هرکه ما را یار شد ایزد مر او را یار باد | |
وانکه ما را خوار دید از عمر برخوردار باد[۱] |
* * *
عمری همگی قرب و لقا کرده طلب | |
پیدا و نهان از من و ما کرده طلب |
کار از دَر دل گشاد هم آخر کار | |
او بین که کجا و ماکجا کرده طلب[۱] |
* * *
چون نیست ز هرچه نیست جز باد به دست | |
چون هست به هرچه هست نقصان و شکست |
پندار که هست هرچه در عالم نیست | |
انگار که نیست هرچه در عالم هست[۱] |
* * *
عقل از ره تو حدیث و افسانه برد | |
در کوی تو ره مردم دیوانه برد |
هر لحظه چو من هزار دل سوخته را | |
سودای تو از کعبه به بتخانه برد[۱] |
* * *
حاشا که دلم از تو جدا خواهد شد | |
یا با کسِ دیگر آشنا خواهد شد |
از مهر تو بگذرد که را دارد دوست | |
وز کوی تو بگذرد کجا خواهد شد[۱] |
* * *
در راه طلب رسیدهای میباید | |
دامن ز جهان کشیدهای میباید |
بینایی خویش را دوا کن زیراک | |
عالم همه اوست دیدهای میباید[۱] |
* * *
چون عشق به دل رسید دل درد کند | |
درد دلِ مرد مرد را مرد کند |
در آتش عشق خود بسوزد وانگاه | |
دوزخ ز برای دیگران سرد کند[۱] |
* * *
ای دیده تویی معاینه دشمن دل | |
پیوسته به باد بردهٔ خرمن دل |
وز دیده به روی دلبران درنگری | |
وانگاه نهی گناه بر گردن دل[۱] |
* * *
زان باده نخوردهام که هشیار شوم | |
آن مست نبودهام که بیدار شوم |
یک جامِ تجلی جمال تو بس است | |
تا از عدم و وجود بیزار شوم[۱] |
* * *
گر طاعت خود نقش کنم بر نانی | |
وان نان بنهم پیش سگی برخوانی |
وان سگ سالی گرسنه در زندانی | |
از ننگ بر آن نان ننهد دندانی[۱] |
* * *
ای دل تو بدین مفلسی و رسوایی | |
انصاف بده که عشق را کی شایی |
عشق آتش تیز است و ترا آبی نه | |
خاکت بر سر که باد میپیمایی[۱] |
* * *
ای تیره شب آخر به سحر مینایی | |
غمهای منی که خود به سر مینایی |
ای صبحِ گرانرکاب گویی که تو نیز | |
مقصود دل منی که بر مینایی[۱] |
* * *