چنانکه هست فلک را دوازده تمثال | |
که آفتاب بر آن دور میکند مه و سال |
بر آسمان ولایت دوازده برجاند | |
چو آفتاب نبوت همه به اوج کمال |
شهان بیسپه و خسروان بیشمشیر | |
ملوک بیحشم و اغنیای بیاموال |
ازین دوازده برج دوازده خورشید | |
علی است مهر سپهر کمال و مطلع آل |
علی است آنکه به کنه حقیقتش نرسد | |
به غیر ذات خداوند ایزد متعال |
حدیث معرفت او به مردم نااهل | |
همان حکایت آب است و قصهٔ غربال[۱] |
* * *
منت خدای را که مطیع پیمبرم | |
فرمانبر قضای خداوند اکبرم |
توحید، بحر و این تن من همچو کشتی است | |
جان ناخدای کشتی و عقل است لنگرم |
تا از سواد وجه شدم سرخ روی فقر | |
روشن شده است معنی گوگرد احمرم |
معنی حل طلق حلول قناعت است | |
ای نکته یاد گیر که من کیمیاگرم |
دنیا چو جیفه، طالب آن سگ شمردهاند | |
لیکن من این گروه به سگ نیز نشمرم |
از آفتاب همت من مهر ذره نیست | |
گر ذرهای بدانمش از ذره کمترم |
از خسروان روی زمین ننگ آیدم | |
تا من گدای حضرت ساقی کوثرم[۱] |
* * *
اگرچه دولت وصلت به چون منی نرسد | |
در این امید بمیرم که خوش تمنایی است[۱] |
* * *
دلی که آه کشد در ره تو از خامی است | |
که هرکه سوخت ازو دود برنمیآید[۱] |
* * *
شدیم پیر به عصیان و چشم آن داریم | |
که جرم ما به جوانان پارسا بخشند[۱] |
* * *
کشتگان خویش را در پیش مردم جلوه ده | |
تا شهیدان ترا آیین ماتم برفتد[۱] |
* * *
چو مستولی شود درد جدایی، تن به مردن ده | |
دوای این مرض را هیچکس جز من نمیداند[۱] |
* * *
ز هول روز جزا آذری چه میترسی | |
تو کیستی که در آن روز در شمارآیی[۱] |
* * *
ز حکمت بیاموزمت نکتهای | |
که در هر دو عالم شوی سرفراز |
لباس طریقت چو در برکنی | |
به ذلت مرنج و به عزت مناز |
به عشق آر رو تا که شاهی کنی | |
که محمود گردید عبد ایاز[۱] |
* * *
من گریهٔ آتشین نمیدانستم | |
من سوز دل حزین نمیدانستم |
نه نام به من گذاشت عشقت نه نشان | |
من عشق ترا چنین نمیدانستم[۱] |