دانشکدههای من
رمانی از ماکسیم گورکی اثر سال ۱۹۲۳
دانشکدههای من (به روسی: Мои университеты) (به انگلیسی: My Universities) رمانی از ماکسیم گورکی که در سال ۱۹۲۳ منتشر شدهاست.
گفتاوردها
ویرایش- «هر قدر احتیاجات آدمی کمتر باشد، خوشبخت تر خواهد بود و هر چه آرزوها و امیالش بیشتر باشد، آزادی و کمتر خواهد بود.»[۱]
- «ترقی و پیشرفت! این را مردم برای دلخوشی خود اختراع کردهاند. زندگی منطقی نیست، عاری از هرگونه معنی و مفهوم است. بدون اسارت و بردگی، ترقی وجود ندارد، بدون اطاعت اکثریت از اقلیت بشریت در یک نقطه درجا خواهد زد.»
- «ارباب مسخرهام میکند. بسیار خوب، تحمل میکنم، اهمیت ندارد. او شخصیت دارد، چیزهایی میداند که من نمیدانم. اما وقتی موژیکی که مثل خودم است سر بسرم میگذارد، چطور میتوانم تحمل کنم؟ چه فرقی بین من و این موژیک هست؟ فقط او پولش را به روبل میشمارد و من به کوپیک… اختلاف ما همین است و بس.»
- ««نتیجه افکارم از سرگذشتهای خویش و کتابهایی که خوانده بودم بهدستم آمده بود. برای اینکه از یک امر واقعی داستان عجیبی بسازم و رشته نامریی در اساس آن ریشه دوانیده باشد زیاد بهخود زحمت نمیدادم.»
- «… منازل این میدان در اثر حریقی از بین رفته و بجای آنها گیاهان گوناگون روئیده بود. در زیر این گیاهان زیرزمین بزرگی از آسیب روزگار مصون مانده و سگهای ولگرد در آنجا زندگی کرده بعد هم میمردند. برای اینکه سربار خانواده فقیر یورینف نباشم، صبح خیلی زود از خانه بیرون میآمدم تا صبحانه صرف نکنم. اصولاً یک قطعه از نان ایشان مانند سنگی در دلم جایگزین میشد. روزهای بارانی و طوفانی به این زیرزمین پناهنده میشدم، این زیرزمین که من آنرا خوب به خاطر دارم یکی از دانشکدههای من بود…»
گفتگوها
ویرایش- به من میگویند دزد، درست است که من دزدی میکنم اما آخر همه با دزدی و غارتگری زندگی میکنند، همه کلاه سر یکدیگر میگذارند و یکدیگر را لختمیکنند.
- آری، خدا ما را دوست ندارد، اما شیطان نوازشمان میکند.»
- از فرط اندوه به مشق ویولن شروع کردم. شبها در دکان نانوایی اره کشی راه میانداختم و موشها را پریشان میساختم. موسیقی را دوست داشتم و با اشتیاق بسیار به آن مشغول شدم. اما آموزگارم ویولن زن ارکستر تئاتر هنگام تدریس، در لحظهای که از دکان بیرون رفتم، کشوی داخل را قفل نکرده بودم، گشود و پس از مراجعت دیدم که دارد جیبهایش را با پول پر میکند. همین که مرا در آستانه در دید، گردن کشید، صورت ملالانگیز و تراشیده اش را در برابر من نگه داشت و آهسته گفت: بیا بزن!
- لبانش لرزید، قطرات چرب و چرکین اشک که درشتی آن شگفتآور بود از چشمهای بی رنگش سرازیر شد.
- دلم میخواست او را بزنم اما برای خودداری از این عمل روی زمین نشستم و مشتهایم را زیر خود نگه داشتم و به او امر کردم که پولها را در صندوق بگذارد.
- جیبش را خالی کرد، به سوی دررفت اما در آستانه آن توقف کرد و با صدایی که به طرز ابلهانهای بلند و وحشتناک بود گفت: ده روبل بده
- پول را به او دادم اما مشق ویولن را رها کردم.
- وقتی دختر میرفت، شاطر در برابرم خودستایی میکرد: «دیدی؟ مثل بره بهاری تمام موهایش فرفری است. داداش! من مشکل پسندم، با زنها زندگی نمیکنم. فقط دخترها… این سیزدهمین معشوقه من است! دختر تعمیدی نیکیفوریچ است.»
- هنگامی که به وجد و سرور گوش میدادم، خاموش با خود فکر میکردم: و من باید همینطور زندگی کنم؟ ----
- این آدم ظریف که از بدی تغذیه مزمن بیمار و از جستجوی دائمی حقیقت خسته و فرسوده شده بود، با کمترین شادی، به جز مطالعه کتاب، آشنا نبود.
- علیل و فرسوده از بیماری سل میکوشید نیچه و مارکس را باهم آشتی دهد، خون قی میکرد و سینه اش به خس خس افتاده بود.
- دست مرا با انگشتهای سرد و شکننده اش گرفت و گفت: بیتوجه به اصول ترکیب نمیتوان زیست.
- دوستان نزدیک نداشتم. مردمی که مرا «ماده خامی باید پرورده شدن» میانگاشتند، علاقه و همدردیم را برنمیانگیختند و اعتمادم را جلب نمیکردند.
- هرگاه میخواستم از موضوعی که مورد توجهشان نبود سخن بگویم، اندرزم میدادند: این حرفها را ول کن!»
- «… هم زنان هرجایی و هم رفقا مرا به قصد آزار تمسخر میکردند، حتی رفقا مرا از دعوت به منازل «تسکین قلب» محروم ساخته میگفتند:
- برادر تو همراه ما نیا!
- چرا؟
- برای اینکه خوب نیست تو بیایی.
- من معنی این سخن را خوب درک نکردم، ولی توضیح بامعنیتری را نتوانستم بسنجم. آنها میگفتند:
- رفتار تو انسان را خفه میکند.
- دوستم آرتوم تبسمکنان گفت:
- «انسان وقتی با تو حرف میزند گمان میکند در نزد پاپ نشسته و یا پدرش همراه اوست.»
- دختران نخست امتناع مرا از مجاورت به دیده تمسخر نگریسته و قهقه میخندیدند، ولی بعداً دلآزرده سؤال میکردند:
- «از ما نفرت داری؟»
- چون دزدیِ او را از آرد و روغن و تخممرغ میدیدم، سعی میکردم به وی بفهمانم که دزدی نوعی جنایت است، ولی او زیر لب میگفت:
- «مرا پند میدهد. به نظرم اولین مرتبه است که این قضایا را مشاهده میکند، ولی همین یک دفعه هم کافی است… او از اول بنای معملی خود را گذاشته است… عمرش یکسوم عمر من نیست… واقعاً انسان خندهاش میگیرد…»
جستارهای وابسته
ویرایشمنابع
ویرایش- ↑ ماکسیم گورکی، دانشکدههای من، ترجمهٔ علی اصغر هلالیان، انتشارات نگاه، ۱۳۹۱.