوتی دیگر باشد.»
- «زندگی آدمها را نمیتوان درست تشریح کرد مگر اینکه آن را در خوابی که در آن غوطه میخورند شناور کنیم، خوابی که شبهای پیاپی، مانند دریای گرد شبه جزیره، زندگی را دربرگرفته.»
- «هنر در پیوند هماهنگ و اندام وار آرمان است با واقعیت. این تعالی مییابد، خود را برمیکشد تا مرتبه آرمان برسد و از سوی دیگر آرمان در واقعیت تجلی میابد. واقعیت آئینه ضّد خود (آرمان) و فرودگاه آن میشود به طوری که در همین واقعیت بی بهره از کمال و زیبایی، در ابتذال پیاپی و روزمره بتوان به آرمان دست یافت و آن را زندگی کرد. به این ترتیب هنر فرار از واقعیت نیست، غایت آن است.»
منابع
ویرایش- ↑ http://nashreney.com/content/شکاریم-یک-سر-همه-پیش-مرگ
- ↑ http://nashreney.com/content/شکاریم-یک-سر-همه-پیش-مرگ
- ↑ http://nashreney.com/content/شکاریم-یک-سر-همه-پیش-مرگ
- ↑ شاهرخ مسکوب، روزها در راه: یادداشتهای روزانه، پاریس، انتشارات خاوران، ۱۳۷۹.