احمدرضا احمدی
شاعر، نویسنده و نمایشنامهنویس ایرانی (۱۳۱۹–۱۴۰۲)
احمدرضا احمدی (۲۰ مه ۱۹۴۰ – ۱۱ ژوئیه ۲۰۲۳) (۳۰ اردیبهشت ۱۳۱۹ – ۲۰ تیر ۱۴۰۲) شاعر و نویسندهٔ ایرانی بود.
گفتاوردها
ویرایش- «از همسایهها دلگیر هستم/میگویم آیا این ستمگری نیست/که هنگام عبور بهار از پشت پنجرهام/مرا خبر نکردید؟ /سکوت میکنند/سکوت همسایهها برای من دشنام است. /... /به خانه میآیم/در فرهنگ لغت به دنبال کلمه بهار هستم/در غیبت بهار همه کلمات فرهنگ بیمعنی و پوچ است/در غیبت بهار رنج، هراس، بیم، تردید، حرمان، وحشت را از یاد نبردهام/به دنبال تسلی هستم/چه کسی باید در غیبت بهار مرا تسلی دهد/میخواهم بخوابم/پرندهای به پنجرهٔ من نوک میزند/از پنجره با حرمان جهان را نگاه میکنم/جهان ناگهان غرق در شکوفهها، گلهای شقایق و بنفشه است/پنجره را بازمیگذارم/باران میبارد/در باران میگویم/بهار را یافتم/بهار آمد»
- «ما مردمان عادی گاهی دلمان میخواهد خوشبخت باشیم، نان گرم بخوریم، یا بندرهای دنیا را نه در کارت پستالها بلکه به صورت زنده ببینیم، ما مردمان عادی خیلی آرزوها دیگر هم داریم که ما فرصت شمردنش را نداریم و شما حوصلهٔ شنیدنش را ندارید.»
- میوهها طعم تکراری دارند
بهاریه
ویرایش- «خیره از پنجره به کوچه که آواز کودکان را شنیدیم. بیداری کامل شد. مادرم پیرهن را میدوخت برای سال نو برای من. از آواز کودکان پیرهن ناتمام را به تن کردم به کوچه دویدم. از میان شاخهٔ درختان دیدیم که کودکان همسایه در کنار آتش که از هیمههای افروخته به آسمان میرفت سال نو را بر شاخساران میآویختند. چنان سرگرم آتش و هیمه تحویل سال بودند که ندانستند پیرهن من یک آستین دارد.»[۱]
- «برف آب میشود. مادرم سماور زغالی را از آب پر میکند. در خواب شب سال تحویل دیده بودم که مردی روستایی در کنار رودخانه اسبش را میشوید. خواب را به مادرم گفتم. کرمان رودخانه نداشت. مادرم گفت: سال تحویل میشود. بر سفره خالی که نگاه کردم ناگهان انبوه از سیب شد. در سالهای دیگر در جوانی در روزی که سال در صبح تحویل میشد از کنار رودخانهای گذشته بودم. همان مرد روستایی را که در خواب دیدهبودم در کنار رودخانه اسبش را میشست. در کنار رودخانه سفرهای بود انبوه از سیب. نگاه کردم در کنار سفره سماوری زغالی میجوشید اما مادرم نبود.»
آپارتمان، دریا
ویرایش- «شاید روزی باد هر چه سهم من و تو از این جهان است را با خود بیاورد. آن روز دیگر نه شب شاهد من و تو است نه خورشید. از آن روز، باران پیوسته همراه من و تو خواهد بود، در ایستگاههای اتوبوس، در بیمارستانها، در فرودگاهها، در ایستگاههای قطار. در آن روز هم باز به یاد تو هستم که در پاریس با هم بودیم. رادیوی کهنهٔ مسافرخانه یک آهنگ تانگوی قدیمی را با خش خش پخش میکرد. ایستگاه بعد مترو بهشت بود. من در ایستگاه بعدی مترو پیاده شدم. تو در انتظارم بودی. همهٔ اینها حقیقت بود. تو را در باران پاریس گم کرده بودم. باران به پایان نبود اما تو خیس از باران پاریس به مسافرخانه آمدی. ما فقط فرصت داشتیم که بگوییم این مهتاب، این باران، این مسافرخانه، این مهتاب، این آهنگ قدیمی تانگو ابدی نیست.»[۲]
- «یک روز در زمستان، جوانی به دیدارم آمدهبود که من شعرهایش را بخوانم و راه شاعر شدن را به او بگویم. حوصلهٔ بحث و نصیحت نداشتم. شعرهای جوان را گرفتم با شعرهای خودم آتش زدم. آتش که تمام شد، گفتم: همهٔ این خاکسترها برای تو، فقط نگذار خاکسترها سرد شود. خاکسترهای گرم را در دستش گرفت. دستش سوخت. گفتم: برو، تو شاعر شدی. دیگر ندیدمش. یک روز عکسش را دیدم، دستگیر شدهبود. میخواستهاست یک بانک را بزند. گفتم: اگر شعر میگفت، دستگیر نمیشد. شاید تنها حسن شاعر آن باشد که شاعر بانک نمیزند.»