* * *
تا کی ز روزگار به جانم رسد گزند | |
آخر به جور چرخ و جفای زمانه چند |
آخر چه کردهام من بیچارهٔ ضعیف | |
و آخر چه بردهام من مهجور درمند |
از بهر من سپند همی سوخت روزگار | |
و اکنون مرا بر آتش غم سوخت چون سپند[۱] |
* * *
دریغ روز جوانی و عهد برنایی | |
گذشت در غم دوری و رنج تنهایی |
به رنج هجر خود گویدم شکیبا شو | |
نه دل بماند و نه جان چون کنم شکیبایی |
کنون که موسم برتایی و جوانی رفت | |
فرو شو ای نفس من چنانکه برنایی |
به ترک یاران گفتم ز خانه دور شدم | |
ز چشم شاه فتادم دگر چه فرمایی |
خدایگان قدر قدرت قضا فرمان | |
که پیش او نبود چرخ را توانایی |
سپهر خواه که تا پای قدر او بوسد | |
ولیک مینتواند ز پست بالایی |
اجل به عهد تو فارغ ز کینهپردازی | |
فلک به دور تو ساکن ز عمر فرسایی |
فضایلی که مرا هست در فنون هنر | |
اگر بگویم نوعی بود ز رعنایی |
مرا ز دانش من حاصلی به جز غم نیست | |
چون بخت یار نباشد چه سود دانایی |
روا مدار که در سوگ من کبود کند | |
لباس طفلی چند این سپهر مینایی[۱] |
* * *
ای طالب دنیا تو یکی مزدوری | |
وی طالب خلد از حقیقت دوری |
ای شاد به هر دو عالم از بیخبری | |
شادی که غمش ندیدهای معذوری[۱] |