زوربای یونانی
زوربای یونانی (به یونانی: Βίος και Πολιτεία του Αλέξη Ζορμπά) نام کتابی است نوشتهٔ نیکوس کازانتزاکیس نویسندهٔ یونانی، که اولین بار در سال ۱۹۴۶ منتشر شد.
گفتاوردها از رمان
ویرایش- «هر آدمی بوی مخصوص به خود را دارد. البته ما تشخیص نمیدهیم، چون بوها باهم مخلوط میشوند و ما براستی نمیدانیم کدام یک بوی تو و کدام یک ازان من است … فقط میفهمیم که بوی گند میآید و این بو همان است که آن را " بشریت " مینامند.»[۱]
- «همهٔ آدمها جنون خاص خود را دارند، و اما بزرگترین جنون به عقیدهٔ من آن است که آدم جنون نداشته باشد.»
- «اگر قرار بود زندگی را از سر شروع کنم مثل پاولی سنگی به گردن خود میبستم و خود را به دریا میانداختم. زندگی حتی برای آنهایی هم که خوشبخت هستند سخت است .»
- «جدایی تدریجی از یاران عزیز چه تلخ است! بهتر آنکه انسان به یکباره از ایشان ببرد و به گوشهٔ انزوا که محیط طبیعی آدمی است بازگردد.»
- «زندگی نمایش غمانگیز و جذابی بود که در آن به جز نخالهها و ساده لوحها کسی به روی صحنه نمیآمد و در بازی شرکت نمیکرد.»
- «این چه جنونی است که ما بی جهت به کسی حمله میکنیم که به عمرش به ما بدی نکرده است؟ بعد، گازش میگیریم، دماغش را میبریم، گوشهایش را میکنیم، شکمش را می دریم، و برای همهٔ این اعمال خدا را هم به کمک میطلبیم؟ به عبارت دیگر، از خدا میخواهیم که او هم گوش و دماغ ببرد و شکم بدرد؟
- «برای آنکه آدم بتواند درست و شرافتمندانه فکر بکند باید آرامش داشته باشد و سنی از او گذشته باشد و بی دندان شده باشد. وقتی آدم دندان نداشته باشد آسان میتواند بگوید: " بچهها خجالت دارد. گاز نگیرید! " اما وقتی سی و دو دندان سرجاست چه عرض کنم … آدم وقتی جوان است جانور درندهای است. بلی ارباب، جانور درندهای که آدم میخورد!
- «این دیوانگی محض است که آدمی که خودش دارد از گرسنگی میمیرد شکر خدایی را بکند که همه چیز دارد !»
- «بزرگترین پیغمبر نمیتواند چیزی به جز یک دستور به آدمیان بدهد، و هر چه این دستور مبهم تر باشد آن پیغمبر بزرگتر خواهد بود .»
- «ما تا وقتی که در خوشبختی بسر میبریم بزحمت آن را احساس میکنیم؛ و فقط وقتی خوشبختی گذشت و ما به عقب مینگریم ناگهان - و گاه با تعجب - حس میکنیم که چقدر خوشبخت بودهایم.»
- «" بابابزرگ من کفشهای لاستیکی میپوشید. آن وقتها که ریشش سفید شده بود روزی از بام خانهٔ ما پایین پرید، ولی همین که زمینخورد مثل توپ باز به هوا رفت و بالاتر از خانه رفت، و باز بالاتر و بالاتر رفت تا در ابرها ناپدید شد. بله، بابابزرگ من اینطوری مرد."»
- «از آن روز که من این افسانه را از خودم ساختم هر بار که به کلیسای کوچک سن میناس میرفتم و در پای محراب، عروج عیسی را به آسمان میدیدم با انگشت به آن اشاره میکردم و به رفقا میگفتم: " ببینید، این پدربزرگ من است با کفشهای لاستیکی اش."»
- «زن موجود مرموزی است، ارباب، که میتواند هزاربار بیفتد، و هر هزاربار بکر و دست نخورده بلند شود. لابد میپرسی چرا؟ خوب، برای اینکه گذشته اش را به یاد نمیآورد .»
- «خوشبختی چه چیز سهل الوصول و کم مایهای است و تنها با یک جام شراب، یک بلوط برشته، یک منقل کوچک و زمزمهٔ دریا بدست میآید. برای اینکه بتوان احساس کرد سعادت همین چیزهاست فقط کافی است یک دل ساده و قانع داشت.»
- «زن مثل یک چشمهٔ خنک است: آدم خم میشود، عکس خود را در آن میبیند و از آن مینوشد و باز مینوشد تا استخوانهایش سبک میشود.»
- «پرسیدم: " پس کشیشی که باید صیغهٔ عقد را بخواند کجاست؟ " او در حالی که ذرات بزاق از دهانش بیرون میپرید جواب داد: " ما کشیش نداریم. مذهب، تریاک تودهها است."»
- «بدان درجه سقوط کرده بودم که اگر قرار میبود بین عاشق شدن به یک زن و خواندن یک کتاب عشقی یکی را انتخاب کنم کتاب را انتخاب میکردم.»
- «در ذهن او تلگراف و کشتی بخار و راه آهن و اخلاق جاری و میهن و مذهب چیزهایی بودند نظیر تفنگهای سرپر زنگ زده .»
- در حالی که از جا برمیخاستم گفتم:
- - خدا به همراهمان! برویم!
- زوربا با خونسردی افزود:
- - … و شیطان هم!
- - روزی مرتاضی زنی را دید که منقلبش کرد. آن وقت مردک تبری برداشت و…
- زوربا که دنبالهٔ حرف مرا حدس زده بود سخنم را قطع کرد و گفت:
- - عجب احمقی! آدم فلان خودش را میبرد! واقعاً احمق! ولی آن عضو بیچاره که مزاحمتی ندارد.
- من تأکید کردم که:
- - چطور ندارد! از قضا خیلی هم مزاحم است.
- - مزاحم چه؟
- - مزاحم ورود به بهشت خدا.
- زوربا به لحنی تمسخر آمیز نگاه چپی به من کرد و گفت:
- - ولی احمق جان، از قضا این خودش کلید بهشت است.
جستارهای وابسته
ویرایشمنابع
ویرایش- ↑ زوربای یونانی، نیکوس کازانتراکیس، ترجمهٔ محمد قاضی