بنانا یوشیموتو

نویسنده ژاپنی

بنانا یوشیموتو (به ژاپنی: 吉本ばなな) (زادهٔ ۲۴ ژوئیه ۱۹۶۴)، نام مستعار نویسندهٔ ژاپنی، ماهوکو یوشیموتو است.

گفتاوردها ویرایش

سرسخت و کم بخت ویرایش

  • «مردم معمولاً فکر می‌کنند که کسالت باری بودن با یک نفر سبب به هم زدن دوستی می‌شود و بالاخره یکی این تصمیم را می‌گیرد؛ یا تو یا طرف مقابل. در صورتی که این واقعاً درست نیست. ادوار زندگی ما مثل فصل‌ها رو به پایان می‌روند؛ همه موضوع همین است.»[۱]
  • «آرزو می‌کردم صبح زودتر از راه برسد. دوست داشتم با اشعه براق خورشید صبح حمام آفتاب بگیرم تا همه چیز پاک شود. می‌خواستم غرق در نور شوم، مثل حالا که غرق در آبم.»
  • «ما در یک خانه با هم مشترک بودیم اما خیلی هم نزدیک نبودیم. من ترجیح می‌دادم تنهایی خودم را داشته باشم… این همهٔ ماجراست؛ ولی از خیلی پیش تر متوجه شده بودم که او می‌خواست در همه چیز زندگی ام شریک شود. با این حال نسبت به بی مهری و خودخواهی ام حس خیلی بدی داشتم. حالا هم چنان در درونم به او فکر می‌کردم، مثل همیشه: نوعی زندگی متوقف شده، خاطره ای که نمی‌دانستم با آنچه کنم. خاطراتم در هیبت توده ای از تصاویر مختلف در قلبم حک شده بودند و سایه ای سنگین روی قلبم می‌انداختند.»
  • «این مردم هستند که بیش از هر چیزی مرا می‌ترسانند. هیچ‌وقت چیزی ترسناک‌تر از یک انسان برایم وجود نداشته‌است. چون هر قدر هم یک مکان ترسناک باشد، باز هم یک مکان است؛ و مهم نیست که ارواح مهیب به نظر برسند؛ آنها فقط انسان‌های مرده هستند. همیشه فکر می‌کنم وحشتناک‌ترین چیزی که احتمال دارد به ذهن کسی خطور کند، کارهایی است که مردم انجام می‌دهند.»

دریاچه ویرایش

نوشتار اصلی: دریاچه (رمان)
  • «هر چیزی در زندگی خوبی‌هایی در خود دارد، وقتی اتفاق بدی می‌افتد، این خوبی‌ها خود را بیشتر نمایان می‌سازند. این موضوع ناراحت‌کننده است اما حقیقت دارد.»[۲]
  • «وقتی کسی موضوع مهمی را به تو می‌گوید، به این می‌ماند که تو داری از او پول قرض می‌گیری، و به هیچ عنوان امکان ندارد که اوضاع به عقب بگردد و مثل قبل شود. مسئولیت گوش سپردن را باید پذیرفت.»
  • «آن هنگام هنوز باور داشتم، خیلی بیشتر از اکنون، که دنیا ضرورتاً مکانِ شادی است؛ سرشار از صدای خانواده‌هایی که با هم شام می‌خورند، لبخندِ روی چهرهٔ یک مادر هنگامی که صبح، رفتنِ شوهرش را به سر کار می‌بیند، گرمای ساطع شده از فردِ محبوبِ کنارتان به هنگامی که در نیمه‌های شب از خواب برمی‌خیزید.»
  • «هیاهوی آنجا و عطر قهوه و صدای تعداد بی‌شماری از افراد جوان، حسی از منگی خفیف در من باقی گذاشت، چون مدت‌ها بود که از این چیزها به دور بودم. به ذهنم رسید که اگر من روح بودم، این محیط چیزی بود که بیشتر دلم برایش تنگ می‌شد: هیاهوی عادی و روزمرهٔ زندگی. مطمئنم که ارواح، آرزوی احمقانه‌ترین و پیش‌پاافتاده‌ترین چیزها را دارند.»

خداحافظ تسوگومی ویرایش

  • با نیش باز خندیدم: «تقصیر خودته. هرچی سرت بیاد حقته.» تسوگومی با بی‌رمقی لبخند زد: «آره، فکر کنم راست می‌گی.» و بعد گفت: «گوش کن، بچه. نمی‌خوام این رو به هیچ‌کس دیگه‌ای بگم، ولی حس می‌کنم این آخرشه. من دارم می‌میرم.» بدنم خشک شد. با عجله روی صندلی کنار تختش نشستم، درست کنارش. گفتم: «هیچ معلومه داری چی می‌گی؟» هم کمی گیج بودم و هم کمی ناباور. «منظورم اینه که اونا هر روز می‌گن داری بهتر می‌شی، مگه نه؟ همه‌چی داره همون‌طور که باید، پیش می‌ره، مگه نه؟ نکنه داری سعی می‌کنی بگی این دفعه مشکل یه چیز دیگه‌ست؟ می‌دونی، یکی از دلایلی که پدر مادرت وقتی این‌جوری می‌شی می‌آرنت بیمارستان اینه جلوت رو بگیرن تا این مدت که داری بهتر می‌شی وحشی‌بازی درنیاری. ازش به‌عنوان بیمارستان روانی‌ای چیزی استفاده می‌کنن. اصلاً موضوع مرگ و زندگی نیست. جداً، یه کم به خودت بیا.» تسوگومی با حالتی مهلک گفت: «نه، این بار فرق داره.» سایه‌ای که در چشم‌هایش می‌دیدم تاریک‌تر و جدی‌تر از هر چیز دیگری بود که تابه‌حال در او دیده بودم. «می‌فهمی چی می‌گم؟ نه؟ چه بمیری چه نمیری، می‌دونی؛ هیچ ربطی به مزخرفاتی که داری می‌گی نداره. ماریا، حس نمی‌کنم دیگه بتونم دووم بیارم. واقعاً حس نمی‌کنم.» گفتم: «تسوگومی؟» «حرفم رو باور کن، هیچ‌وقت قبلاً مثل این نبوده.» تسوگومی ادامه داد، صدایش بی‌احساس بود. «مهم نبود اوضاع چه‌قدر بد بوده، فرقی نداشته چه اتفاقی می‌افتاده، تا حالا هیچ‌وقت این‌طوری نسبت به همه‌چی بی‌علاقه نشده بودم. جدی دارم می‌گم، مثل اینه که یه بخشی از من رفته. قبلاً مرگ به هیچی‌ام نبود، می‌دونی، ولی حالا من رو می‌ترسونه. حتی وقتی سعی می‌کنم هم خودم رو تحریک کنم، فقط اذیت می‌شم که هیچی روم اثر نداره. نصف شب این‌جا، درازکش، همش به این چیزا فکر می‌کنم. اگر نتونم طبق برنامه پیش برم می‌میرم، من این‌جوری حس می‌کنم. حتی یه احساس قوی هم تو وجودم نیست. ماریا، این بار اوله که این‌طور می‌شم. منظورم اینه که حتی از چیزی متنفر هم نیستم. انگار به یه آدم احمق خسته‌کنندهٔ کلیشه‌ای تبدیل شدم، فقط یه دختر لاغر بستری لعنتی‌ام و بس. می‌فهمم اون بچه توی داستان اُ-هنری وقتی مشغول تماشای ریختن تک‌تک برگ‌های درخت انگور بود چه حسی داشت، واقعاً که چه‌قدر براش ترسناک بوده. به این فکر می‌کنم همین‌طور که دارم ضعیف‌تر و ضعیف‌تر می‌شم، اطرافیانم چطور باهام مثل یه احمق بی‌عرضه رفتار می‌کنن، حتی من رو با قبلم مقایسه می‌کنن، مسخره‌ام می‌کنن، و درمورد کم‌کم محو شدنم حرف می‌زنن، و همهٔ اینا باعث می‌شه حس کنم دارم عقلم رو از دست می‌دم.»[۳]

جستارهای وابسته ویرایش

منابع ویرایش

ویکی‌پدیا مقاله‌ای دربارهٔ
  1. بنانا یوشیموتو، ترجمهٔ سرسخت و کم بخت البرز قریب، انتشارات حرفه هنرمند، ۱۳۹۴.
  2. بنانا یوشیموتو، دریاچه، ترجمهٔ مژگان رنجبر، انتشارات کوله پشتی، ۱۳۹۵.
  3. بنانا یوشیموتو، خداحافظ تسوگومی، ترجمهٔ زهرا نی چین، انتشارات نفیر، ۱۳۹۵.