سلوک (رمان)
سلوک عنوان داستان بلندی به قلم محمود دولتآبادی میباشد.
گفتاوردها
ویرایش- «عجیبترین خوی آدمی این است که میداند فعلی بد و آسیب رسان است، اما آن را انجام میدهد به کرّات هم. هر آدمی، دانسته و ندانسته، به نوعی در لجاجت و تعارض با خود به سر میبرد، و هیچ دیگری ویرانگرتر از خود آدمی نسبت به خودش نیست.»
- «تا چه مایه اندوهناک و دشوار میتواند باشد عالم وقتی تو هیچ بهانهای برای حضور در ان نداشته باشی.»
- «پُک زدن به سیگار هیچ معنایی ندارد الّا نوعی لجاجت با خود، و حتی لجاجت در تداومِ نوعی عادت. عجیبترین خویِ آدمی این است که میداند فعلی بد و آسیب رسان است، اما آن را انجام میدهد و به کرات هم. هر آدمی، دانسته و ندانسته، به نوعی در لجاجت و تعارض با خود بسر میبرد، و هیچ دیگری ویرانگرتر از خودِ آدمی نسبت به خودش نیست.»
- «مد دریا، درست مثل مد دریا که به تدریج بالا بیاید و یک جزیره را در خود فرو بلعد، یعنی بلع کند! او مرا بلع کرد.»
- «چون عشق جای تهی کند، تهی گاه آن را مرگ میتواند پر کند یا نفرت و بعضاً هر دو با هم.»
- «عشق را از عشقه گرفتهاند و آن گیاهی است که در باغ پدید آید در بُن درخت، اول بیخ در زمین سخت کند، پس سر برآورد و خود را در درخت میپیچد و همچنان میرود تا جمله درخت را فراگیرد و چنانش در شکنجه کند که نم در درخت نماند و هر غذا که بواسطهٔ آب و هوا به درخت میرسد به تاراج میبرد تا آنگاه که درخت خشک شود ...»
- «انسان چگونه حسیست؟! من چگونه حسی هستم وقتی خودم را، بارانی ام و شالگردن و چمدانم را با خود حمل میکنم از جایی که نمیشناسم به جایی که فقط یک احتمال است برای آسودن؟»
- «صد هزار شاخ و بال روحانی از او سر بر میزند از آن بشاشت و طراوت ... و چون این شجرهٔ طیبه بالیدن آغاز کند و نزدیک کمال رسد، عشق از گوشهای سر بر آرد و خود را در او پیچد تا به جایی رسد که نم بشریت درو نگذارد؛ و چندان که پیچ عشق بر تن شجره زیادت میشود، به یک باره علاقه منقطع گردد. پس آن شجره روان مطلق گردد و شایسته آن شود که در باغ الهی جای گیرد»
- «خود پیرمرد هم در جوانی چهل فرسنگ راه را از مشهد تا منزل و مقصد به دو شب و دو روز آمده بود. خم زیبایی داشت کف پایش. فرار از سربازی- از سربازخانههای رضاشاهی دل شیر میخواست که آن جوان هفده – هجده ساله داشته بود؛ و تن و توش تکیده و راهوار هم که او داشته بود؛ و عشق شاید هم. پس یاد او بود و عیاری بود و تنهایی بود و گمان و وهم قیس بود که می بردش.»
- «مغزم، مغزم درد میکند از حرف زدن، چقدر حرف زدهام، چقدر در ذهنم حرف زدهام !»
پیوند به بیرون
ویرایشاین یک نوشتار ناتمام است. با گسترش آن به ویکیگفتاورد کمک کنید. |