* * *
مشتاق تو به هیچ جمالی نظر نکرد | |
بیمار تو ز هیچ طبیبی دوا نخواست |
بر ما دلت نسوخت ندانم چرا نسوخت | |
ما را دلت نخواست ندانم چرا نخواست[۱] |
* * *
گفتا چرا سخن نکنی چون به من رسی | |
نظارهٔ جمال تو خاموشی آورد[۱] |
* * *
ای به عهدت پارساییها به رسوایی بدل | |
من یکی زان پارسایانم که رسوا کردهای[۱] |
* * *
ای خون خلقی ریخته و آنگه از آن خون ریختن | |
نه دست تو دارد خبر نه تیغ تو آلودگی |
گفتم به رغم دشمنان آسایشی یابم ز تو | |
استغفرالله زین سخن عشق تو و آسودگی[۱] |
* * *
بتی چون تو چرا در پرده ماند | |
مگر از ننگ چون من بتپرستی[۱] |