یودیت هرمان

نویسنده آلمانی

یودیت هرمان (به آلمانی: Judith Hermann) (زاده ۱۵ مه ۱۹۷۰) نویسنده آلمانی است.

می‌گوید این مکان قبل از تو بوده و بعد از تو همیشه همین‌جا خواهد بود. مکان‌ها با تو کار دارن، ولی تو با اون‌ها کاری نداری. تو باشی یا نباشی این شهرک همین‌جا هست. خونه همین خونه است، وقتی برای آخرین بار از درش رفتی بیرون، به خاکستر تبدیل نمی شه. تمام چیزهایی که حس می‌کنی فقط در درون تو اتفاق می افته، تنها چیزی که وجود داره، همین «درون ما» است - نه چیز دیگه. این‌ها هشیارکننده‌اند. اما واضح هم هست- ثابت، تویی.

گفتاوردها

ویرایش
  • «آدم هیچ چیز را نمی‌تواند به زور به دست بیاورد، از همه کمتر چیزی مثل عشق را.»
    • این سوی رودخانهٔ ادر

اولِ عاشقی

ویرایش
  • «توی اتاق نشیمن یک مبل پایه کوتاه کنار پنجره هست که استلا شب‌ها روی آن می‌نشیند و مطالعه می‌کند و برایش هم مهم نیست که بعد از تاریک شدن هوا روی این مبل نشسته انگار که روی صحنه تئاتر باشد. هر چه به دستش می‌رسد، می‌خواند، همه چیز می‌خواند، تا کتابی به دستش می‌رسد، بازش می‌کند و غرقش می‌شود. جیسون گاهی می‌گوید اگه کتاب رو ازت بگیرن، می‌میری. می‌میری؟ استلا جوابی نمی‌دهد. وسط روز، بین کارهایی که باید تمام شان کند، به آخرشان برساند، ختم شان کند، کتابی برمی‌دارد و یک صفحه می‌خواند، دو صفحه می‌خواند، مثل نفس کشیدن است، اگر بپرسند شاید نتواند بگوید الان چی خوانده، اصل مطلب چیز دیگری است. مقاومت است. یا مخالفت. شاید گم شدن. ممکن است همین باشد.»[۱]
  • «استلا تنهایی را دوست دارد. خوب می‌تواند سر خودش را گرم کند، با باغچه، با کتاب‌ها، خانه‌داری، شست و شو، تلفن‌های طولانی با کلارا، روزنامه، بطالت. قبلاً با کلارا توی شهر در یک خانه اجاره‌ای زندگی می‌کرد، در خیابانی پر از کافه، بار و کلوب؛ مردم درست جلوی ساختمان می‌نشستند، پشت میزهای زیر سایه بان یا زیر چترهای آفتابی، و شب‌ها صداشان و گفت و گوهاشان، غصه‌هاشان، حدس و گمان‌هاشان، توضیحات غلوآمیزشان از خوشبختی و بدبختی تا اتاق استلا و کلارا بالا می‌رفتند. هرگز. همیشه. همه اش، هیچ وقت، تا فردا، خداحافظ. مدت زمان چندانی از این‌ها نگذشته. استلا نمی‌تواند بگوید که دلش برای آن زندگی تنگ شده. امروز دوست دارد تنها باشد، قبلاً دوست نداشت تنها باشد، به همین سادگی، فقط نمی‌تواند دقیق بگوید که این تغییر چه وقت روی داده. چطور، یک باره یا کم‌کم؟ طی ماه‌ها یا از امروز به فردا، از یک روزی که استلا فراموش کرده…»
  • «فکر می‌کرد که در زندگی اش چاره‌های موقتش یکی یکی از دستش رفته بودند. با حرص به این موضوع فکر کرده بود. اما بعد جیسون به این فکر خندیده بود. گفته بود استلا، دگرگونی‌ها به موقع خودشون دوباره اتفاق می افتن. صبر کن.»
  • «می‌گوید به نظرم آدم باید همیشه سعی کنه سازشی به وجود بیاره. طوری می‌گوید که انگار مدتی به این موضوع فکر کرده. می‌گوید باید بین همدردی و بی تفاوتی راه وسطی پیدا کرد. بی تفاوتی خیلی مهمه. منظورم سردی نیست، منظورم بیشتر آرامشه. شاید بهتر باشه که خودتون رو درگیر احساسات نکنین؟ همه این‌ها تموم می شه، تنها چیزیه که می تونم بگم.»
  • «می‌گوید می دونین یعنی چی وقتی آدم مثل برق عاشق می شه؟ وقتی عشق مثل صاعقه می زنه به کسی، مثل یک حادثه می آد سراغ کسی؟ می دونم واژه‌ای هست براش، اما یادم نمی آد.»
  • «استلا در کمال ناباوری به فکرش می‌رسد که من در واقع مثل چیزی سخت ام که زود می شکنه.»
  • «پشیمانی همیشه با استلا ست. مثل یک نقص، مثل یک خطای خیلی کوچک اما اساسی در سیستم.»
  • «جیسون می‌گوید می خوای نظر من رو بدونی، باید خودت رو کنار نگه داری. نباید عکس العمل نشون بدی. یک جایی خوندم عکس العمل یعنی تماس، اصلش همینه، این چیزیه که این آدم‌ها می خوان. استلا می‌گوید من خودم رو کنار نگه می‌دارم. من به هر حال خودم رو کنار نگه می‌دارم. کجا این رو خوندی. جیسون می‌گوید توی اینترنت. توی این اینترنت نکبتی بدبخت. کجا دیگه می تونم خونده باشم.»
  • «پیش ترها می‌توانستم گاهی برای خودم مجسم کنم آدم دیگری ام. امروزه دیگر فقط خودم ام. خسته و زیاده از حد تحمل کرده… و همیشه به تو فکر می‌کنم، حس می‌کنم تو فقط برای مدت کوتاهی رفته‌ای بیرون و همین الان بر می‌گردی، همیشه فکر می‌کنم همین الان بر می‌گردی.»
  • «می‌گوید این مکان قبل از تو بوده و بعد از تو همیشه همین‌جا خواهد بود. مکان‌ها با تو کار دارن، ولی تو با اون‌ها کاری نداری. تو باشی یا نباشی این شهرک همین‌جا هست. خونه همین خونه است، وقتی برای آخرین بار از درش رفتی بیرون، به خاکستر تبدیل نمی شه. تمام چیزهایی که حس می‌کنی فقط در درون تو اتفاق می افته، تنها چیزی که وجود داره، همین «درون ما» است - نه چیز دیگه. این‌ها هشیارکننده‌اند. اما واضح هم هست- ثابت، تویی.»
  • «کلارای عزیز، اگر آن دسته گل عروسیت را در هوا نگرفته بودم، احتمالاً همه چیز مسیر دیگری پیدا کرده بود، یاسمن و یاس، راستی هنوز یادت هست؟ به نظرم عادلانه نمی‌آید که زنجیره چیزها فقط بعد از گذشت زمان خود را نشان می‌دهد. از طرف دیگر هم خوشبختم، قلبی دارم ناآرام و مطمئن. الان کلیدها را تحویل می‌دهم؛ وقتی از این در بروم بیرون، به پشت سرم نگاه نمی‌کنم، حتی یک بار، برایت قسم می‌خورم؛ و فکر می‌کنم _ آنجایی که فردا خواهم بود، دیگر امروز گذشته.»
  • «در آشپزخانه کنار میز می‌نشیند، مطالعه می‌کند. حین خواندن سر بلند می‌کند و خودش را از بیرون نگاه می‌کند، از منظر کسی بیرون خانه، کسی شاید در باغچه، از کنار نرده‌ها، بین علف‌های بلند درهم علف‌زار. زن تنهایی را می‌بیند نشسته کنار میزی زیر چراغ، در حال مطالعه. فکر می‌کند، این منم. این منم. در کمال ناباوری به فکرش می‌رسد که من درواقع مثل چیزی سخت‌ام که زود می‌شکند.»
  • «تمام افکار دوباره سروکلهٔ همه‌شان پیدا می‌شود، هیچ‌چیز گم نمی‌شود، همه چیز در دایره‌ای در حال چرخیدن است.»

منابع

ویرایش
ویکی‌پدیا مقاله‌ای دربارهٔ
  1. یودیت هرمان، اولِ عاشقی، ترجمهٔ محمود حسینی زاد، انتشارات افق، ۱۳۹۴.