سوزانا تامارو
فیلمنامهنویس، نویسنده، و کارگردان ایتالیایی
سوزانا تامارو (به ایتالیایی: Susanna Tamaro) (زاده ۱۲ دسامبر ۱۹۵۷) نویسنده و فیلمساز ایتالیایی است.
گفتاوردها
ویرایش- «هر یک از ما نخی را به دست داریم که اگر آن را دنبال کنیم به ستارهای میرسیم. هر یک از ما در آسمان صاحب ستارهای هستیم که اقبال ما بستگی به آن دارد، یک ستارهٔ بادبادکی، باید یاد بگیریم که آن را دنبال کنیم و نخ آن را گم نکنیم، در غیر این صورت، همه چیز را از دست دادهایم، آن وقت سر نخ را پیدا نمیکنیم و همه چیز به صورت یک کلاف ستارهای درهم میشود. اما از من بپذیر، اگر تو ستاره ات را دنبال نکنی، اگر نخ آن از دستت رها شود، دیر یا زود ستاره ات با ستارههای دیگر کلاف میشود و کسی هم قادر به باز کردن آن کلاف نیست.»
- دل به من بسپار
جانِ جهان
ویرایش- «باد به هر سو که بخواهد میوزد؛ میتوان آن را حس کرد، اما نمیتوان گفت از کجا آمده و به کجا میرود.»[۱]
- «شاید شرط عقل این باشد که آدم هیچ چیز نپرسد. اما من عاقل نیستم، هیچ وقت هم نبودهام. عنصر وجود من کوارتز نیست، بلکه جیوه است، مادهای بیثبات، سیال و تب دار، نقره درخشانی که حرکت دائمی برایش مقدر شده و همواره در بی نظمی است. شاید خدا آنقدرها هم مهربان نباشد و یا شاید مهربان اما کمی سر به هوا باشد؛ شاید یک روز حالش خوش نبوده و در همان روز شیطان را آفریده است، شیطان را و مرگ را.»
- «پدرم به قدری خودش را کامل میدانست که نمیتوانست حتی یک درصد هم تصور کند که من ممکن است چیزی کمتر از فتوکپی او بشوم. او نهایت بود و من باید مشابه آن نهایت میبودم. این تناقض وحشتناکی است. بشر بیش از هر چیز از تفاوتها وحشت دارد. با این وجود مدام فرزندانی به دنیا میآورد که به قدرت روزگار همیشه متفاوت اند. به این ترتیب انسان زندگی را به کام خویش زهر میکند.»
- «دیگر دریافته بودم که در خانه ما بمبی کار گذاشته شده که هنوز منفجر نشده است و در زیر ذرات بی شمار مدفون است. آن ذرات حرفهای ناگفته بودند. غبارِ قابل انفجار خشک و خنک بود و مکانیزمش طوری بود که مانند ساعت منظم کار میکرد. هسته واقعی خانه ما همان بمب بود، چیزی که آن روز ما را به هم پیوند میداد و شاید روزی منفجرمان میکرد.»
- «مادرم گفت: نور خورشید مثل طلا میماند؛ و بی درنگ پرسید: والتر، تو خوشبختی؟ در جوابش گفتم: هنوز به این مزخرفات اعتقاد داری؟ خوشبختی اصلاً وجود ندارد.»
- «تخم شبدر هشتاد سال خاصیت حیاتی اش را حفظ میکند؛ پیشامدهای زندگی نیز همین طورند؛ حتی اگر آنها را زیر نقاب بیتفاوتی بپوشانیم، اگر بخواهیم با دمیدن فوتی به دوردستها روانه شان کنیم، باز هم همانجا ثابت میمانند. بذرهایی هستند که دیر یا زود میرویند.»
- «در دکهای واقع در یکی از محلههای قدیمی شهر، کتاب شعری پیدا کردم. اشعار هولدرلین بود. تا آن هنگام بجز شعرهای کسل کنندهای که بالاجبار در مدرسه خوانده بودیم، هیچ شعری نخوانده بودم. اما باز کردن آن کتاب برایم هیجانی مطلق بود. در آن کتاب چیزهایی وجود داشت که من هم تجربه کرده بودم، چیزهایی مثل دلتنگی، درد، پاییز، احساس ناپایداری چیزها. یکباره حس کردم دیگر تنها نیستم. میان ایمان و بی ایمانی حد وسطی هم وجود داشت، رخنهای که چشمهای ناآرام در آن سکنی میگزیدند. حقیقت وجود داشت، در چنگم بود. دیگران هم اگر چشمهایشان را میگشودند میتوانستند آن را در اختیار داشته باشند. آن جملات از لحظهای که متولد شدم در انتظارم بودند.»
- «برای آدمهای حساس غالباً اتفاق عجیبی میافتد: هر چه بزرگتر میشوند ظالمتر میشوند. جسم قوانین خاص خودش را دارد و این هم جزئی از قوانین جسم است. وقتی چیزی قدرت و توانایی جسم را تحلیل میبرد، پادتنها بلافاصله دست به کار میشوند.»
- «شعر و دیوانگی مانند دو روی یک برگ اند. یکی روزنههایی دارد و به بالا، سمت خورشید، نظر دارد و دیگری به سمت پایین دی اکسید کربن پس میدهد.»
- «اصلاً چرا حقیقتش را نگویم؟ من به کسانی که عقیده مشخصی در زندگی داشتند حسادت میکردم، کسانی که چتر به دست به دنیا میآیند. باران، برف و تگرگ میبارد و این آدمها همواره در امان اند. حتی وقتی هوا آفتابی است باز هم چترشان را ول نمیکنند.»
- «کلمات به خودی خود آزاردهنده نیستند بلکه تزویری که پشت آنهاست آزاردهنده است.»
- «دیگر برایم کاملاً روشن بود که بخش عمده بدبختی انسان به نادرستی راهش بستگی دارد. اگر هنگام راه رفتن کفش آدم خیلی تنگ یا گشاد باشد، پس از طی چند کیلومتر، زمین و زمان را به باد فحش و ناسزا میگیرد. اما آنچه از درکش عاجز بودم این بود که چرا آدمها از همان اول کفشی مناسب پایشان نمیکنند.»
- «هیچکس دوست ندارد با تنهایی مطلق و وحشتناکِ زندگی بشر رو در رو شود. برای پنهان کردن این تنهایی، انسان از لحظه تولد تا دَم مرگ در تب و تاب است.»
- «حساسیت بیش از اندازه برگه عبور نیست، بلکه یک دام است. چندان زود متوجه این قضیه نمیشوی. سالهای اول همه به خاطر آن تحسینت میکنند و مدتی بعد به یک معضل تبدیل میشود. بتدریج اطرافیانت میفهمند که حساسیت به جای موهبت یک نکبت است. دنیا پر است از گرگها، کفتارها و ضربات آرنج. تو خرگوشی نرم و نازک هستی و هیچ شانسی برای پیشروی نداری. از این رو در یک چشم به هم زدن همه چیز عوض میشود. از آنجا که همانند سایرین نیستی، تنها با خشم و آزارشان مواجه میشوی. از این کشتار عظیم خرگوشها، تنها آنهایی زنده میمانند که بتوانند یک کار استثنایی انجام بدهند. سایرین همگی با داس عادی بودن درو میشوند.»
- «دو راه برای خارج شدن از حد متوسط وجود دارد: یکی هنر و دیگری عمل. این دو به هم وابستهاند اما عمل از هنر برتر است.»
- «بودن در کنار کتابها مثل قرار گرفتن در یک میدان مغناطیسی بود. وقتی صفحه اول را باز میکردم، انگار به دنیای دیگری پا گذاشتهام. دیگر خودم نبودم بلکه گویی یک حیوان وحشی شده بودم، یا یک کاوشگر سنگهای قیمتی. گرسنه بودم، طلا و الماس میخواستم. غالباً پیشروی ام در میان صفحات کتاب مثل گذر از دل صحرا بود؛ تنها شن بود و نور خیره کننده خورشید. میرفتم و میرفتم بی آنکه چیزی پیدا کنم. گویی واژهها رسوب لاشه یا سنگ بودند؛ جلو راهم را میگرفتند و اجازه نمیدادند به درونشان نفوذ کنم. اما بعد ناگهان هنگامی که تقریباً ناامید شده بودم، معجزهای به وقوع میپیوست: من و صفحه کتاب همچون تار واحدی میشدیم که در یک آلت موسیقی به ارتعاش در میآید. آن گاه دیگر زمان و مکان را از یاد میبردم و حتی اگر کتابخانه آتش هم میگرفت متوجه نمیشدم. دیگر تنها نبودم؛ پرنس میشکن و دُن کیشوت، کاپیتان اُچپ و پرنس آندرهٔ همراهم بودند؛ مارلو، راسکولنیکف و دیوید کاپرفیلد همگی آنجا بودند…»
- «جلو یک درخت پرابهت ایستادم. از خودم پرسیدم: "چند وقت است که به یک درخت نگاه نکردهای؟" و تماشایش کردم و دیگر هیچ نگفتم»
- «گویا اصلی وجود دارد که به موجب آن یک چیز بسیار کوچک و غیرقابل رویت، مثل یک ارتعاش، میتواند ساختمانهای عظیم را منهدم کند. برای مثال، اگر تعدادی سرباز در آنِ واحد پای بر زمین بکوبند، ظرف مدت کمتر از یک ثانیه میتوانند پلی را ویران سازند. این اصل تنها برای پلها و طاقها نیست، بلکه چیزهای بی شمار دیگری را نیز شامل میشود و حتی در مورد قلب آدمها و سدهای مرتفعی که برای حفاظت از آنها ایجاد میشود نیز صدق میکند.»
- «احساس میکردم باغبانی هستم که خرابکارها شبانه گلخانه اش را ویران کردهاند. همه جا پر بود از قلوه سنگ، خرده شیشه، گلدانِ واژگون شده و شکسته و گیاهان کنده شده. مشکل میشد تصور کرد که قبلاً در آن میانه گلهایی روییده باشند. شاید هم از وجودشان باخبر بودم، و خود من بودم که روزگاری دور بذرشان را پاشیده بودم. اکنون باید آستینها را بالا میزدم، پس ماندهها را جمع میکردم، گلدانها را دوباره پر میکردم، به زمین کود و آب میدادم. بعد با شکیبایی منتظر میماندم به امید اینکه «خورشید» زود بدمد.»
- - از چه حرف میزدید؟
- -از ادبیات…
- -انگار هنوز متوجه نشدهاید که دوره ادبیات دیگر به سر رسیده. بعد از موزیل دیگر هیچکس نتوانسته یک کتاب واقعی بنویسد.
- -اشتباه میکنی. این پسر یک کتاب خیلی قشنگ نوشته.
- -شاید فقط از خودش حرف زده، از ناکامیهایش، درست نمیگویم؟
- آهسته جواب دادم:
- -خُب، به نوعی بله.
- - میبینی که امروز ادبیات به چه چیز تبدیل شده؟! به خودزندگینامههای تاثرانگیز.
- - این همان چیزی است که همیشه از آن غفلت میشود.
- - چی؟
- - زیبایی.
- دوست دارم در یک علفزار بمیرم و پیکرم پوشیده از چیز سفیدی مثل برف یا گل رُز باشد.
- آندره آ گفت:
- - چه کسی میداند، شاید آن بالا کلاه بزرگی باشد و اسم همه ما داخل آن، مثل بخت آزمایی یا بازی دبلنا. بعد یک روز قرعه به نام والتر یا آندره آ میافتد؛ آن وقت باید به این دنیا بیایی و خانه و پدر و مادرت را ببینی. خودت هم می دانی که با آنها خوشبخت نمیشوی، اما راه چارهای برای خلاصی از این سرنوشت نداری.
- من اضافه کردم:
- - اگر کلاهی وجود داشته باشد، یک کلاه دیوانه است؛ یا دیوانه است یا کور. چون همه را به جایی میفرستد که نباید بفرستد.
- برایش از صف طولانی کامیونهای پر از حیوان که از مرز میگذشتند حکایت کردم و اینکه چگونه آنها را به کشتارگاه میبردند. از آن فریادهایی که هیچکس نمیشنید و آن نگاههایی که برای هیچکس قابل تحمل نبود.
- -من در کنار آن فریادها بزرگ شدهام، در کنار آن چشمهای خیره، میفهمی؟ ما همگی، با همان معصومیت، سوار بر آن کامیونها هستیم. همه چیز مثل یک نمایش کمدی است؛ میخندیدم و میرقصیم و وانمود میکنیم که با هوشیم. اما پشت صحنه کامیونی آماده است. دیده نمیشود اما هست؛ تزئینات صحنه و پردهها پنهانش کردهاند. کامیون با موتورهای روشن در انتظار ماست… همواره آماده حرکت. تنها مسیر موجود هم، مسیرِ از اصطبل به کشتارگاه است.
- دشمنی درونم بود که نمیتوانستم چهره اش را ببینم. بی آنکه اسمش را بدانم، خواستههایش را اجابت کرده بودم. هر روز به من میگفت: "این کار را بکن، آن کار را بکن." و من اطاعت میکردم. مقصودش از تمام این دستورات فقط به نابودی کشاندن من بود.
- "خدایا چرا گذاشتی این اتفاقها بیفتد؟"
- این حرف را زدم و بلافاصله شرمنده شدم. شرافت درونی ام هنوز از بین نرفته بود. خوب میدانستم که خدا مسبب آن وقایع نیست بلکه خودم مسئول آنم، یعنی دشمن ناشناس درونم که از او دستور میگرفتم.
دل به من بسپار
ویرایش- می دانی " ج " چه میگوید؟ اینکه هر یک از ما نخی را به دست داریم که اگر آن را دنبال کنیم به ستارهای میرسیم. هر یک از ما در آسمان صاحب ستارهای هستیم که اقبال ما بستگی به آن دارد، یک ستارهٔ بادبادکی، باید یاد بگیریم که آن را دنبال کنیم و نخ آن را گم نکنیم، در غیر این صورت، همه چیز را از دست دادهایم، آن وقت سر نخ را پیدا نمیکنیم و همه چیز به صورت یک کلاف ستارهای درهم میشود.[۲]
- اسم کتاب مهم او هم همین است: «کلافِ ستارگان» میدانم که این مسائل برای تو کوچکترین اهمیتی ندارد. اما از من بپذیر، اگر تو ستاره ات را دنبال نکنی، اگر نخ آن از دستت رها شود، دیر یا زود ستاره ات با ستارههای دیگر کلاف میشود و کسی هم قادر به باز کردن آن کلاف نیست، در آن صورت آن ستاره، روز به روز کم فروغ تر میشود. یک ستاره، یک خورشید کوچولوست، با تمام شدن نورش سرد میشود، منجمد میشود. این همان ناامیدی و افسردگی است که با تو همراه خواهد بود …
- «میتوانستم خودم را با چیز تازهای سرگرم کنم؛ دنبال شغل بگردم، در دانشکدهای نامنویسی کنم، تجربهای از یک عشق را به دست آورم، ولی تنها با یک دست، یک چشم و تنها با نیمی از قلبم. در واقع میدانستم که انتخابی در کار نیست؛ مثل فرار بود، نوعی طفره رفتن، مثل ظرف جوشانی که بخواهی روی آن سرپوش بگذاری. نیمی از من در آنجا میماند تا تظاهر کند که همه چیز خوب است و نیمی دیگر بی هدف پا به سفر میگذاشت، در هر گودالی فرومیرفتم، پا به هر ظلمتی میگذاشتم، در مقابل هر در بستهای فروتنانه و ساده لوحانه در انتظار میماندم، مثل سگی که در انتظار اربابی ناشناس معطل مانده باشد. دلم نور میخواست، شکوه میخواست. میخواستم کشف کنم که آیا حقیقتی وجود دارد؟ حقیقتی که همه چیز به آن وابسته است؟»