زربفت زَربَفْت یا زَری بافی یکی از رشته‌های صنایع دستی است.

پارچه زربفت ابریشمی ایرانی.

در فرهنگ دکتر معین آمده‌است: زری یعنی پارچهٔ ساخته شده از زر (طلا). پارچه‌ای که پودهای آن از طلا است. زربفت. زری یا زربفت پارچه‌ای ظریف و بسیار گران بهاست که چله یا تار آن از ابریشم خالص است و پودهای آن ابریشم رنگی و یکی از پودها، نخ گلابتون است که می‌تواند زرین یا سیمین باشد.

زری نفیس‌ترین و افسانه‌ای ترین منسوج ایرانی که در روزگار رونق و رواج خود شهرتی عالمگیر داشته و هم‌اکنون نمونه‌هایی از آن زینت‌بخش موزه‌ها و سایر مراکز هنری ایران و دیگر کشورهای جهان است و دارای سابقه‌ای طولانی از لحاظ بافت و تولید می‌باشد.[۱]

دربارهٔ زربفت

ویرایش
  • «عجیب‌ترین محصول کارگاه‌های پارچه‌بافی ایران در عهد صفویه زربفت و مخمل‌های آن است که هنوز در تاریخ پارچه‌بافی کسی نتوانسته است محصول به این زیبایی و از نظر فنی بی‌نقص ببافد.»
    • سید حسین مژگانی. گل‌های ابریشمی.
  • «شهر کاشان به‌دلیل مخمل و زری‌های زیبا و کم‌نظیرش با شهر لیون فرانسه که مرکز صنایع ابریشم اروپاست هم‌ارز و برابر است.»
  • «با تمام این تفاصیل باید بگوییم بهترین پارچه‌هایی که ایرانیان به وجود آورده‌اند، مخملی است که اشکال آن با مهارت و استادی تهیه و با رنگ‌های زیبا که دلیل تکامل فن است رنگ‌آمیزی شده است.»
    • محمد حسن زکی. صنایع ایران پس از اسلام.
  • «از دیگر صنایع ظریفه ایران مخمل‌های قدیم کاشان است که بسیار قشنگ و زیبا و کم‌نظیر است. راستی جای تاسف است که بانوان متجدد ایران صنایع زیبای وطن خود را تحقیر می‌کنند و صنایع ناچیز اروپایی را ترجیح می‌دهند.»
    • سرپرسی سایکس. تاریخ ایران.
  • «نساجی پارچه را بنابر اشاره اوستا، ایرانیان عصر هخامنشی به خوبی می‌دانستند. گاه پارچه‌ها و جامه‌ها را زردوزی می‌کردند. بافتن پارچه‌های ابریشمین و زری به رنگ‌های دلاویز در بیست و پنج قرن پیش در ایران شایع بوده است. رنگ‌ها و نقش‌های این دوره معمولا در رنگ آبی، سرخ، قهوه‌ای، سفید، ارغوانی، زرد روشن و بنفش در زمینه‌های طلا، نقره و آبی روشن با نقش‌هایی از اشکال دایره، مثلث و انواع گل و برگ‌ها و خطوط‌های متوازی و شیرهای بالدار و عقاب بوده است.»
    • اسدالله بیژن. سیر تمدن و تربیت در ایران باستان.
  • «رومیان به خاطر زیبائی و اشتهار زربفت‌های سنتی ایران همه ساله مبالغ هنگفتی می‌پرداختند.»
  • «اشکانیان، خانه‌های خود را با پرده‌های زری یراق‌دار که از پولک‌های نقره و نقوش زرین، تزئین شده بود می‌آراستند.»
    • فیلوسترات.
  • «ای دل ز دلبران جهانت گزیده باز// پیوسته با تو و ز دو عالم بریده باز// خورشید کز فروغ جمالش جهان پر است// هر روز پیش روی تو بر سر دویده باز// هر شب سپهر پردهٔ زربفت ساخته// رویت به دست صبح به یکدم دریده باز// بدری که در مقابل خورشید آمدست // از خجلت رخت به هلالی رسیده باز// در پای اسب خیل خیال تو آفتاب // زربفت هر شبانگهیی گستریده باز// از شوق ابروی و رخ تو ماه ره نورد// صد ره تمام گشته و صد ره خمیده باز// گر زاهد زمانه ببیند جمال تو// از دامن تو دست ندارد کشیده باز// چون از برای روی تو خون می‌خورد دلم// آن خون از آن نهاد به روی و به دیده باز// لعل شکر فروش تو بخشیده یک شکر// عطار را ز دست مشقت خریده باز»
  • «ز انواع نفایس صد شتروار// خراج کشوری بر هر شتر بار// دو صد مفرش ز دیبای گرامی// چه مصری و چه رومی و چه شامی// دو صد درج از گهرهای درخشان// ز یاقوت و در و لعل بدخشان// دو صد طبله پر از مشک تتاری// ز بان و عنبر و عود قماری// به هر جا ساربان منزل‌نشین شد// همه روی زمین صحرای چین شد// مرتب ساخت از بهر زلیخا// یکی دلکش عماری حجله اسا// مرصع سقف او چون چتر جمشید// زرافشان قبه‌اش چون گوی خورشید// برون او، درون او، همه پر// ز مسمار زر و آویزهٔ در// فروهشته در او زربفت دیبا// به رنگ دلپذیر و نقش زیبا// زلیخا را در آن حجله نشاندند// به صد نازش به سوی مصر راندند»
    • جامی. اورنگ پنجم یوسف و زلیخا.
  • «مشورت می‌رفت در ایجاد خلق// جانشان در بحر قدرت تا به حلق// چون ملایک مانع آن می‌شدند// بر ملایک خفیه خنبک می‌زدند// مطلع بر نقش هر که هست شد// پیش از آن کین نفس کل پابست شد// پیشتر ز افلاک کیوان دیده‌اند// پیشتر از دانه‌ها نان دیده‌اند// بی دماغ و دل پر از فکرت بدند// بی سپاه و جنگ بر نصرت زدند// آن عیان نسبت بایشان فکرتست// ورنه خود نسبت بدوران ریتست// فکرت از ماضی و مستقبل بود// چون ازین دو رست مشکل حل شود// دیده چون بی‌کیف هر باکیف را// دیده پیش از کان صحیح و زیف را// پیشتر از خلقت انگورها// خورده میها و نموده شورها// در تموز گرم می‌بینند دی// در شعاع شمس می‌بینند فی// در دل انگور می را دیده‌اند// در فنای محض شی را دیده‌اند// آسمان در دور ایشان جرعه‌نوش// آفتاب از جودشان زربفت‌پوش// چون ازیشان مجتمع بینی دو یار// هم یکی باشند و هم ششصد هزار// بر مثال موجها اعدادشان// در عدد آورده باشد بادشان// مفترق شد آفتاب جانها// در درون روزن ابدان ما// چون نظر در قرص داری خود یکیست// وانک شد محجوب ابدان در شکیست// تفرقه در روح حیوانی بود// نفس واحد روح انسانی بود// چونک حق رش علیهم نوره// مفترق هرگز نگردد نور او// یک زمان بگذار ای همره ملال// تا بگویم وصف خالی زان جمال// در بیان ناید جمال حال او// هر دو عالم چیست عکس خال او// چونک من از خال خوبش دم زنم// نطق می‌خواهد که بشکافد تنم// همچو موری اندرین خرمن خوشم// تا فزون از خویش باری می‌کشم»
    • مولوی. دفتر دوم مثنوی معنوی.
  • «جمله را جستیم پیش آی ای نصوح// گشت بیهوش آن زمان پرید روح// هم‌چو دیوار شکسته در فتاد// هوش و عقلش رفت شد او چون جماد// چونک هوشش رفت از تن بی‌امان// سر او با حق بپیوست آن زمان// چون تهی گشت و وجود او نماند// باز جانش را خدا در پیش خواند// چون شکست آن کشتی او بی‌مراد// در کنار رحمت دریا فتاد// جان به حق پیوست چون بی‌هوش شد// موج رحمت آن زمان در جوش شد// چون که جانش وا رهید از ننگ تن// رفت شادان پیش اصل خویشتن// جان چو باز و تن مرورا کنده‌ای// پای بسته پر شکسته بنده‌ای// چونک هوشش رفت و پایش بر گشاد// می‌پرد آن باز سوی کیقباد// چونک دریاهای رحمت جوش کرد// سنگها هم آب حیوان نوش کرد// ذرهٔ لاغر شگرف و زفت شد// فرش خاکی اطلس و زربفت شد// مردهٔ صدساله بیرون شد ز گور// دیو ملعون شد به خوبی رشک حور// این همه روی زمین سرسبز شد// چوب خشک اشکوفه کرد و نغز شد// گرگ با بره حریف می شده// ناامیدان خوش‌رگ و خوش پی شده»
    • مولوی. دفتر پنجم مثنوی معنوی.
  • «برهنه خلعت خورشید پوشد و گوید// خنک کسی که ز زربفت او قبا دارد»
    • مولوی. دیوان شمس (غزلیات) (مها به دل نظری کن که دل تو را دارد)
  • «چه حله‌ایست گرانتر ز حیلت دانش// چه دیبه‌ایست نکوتر ز دیبهٔ عرفان// هر آن گروهه که پیچیده شد بدوک خرد// به کارخانهٔ همت، حریر گشت و کتان// نه بانوست که خود را بزرگ می‌شمرد// بگوشواره و طوق و بیارهٔ مرجان// چو آب و رنگ فضیلت بچهره نیست چه سود// ز رنگ جامهٔ زربفت و زیور رخشان// برای گردن و دست زن نکو، پروین// سزاست گوهر دانش، نه گوهر الوان»
    • پروین اعتصامی. مثنویات و تمثیلات و مقطعات (در آن سرای که زن نیست، انس و شفقت نیست)
  • «خسرو مشرق جلال الدین که کرد// ذوالجلالش کامران مملکت// شاهد روز از نهان آمد برون// خوانچهٔ زر ز آسمان آمد برون// چهرهٔ آن شاهد زربفت پوش// از نقاب پرنیان آمد برون// شاهد و شاه از قبای فستقی// همچو فستق ز استخوان آمد برون// نقب در دیوار مشرق برد صبح// خشت زرین ز آن میان آمد برون»
    • خاقانی. ترجیعات (سر چو آه عاشقان برکرد صبح)
  • «خورشید زرکش تافته زربفت عیسی بافته// زنار زرین یافته زر بر مسیحا ریخته»
    • عطار. غزلیات (شب را ز تیغ صبحدم خون است عمدا ریخته)
  • «که را به دست شود یک رفیق یکتادل// که خفته در بنهد هفت چارطاق دو تا// به خنده دم دهدت صبح تا تو خوش بخوری// تو از کجا و دم ریشخند او ز کجا// اگرچه صبح کله‌دار صادق است چه سود// که پردهٔ زربفت شب به تیغ قبا// وگرچه خوانچهٔ خورشید دایم است ولیک// چه فایده که همه خود همی خورد تنها»
    • عطار. قصاید (خطاب هاتف دولت رسید دوش به ما)
  • «پیش از آن کین کار بر این سقف مینا کرده‌اند// وین مقرنس قبهٔ نه توی مینا کرده‌اند// عقل اول را ز کاف و نون برون آورده‌اند// وز عدم اوضاع موجودات پیدا کرده‌اند// عالم سفلی ز عقل و روح فایض گشته‌اند// صورت اجرام علوی را هیولا کرده‌اند// اطلس زربفت را در اختران پوشیده‌اند// کوه را پیراهن از اکسون و خارا کرده‌اند// حیز ارواح را ترتیب و تزیین داده‌اند// سوی او روحانیان عزم تماشا کرده‌اند// این منور سطح اخضر در میان گسترده‌اند// وین مدور طاق هفت ایوان خضرا کرده‌اند»
    • عبید زاکانی. قصاید (پیش از آن کین کار بر این سقف مینا کرده‌اند)
  • «گشادند زان پس در گنج باز// کجا گرد کرد او به روز دراز// نخستین سد و شست بند اوسی// که پند او سی خواندش پارسی// به گوهر بیاگنده هر یک چو سنگ// نهادند بر هر یکی مهر تنگ// بران هر یکی دانه‌ها سد هزار// بها بود بر دفتر شهریار// بیاورد سیسد شتر سرخ موی// سیه چشم و آراسته راه جوی// مران هر یکی را درم دو هزار// بها داده بد نامور شهریار// ز دیبای چینی سد و چل هزار// ازان چند زربفت گوهرنگار// دگر پانسد در خوشاب بود// که هر دانه یی قطرهٔ آب بود// سد و شست یاقوت چون ناردان// پسندیدهٔ مردم کاردان// ز هندی و چینی و از بربری// ز مصری و از جامهٔ پهلوی// ز چیزی که خیزد ز هر کشوری// که چونان نبد در جهان دیگری// فرستاد سیسد شتروار بار// از ایران بر قیصر نامدار// یکی خلعت افگند بر خانگی// فزون‌تر ز خویشی و بیگانگی// همان جامه و تخت و اسب و ستام// ز پوشیدنیها که بردیم نام»
    • فردوسی. شاهنامه (پادشاهی خسرو پرویز ۱۱)
  • «چو رفتی به دستوری رهنمای// مگر یافتی نزد پرویز جای// یکی جامه افکنده بد زربفت// برش بود وبالاش پنجاه و هفت// بگوهر همه ریشه‌ها بافته// زبر شوشهٔ زر برو تافته// بدو کرده پیدانشان سپهر// چو بهرام و کیوان و چون ماه و مهر// ز کیوان و تیر و ز گردنده ماه// پدیدار کرده ز هر دستگاه// هم از هفت کشور برو بر نشان// ز دهقان و از رزم گردنکشان// برو بر نشان چل و هشت شاه// پدیدار کرده سر تاج و گاه// برو بافته تاج شاهنشهان// چنان جامه هرگز نبد درجهان»
    • فردوسی. شاهنامه (پادشاهی خسرو پرویز ۱۱)
  • «دامن و جیب مکن جهد که زربفت کنی// جهد آن کن که مگر پاک کنی دامن و جیب// زیور و زیب زنان است حریر و زر و سیم// مرد را نیست جز از علم و خرد زیور و زیب»
    • ناصر خسرو. قصاید (ای روا کرده فریبنده جهان بر تو فریب،)
  • «ای دل به کام خویش جهان را تو دیده گیر// در وی هزار سال چو نوح آرمیده گیر// بستان و باغ ساخته و اندران بسی// ایوان و قصر سر به فلک بر کشیده گیر// هر گنچ و هر خزانه که شاهان نهاده‌اند// آن گنج و آن خزانه به چنگ آوریده گیر// با دوستان مشفق و یاران مهربان// بنشسته و شراب مروق کشیده گیر// هر بنده‌ای که هست به بلغار و هند و روم// آن بنده را به سیم و زر خود خریده گیر// هر ماهرو که هست در ایام روزگار// آن را به ناز در بر خود آرمیده گیر// هر نعمتی که هست به عالم تو خورده دان// هر لذتی که هست سراسر چشیده گیر// چون پادشاه عدل ابر تخت سلطنت// صد جامهٔ حریر به دولت دریده گیر// آواز رود و بربط و نای و سرود و چنگ// وین طنطنه که می‌شنوی هم شنیده گیر// چندین هزار اطلس و زربفت قیمتی// پوشیده در تنعم و آنگه دریده گیر// در آرزوی آب حیاتی تو هر زمان// مانند خضر گرد جهان در دویده گیر// تو هم‌چو عنکبوتی و حال جهان مگس// چون عنکبوت گرد مگس بر تنیده گیر// گیرم تو را که مال ز قارون فزون شود// عمرت به عمر نوح پیمبر رسیده گیر// روز پسین چه سود بجز آه و حسرتت// صد بار پشت دست به دندان گزیده گیر// سعدی تو نیز ازین قفس تنگنای دهر// روزی قفس بریده و مرغش پریده گی»
    • سعدی. قصاید فارسی (ای دل به کام خویش جهان را تو دیده گیر)
  • «صواب آن شد ز روی پیش بینی// که امروزی درین منظر نشینی// من آیم خود به خدمت بر سر کاخ// زمین بوسم به نیروی تو گستاخ// بگوئیم آنچه ما را گفت باید// چو گفتیم آن کنیم آنگه که شاید// کنیز کاردان بیرون شد از در// برون برد آنچه فرمود آن سمنبر// همه ترتیب کرد آیین زربفت// فرود آورد خسرو را و خود رفت// رخ شیرین ز خجلت گشته پر خوی// که نزل شاه چون سازد پیاپی»
    • نظامی. خسرو و شیرین (چو عالم بر زد آن زرین علم را)
  • «ز نو فرمود بستن بارگاهی// که با او بود کوهی کم ز کاهی// بر آمد نوبتی را سر بر افلاک// نهان شد چشم بد چون گنج در خاک// کشیده بارگاهی شصت بر شصت// ستاده خلق بر در دست بر دست// به سرهنگان سلطانی حمایل// درو درگه شده زرین شمایل// ز هر سو دیلمی گردن به عیوق// فرو هشته کله چون جعد منجوق// به دهلیز سراپرده سیاهان// حبش را بسته دامن در سپاهان// سیاهان حبش ترکان چینی// چو شب با ماه کرده همنشینی// صبا را بود در پائین اورنگ// ز تیغ تنگ چشمان رهگذر تنگ// طناب نوبتی یک میل در میل// به نوبت بسته بر در پیل در پیل// ز گرد ک‌های دو را دور بسته// مه و خورشید چشم از نور بسته// در این گرد ک نشسته خسرو چین// در آن دیگر فتاده شور شیرین// بساطی شاهوار افکنده زربفت// که گنجی برد هر بادی کز او رفت»
    • نظامی. خسرو و شیرین (همان صاحب سخن پیر کهن‌سال)
  • «در هفت گنجینه را باز کرد// برسم کیان خلعتی ساز کرد// ز مصری و رومی و چینی پرند// برآراست پیرایهٔ ارجمند// لباس گرانمایهٔ خسروی// که دل را نوا داد و تن را نوی// قصبهای زربفت و خزهای نرم// که پوشندگان را کند مهد گرم// ز گوهر بسی عقد آراسته// برآموده با آن بسی خواسته// بسی نامه مهر ناکرده باز// ز نیفه بسی جامهٔ دل‌نواز// فرستاد یکسر به مشکوی شاه// به سرخی بدل کرد رنگ سیاه»
    • نظامی. شرف نامه (بیا ساقی آن آب جوی بهشت)
  • «بفرمود شه تا غنیمت کشان// دهند از شمار غنیمت نشان// ز گنجی که آکنده شد کوه کوه// ز روس و ز برطاس و دیگر گروه// دبیران پژوهش به کار آورند// کم و بیش آن در شمار آورند// غنیمت کشان بر در شهریار// غنیمت کشیدند بیش از شمار// گشادند سر بسته گنجینه‌ها// کزو خیزد آسایش سینه‌ها// نه چندان گرانمایه دربار بود// که آنرا شماری پدیدار بود// زر کانی و نقره زیبقی// که مهتاب را داد بی رونقی// زبرجد به خروار و مینا به من// درق‌های زر درعهای سفن// ز کتان و متقالی خانه باف// زده کوهه بر کوهه چون کوه قاف// سلبهای زربفت نادوخته// سپرهای چون کوکب افروخته// به خروارها قندز تیغ‌دار// سمور سیه نیز بیش از شمار// ز قاقم نه چندان فرو بسته بند// که تقدیر آن کرد شاید که چند// فروزنده سنجاب و روباه لعل// همان کره اسبان نادیده نعل// وشق نیفه‌های شبستان فروز// چو خال شب افتاده بر روی روز// جز این مایه‌ها نیز بسیار گنج// که آید ضمیر از شمارش به رنج»
    • نظامی. شرف نامه (بیا ساقی آن جام گوهر فشان)
  • «چون بسیج راه کردم سوی بست از سیستان// شب همی تحویل کرد از باختر بر آسمان// روز چون قارون همی‌نادید گشت اندر زمین// شب چو اسکندر همی‌لشکر کشید اندر زمان// جامهٔ عباسیان بر روی روز افکند شب// برگرفت از پشت شب زربفت رومی طیلسان// لشکر شب دیدم اندر جنگ روز آویخته// همچو برگ زعفران بر گرد شاخ زعفران»
  • «ای پسر، بنگر به چشم دل در این زرین سپر// کو ز جابلقا سحرگه قصد جابلسا کند// روی صحرا را بپوشد حلقهٔ زربفت زرد// چون زشب گوئی که تیره روی زی صحرا کند// آب دریا را به صحرا بر پراگنده کند// از جلالت چون به دی مه قصد زی دریا کند»
    • ناصر خسرو. قصاید (هر که جان خفته را از خواب جهل آوا کند)
  • «چه بود این چرخ گردان را که دیگر گشت سامانش؟// به بستان جامهٔ زربفت بدریدند خوبانش// منقش جامه‌هاشان را که‌شان پوشید فروردین// فرو شست از نگار و نقش ماه مهر و آبانش
    • ناصر خسرو. قصاید (چه بود این چرخ گردان را که دیگر گشت سامانش؟)
  • «آن جنگی مرد شایگانی// معروف شده به پاسبانی// در گردنش از عقیق تعویذ// بر سرش کلاه ارغوانی// بر روی نکوش چشم رنگین// چون بر گل زرد خون چکانی// بر پشت فگنده چون عروسان// زربفت ردای پرنیانی// بسیار نکوتر از عروسان// مردی است به پیری و جوانی// بی‌زن نخورد طعام هرگز// از بس لطف و ز مهربانی// تا زنده همیشه چون سواری// با بانگ و نشاط و شادمانی»
  • «رجب بیرون شد و شعبان درآمد// برون شد جان ز تن جانان درآمد// دم جهل و دم غفلت برون شد// دم عشق و دم غفران درآمد// بروید دل گل و نسرین و ریحان// چو از ابر کرم باران درآمد// دهان جمله غمگینان بخندد// بدین قندی که در دندان درآمد// چو خورشید آدمی زربفت پوشد// چو آن مه روی زرافشان درآمد// بزن دست و بگو ای مطرب عشق// که آن سرفتنه پاکوبان درآمد»
    • مولوی. دیوان شمس (غزلیات) (رجب بیرون شد و شعبان درآمد)
  • «نوروز برنگاشت به صحرا به مشک و می// تمثالهای عزه و تصویرهای می// بستان بسان بادیه گشته‌ست پرنگار// از سنبلش قبیله و از ارغوانش حی// صد کارگاه ششترکرده‌ست باغ لاش// صد کارگاه تبت کرده‌ست دشت طی// طاوس میان باغ دمان و کشی‌کنان// چنگش چو برگ سوسن و پایش چو برگ نی// بالش بسان دامن دیبای زربفت// دمش پر از هلال و جناحش پر از جدی// وین هدهد بدیع، درین موسم ربیع// برجاسوار تاجی بر سر نهاده وی// برجاس او به سربر، گه باز و گه فراز// چون خادمی که سجده برد پیش شاه ری// قمری هزار نوحه کند بر سر چنار// چون اهل شیعه بر سر اصحاب نینوی»
    • منوچهری. قصاید و قطعات (نوروز برنگاشت به صحرا به مشک و می)
  • «شعر من فالی است نامش سعد اکبر گیر از آنک// راوی من در ثنات از سعد اصغر ساختند// چون کف و خلفت به تازی هست خارا و نسیج// خانهٔ من حله و بغداد و ششتر ساختند// همت و لطف تو را در خوانده، اینجا بخششم// زر و زربفت و غلام و طوق و استر ساختند// عدل ورزا خسروا پیوند عمرت باد عدل// کز جهان عدل است و بس کورا معمر ساختند// عید باقی ساز کز ساعات روز عمر تو// ساعتی را هفته‌ای از روز محشر ساختند// ملک و عقل و شرع زیر خاتم و کلک تو باد// کاین سه را ز اقبال این دو بخت یاور ساختند»
    • خاقانی. قصاید (طره مفشان کز هلالت عید جان برساختند)
  • «چنینست راز سپهر بلند / همان گردش اختر سودمند / کزین دخت خاقان وز پشت شاه / بیاید یکی شاه زیبای گاه / برو شهریاران کنند آفرین / همان پرهنر سرفرازان چین / چو بشنید خاقان دلش گشت خوش / بخندید خاتون خورشیدفش / چو از چاره دلها بپرداختند / فرستاده را پیش بنشاختند / بگفتند چیزی که بایست گفت / ز فرزند خاتون که بد در نهفت / بپذرفت مهران ستاد از پدر / به نام شهنشاه پیروزگر / میانجی بپذرفت خاقان به داد / همان راکه دارد ز خاتون نژاد / پرستندگان با نثار آمدند / به شادی بر شهریار آمدند / وزان پس یکی گنج آراسته / بدو در ز هر گونه‌ای خواسته / ز دینار و ز گوهر و طوق و تاج / همان مهر پیروزه و تخت عاج / یکی دیگر ازعود هندی به زر / برو بافته چند گونه گهر / ابا هر یکی افسری شاهوار / سد اسب و سد استر به زین و به بار / شتر بارکرده ز دیبای چین / بیاراسته پشت اسبان به زین / چهل را ز دیبای زربفت گون / کشیده زبر جد به زر اندرون / سد اشتر ز گستردنی بار کرد / پرستنده سیسد پدیدار کرد / همی‌بود تاهرکسی برنشست / برآیین چین با درفشی بدست / بفرمود خاقان پیروزبخت / که بنهند برکوههٔ پیل تخت / برو بافته شوشهٔ سیم و زر / به شوشه درون چند گونه گهر / درفشی درفشان به دیبای چین / که پیدا نبودی ز دیبا زمین / به سد مردش از جای برداشتند / ز هامون به گردون برافراشتند / ز دیبا بیاراست مهدی به زر / به مهد اندرون نابسوده گهر / چو سیسد پرستار با ماهروی / برفتند شادان‌دل و راه‌جوی»
    • فردوسی. شاهنامه (پادشاهی کسری نوشین روان ۷)
  • «چنین گفت موبد اگر زر دهید / ز دیبا چه مایه بران سرنهید / بهنگام برگشتن شهریار / ز دیبای زربفت باید هزار / که خلعت بود شاه را هر زمان / چه با کهتران و چه با مهتران / برین برنهادند و گشتند باز / همه پاک بردند پیشش نماز / ببد شاه چندی بران رزمگاه / چوآسوده شد شهریار و سپاه / ز لشکر یکی مرد بگزید گرد / که داند شمار نبشت و سترد / سپاهی بدو داد تا باژ روم / ستاند سپارد به‌آباد بوم / وز آنجا بیامد سوی طیسفون / سپاهی پس پشت و پیش اندرون / همه یکسر آباد از سیم و زر / به زرین ستام و به زرین کمر / ز بس پرنیانی درفش سران / تو گفتی هوا شد همه پرنیان / در و دشت گفتی که زرین شدست / کمرها ز گوهر چو پروین شدست / چو نزدیک شهر اندر آمد ز راه / پذیره شدندش فراوان سپاه / همه پیش کسری پیاده شدند / کمر بسته و دل گشاده شدند / هر آنکس که پیمود با شاه راه / پیاده بشد تا در بارگاه / همه مهتران خواندند آفرین / بران شاه بیدار باداد ودین / چو تنگ اندر آمد به جای نشست / بهرمهتری شاه بنمود دست»
    • فردوسی. شاهنامه (پادشاهی کسری نوشین روان ۱۳)

جستارهای وابسته

ویرایش

پانویس

ویرایش
  1. گل‌های ابریشمی. ص ۲۰.

منابع

ویرایش

در پروژه‌های خواهر می‌توانید در مورد زربفت اطلاعات بیشتری پیدا کنید.

  در میان مقاله‌ها از ویکی‌پدیا
  در میان واژه‌ها از ویکی‌واژه
  در میان متون از ویکی‌نبشته
  در میان تصویرها و رسانه‌ها از ویکی‌انبار
  در میان خبرها از ویکی‌گزارش