دریاچه (رمان)
دریاچه (به ژاپنی: みずうみ؛ انگلیسی: The Lake) رمانی از بنانا یوشیموتو که در سال ۲۰۰۵ منتشر شدهاست.
گفتاوردها
ویرایش- «آن هنگام هنوز باور داشتم، خیلی بیشتر از اکنون، که دنیا ضرورتاً مکانِ شادی است؛ سرشار از صدای خانوادههایی که با هم شام میخورند، لبخندِ روی چهرهٔ یک مادر هنگامی که صبح، رفتنِ شوهرش را به سر کار میبیند، گرمای ساطع شده از فردِ محبوبِ کنارتان به هنگامی که در نیمههای شب از خواب برمیخیزید.»[۱]
- «هیاهوی آنجا و عطر قهوه و صدای تعداد بیشماری از افراد جوان، حسی از منگی خفیف در من باقی گذاشت، چون مدتها بود که از این چیزها به دور بودم. به ذهنم رسید که اگر من روح بودم، این محیط چیزی بود که بیشتر دلم برایش تنگ میشد: هیاهوی عادی و روزمرهٔ زندگی. مطمئنم که ارواح، آرزوی احمقانهترین و پیشپاافتادهترین چیزها را دارند.»
- «وقتی کسی موضوع مهمی را به تو میگوید، به این میماند که تو داری از او پول قرض میگیری، و به هیچ عنوان امکان ندارد که اوضاع به عقب بگردد و مثل قبل شود. مسئولیت گوش سپردن را باید پذیرفت.»
- «اما، اون سمت دلخواه مادرم، اون وجهی که خیلی شگفتانگیز بود منو غرق در خودش میکرد، و من درکنارش خیلی احساس حقارت میکردم، و من اینو میدونم که اگر به خاطر مادرم نبود، حتی امروز اینجا هم نبودم. اینقدر ممنونش هستم که اگر هنوز زنده بود، میتونستم تمام زندگیم رو صرف تلاش بکنم که کارهاش رو جبران کنم و باز هم کافی نباشه.»
گفتگوها
ویرایش- تا حدی میشود گفت مادرم دو چهرهٔ متفاوت داشت. دو شخصیت، مانند شخصیتهایی متفاوت که در وجودش دررفت و آمد بودند.
- یکی شان اجتماعی و شاد بود، زنی متعلق به دنیا که در لحظه زندگی میکرد و مثل آدم واقعاً راحتی به نظر میرسید که دور و برت باشد؛ شخصیت دیگر به شدت حساس و ظریف بود، مثل گل درشت و لطیفی که روی ساقه اش به نرمی تکان میخورد، و چنین به نظر میآمد که انگار ملایمترین نسیم گلبرگهایش را پخش و پراکنده میکرد.
- تشخیص وجه گل مانند او راحت نبود، و مادرم همیشه مشتاق خشنود کردن دیگران بود، سخت تلاش میکرد تا وجه جسور و آسان گیرش را پرورش دهد. به جای آن گل، این ویژگی خود را با عشق بسیار آبیاری، و با مورد قبول قرار گرفتن از جانب مردم بارورش میکرد.
- وقتی آن شب مادرم در رؤیای من ظاهر شد، در حالت گل مانند خود بود، نه آن شخصیت دیگرش.
- آن مادری که من واقعاً میخواستم ببینم، همان که به نظر میرسید داشت با کمرویی از زیر چتر نازک و لرزان گلبرگهایش زیرچشمی نگاه میکرد.
- او با من حرف زد. ما در اتاق بیمارستانی بودیم که او چند روز پایانی عمرش را در آن گذرانده بود. مدتها بود که ننشسته بود، بنابراین وقتی در خوابم دیدم که این کار را کرده و به تختهٔ پشتی تخت تکیه داده بود، نتوانستم مانع حسرت خوردن به خاطر گذشته شوم.
- نسیمی از خلال پنجرهٔ باز وزید و باعث شد تا نور به شکلی درخشان در فضا به تلاطم دربیاید.
- مادرم با من حرف زد.
- «چی هیرو، عزیزم، فقط یک قدم کوچیک اشتباه کافیه تا برای تمام عمرت احساس سرخوردگی کنی، مثل من. اگر همیشه عصبانی باشی، همیشه سر مردم فریاد بکشی، نهایتاً معنیش اینه که وابستهٔ اونها هستی.»
- می دونستم به جز خشم، راههای دیگه ای هم وجود داره تا نشون بدم که چه احساسی دارم، اما فقط خشم بود که می اومد. به جای راههای دیگه، کارم به این مسیر ختم شد، و معلوم شد که در این مسیر هیچ راه برگشتی وجود نداره. نگران بودن منو بیشتر نگران میکرد، و نقش بازی کردن پاسخ بهتری رو به دنبال داشت، به همین خاطر، این همون چیزی بود که میبایست باشه. نمی تونستم جلوی خودم رو بگیرم، در آخر بدون اینکه چیزی عوض بشه مُردم.
- اما می دونی چی هیرو، از جایی که الان هستم، می تونم به همهٔ این مسائل نگاه کنم و خیلی بهتر متوجه می شم، خیلی زیاد میفهمم. الان خیلی از مسائلی رو که اتفاق افتاد کاملاً به وضوح میبینم – اینطور نیست که دارم افسوس اون چیزها رو میخورم، اصلاً اینطور نیست – اما واقعاً لازم نبود که این قدر نگران شون باشم. متوجه می شی چی می گم؟ "
- مادرم لبخند محوی زد وادامه داد.
- «به خاطر حس پوچی، این قدر به خاطر مسائل مختلف میترسیدم که نمی تونستم جور دیگه ای از خودم محافظت کنم. سعی کن اینطوری نباشی، باشه؟ مطمئن شو که شکمت رو گرم نگه میداری، سعی کن آسوده و راحت باشی، هم از نظر قلبی و هم از نظر بدنی، و تلاش کن مضطرب و عصبی نشی. مثل یک گل زندگی کن. تو این حق رو داری. این چیزیه که تو حتماً می تونی به دستش بیاری، برای تمام عمرت، و همین کافیه.»
- مادرم لبخند درخشانی زد و من ناگهان به خاطر آوردم که وقتی کوچک بودم، چگونه موقع خواب پتو را از روی شکمم کنار میزدم، و مادرم که میآمد تا به من سر بزند، به من میگفت که شکمم را گرم نگه دارم. حتی در خواب هم چشمهایم پر از اشک شد.
- در تمام طول دوران کودکی ام، هر گاه که شبها چشمهایم میلرزیدند و باز میشدند، مادرم در آنجا حضور داشت. به شکمم تقه ای آرام میزد، لباس خوابم را مرتب میکرد و پتو را رویم پهن میکرد. چندین مرتبه او را دیده بودم که این کار را میکرد؟
- این همان چیزی است که به معنای مورد عشق و محبت قرار گرفتن است …
- وقتی کسی میخواهد تو را لمس کند، میخواهد مهربان وملایم باشد … بدنم هنوز هم آن احساس را به خاطر میآورد. بدنم میداند که به عشق ساختگی پاسخ ندهد.
- وقتی تمام این چیزها شروع شد، من در آپارتمان خودم زندگی میکردم وناکاجیما در طبقهٔ دوم ساختمانی زندگی میکرد که به صورت اریب روبروی آپارتمان من قرار داشت.
- من عادت داشتم که دم پنجره آم بایستم و بیرون را تماشا کنم و ناکاجیما هم همین کار را میکرد، به همین خاطر ما متوجه یکدیگر شدیم، و طولی نکشید که شروع به سر تکان دادن برای هم کردیم. فکر میکنم که این میبایست مسألهٔ نادری برای دو نفر در شعر شلوغی مثل توکیو باشد که وقتی از دو پنجره چشم شان به هم میافتد برای یکدیگر سر تکان بدهند.
- اندک اندک، در هر بار به اندازهٔ یک اینچ فاصلهٔ بین ما کمتر میشد.
- من همیشه دوست داشتم نزدیک پنجره باشم و اهمیتی نداشت که هوا چقدر سرد باشد. از این رو حتی در طی زمستان، من واو مدام برای هم دست تکان میدادیم.
- من میگفتم: «امروز حالت چطوره؟»
- «خوبم.» من نمیتوانستم صدایش را بشنوم، اما میتوانستم لب خوانی اش را بکنم.
- و او لبخند میزد.
- این موضوع به گونه ای بود که انگار جایی که ما در آن زندگی میکردیم، سرنوشت خاصی را برای ما مقدر کرده بود، و احساساتی را به ما میبخشید که هیچکس دیگری نمیتوانست در آن سهیم شود. در طی روزهایی که میگذشتند، ما همیشه حواس مان به پنجرهٔ یکدیگر بود، و به همین خاطر کمابیش اینگونه احساس میشد که داشتیم با هم زندگی میکردیم. وقتی چراغهای خانهٔ ناکاجیما خاموش میشد، من به این فکر میافتادم که شاید دیگر وقتش است که من هم برم و بخوابم.
جستارهای وابسته
ویرایشمنابع
ویرایش- ↑ بنانا یوشیموتو، دریاچه، ترجمهٔ مژگان رنجبر، انتشارات کوله پشتی، ۱۳۹۵.