گیلین فلین
نویسنده آمریکایی
(تغییرمسیر از گیلیان فلین)
گیلین فلین (به انگلیسی: Gillian Flynn) (زادهٔ ۲۴ فوریهٔ ۱۹۷۱) نویسنده و فیلمنامهنویس آمریکایی است.
گفتاوردها
ویرایشدختر گمشده
ویرایش- «به خانه میروم و مدتی را به گریه کردن میگذرانم. تقریباً سی و دوسالم شدهاست. سن زیادی نیست، خصوصاً در نیویورک. اما حقیقت این است که مدتها از آخرین باری که کسی را دوست داشتهام گذشتهاست. پس چطور ممکن است دیگر کسی را ببینم که عاشقش باشم؟ آن قدر عاشقش باشم که با او ازدواج کنم؟»[۱]
- «زمانه سختی است برای انسان بودن. تنها یک انسان حقیقی و واقعی بودن. نه مجموعه ای از ویژگیهای اخلاقی بی شماری که از دیگران به عاریت گرفتهایم.»
- «قبل از شام، به کاراژ برگشتم. عجیب بود که وقتی تنر به همین سادگی گفت که اندی نمیتواند با من بماند، اورا از ذهنم پاک کردم. چقدر زود این را پذیرفته بودم. چقدر کم برایش ناراحت شدم. در آن پرواز به میسوری، من از عاشق اندی بودن به عاشق اندی نبودن تغییر موضع دادم. انگار که از یک در رد شده باشم. رابطه مان به سرعت رنگ تیرگی به خود گرفت. تبدیل به گذشته شد. چقدر غریب بود که من زندگی زناشویی ام را به خاطر دختری که هیچ نقطه اشتراکی بامن جز خندههای بلند ونوشیدن مشروب بعد از معاشقه نداشت خراب کرده بودم.»
- «حالا که مُرده ام، خوشحال ترم. عملاً گم شدهام. اما خیلی زود همه مرا مرده فرض خواهند کرد. مختصر و مفید خواهیم گفت مرده. چند ساعت بیش تر نگذشته، اما احساس خیلی بهتری دارم: مفاصل شل، ماهیچههای لرزان. امروز صبح یک لحظه متوجه تغییر قیافه ام شدم. قیافه ام عجیب شده بود. از داخل آینه ماشین، به پشت سرم نگاه کردم. کارتاژ ترسناک را پشت سر گذاشته بودم. شوهر کوته فکرم بیکار، در بار چندش آورش وقت میگذراند. متوجه میشوم که با چنین فکری لبخند به لبم آمدهاست. آها… این حس تازه است.»
- «مردها واقعاً فکر میکنند چنین دختری وجود دارد. شاید به این دلیل گول خوردهاند که بسیاری از زنها میخواهند تظاهر کنند که چنین دختری هستند. برای مدتی طولانی، دختر باحال بودن آزارم میداد. پیش از این، مردهای زیادی را دیدهام – دوستان، همکاران، غریبهها – که گیر زنان متظاهری این چنینی افتادهاند و دلم میخواسته این مردان را بنشانم و به آنها آرام بگویم: شما با یه زن واقعی قرار نذاشته اید، شما با یه زنی قرار گذاشتهاید که کلی فیلم دیده که مردای ناشی از نظر روابط اجتماعی فیلم نامه اونا رو نوشتن و هنوز فکر می کنن چنین زنانی وجود دارن و ممکنه یه روز اونا رو ببوسن. دلم میخواست یقه یا کیف این بیچارهها را درحالی که به طرف این زنان میروند بگیرم و بکشم و به آنها بگویم: «این عوضیا مردایی رو که کثیفن اون قدرهام دوست ندارن. هیشکی اون قدرها مردای این جوری رو دوست نداره.» دخترهای باحال حتی بیش تر ترحم برانگیزند: آنها حتی تظاهر نمیکنند که زنی هستند که خودشان دوست دارند باشند، آنها تظاهر میکنند زنی هستند که مردها دوست دارند. اگر هم دختر باحالی نیستید، فقط خواهش میکنم فکرش را هم نکنید که مردان تان از دختران باحال خوش شان نمیآید. ممکن است فرق کمی داشته باشد. ممکن است آن مرد گیاهخوار باشد. پس زن باحال از نظر او، عاشق گلوتن گندم است و سگها را خیلی دوست دارد. یا ممکن است که آن مرد یک هنرمند معتاد به موادمخدر باشد که دختر باحال مورد علاقه اش خالکوبی دارد، عینک به چشم میزند و عاشق کامیک بپوک هاست. کلی دختر بیرون وجود دارد، اما باور کنید که آنها فقط دنبال دختران باحال هستند. همانهایی که چیزهایی را دوست دارند که آنها هم دوست دارند و از چیزی هم شکایت نمیکنند ــ چطور میشود فهمید که شما آن دختر باحال نیستید؟ وقتی به شما میگوید: «من دلم یه زن قوی میخواد»، بدانید که او با شخص دیگری رابطه دارد. میدانید چرا؟ چون «من از زنای قوی خوشم میآد» اسم رمزی است برای «من از زنای قوی متنفرم.»
- «ایمی مرا به این باور رسانده بود که من یک استثنا هستم که موفق شدهام در رقابت رسیدن به سطحی که او دارد شرکت کنم. این هر دومان را میساخت و در عین حال خراب میکرد، چرا که یارای پاسخگویی را به چنین عظمتی نداشتم. من انسان آسایش و میان مایگی بودم و این باعث میشد از خودم متنفر باشم. در نهایت، او را بهخاطر این ضعف خود مجازات کردم. او را تبدیل به موجودی شکننده و آزاردهنده کرده بودم. در ابتدا خود را طوری دیگر نشان داده بودم و بعد کاملاً ذات حقیقی خود را به نمایش گذاشتم. از آن بدتر، خودم را قانع کرده بودم که دلیل زندگی مرارت بار ما اوست. سالها از زنگی ام را صرف این کرده بودم که او را تبدیل به چیزی که بود کنم: توده عظیم تنفر.»
- «ایمی سمی بود اما زندگی بدون او را هم نمیتوانستم تحمل کنم، من بدون ایمی چه کسی خواهم بود؟! هیچ گزینه دیگری وجود ندارد که بتواند راضیم کند. اما او را باید به زانو درآورد. ایمی در زندان، این پایان خوبی برای اوست. باید او را جایی در جعبه ای پنهان کنم تا نتواند به من آسیب برساند و گاهی به او سر بزنم، یا لااقل فکر کنم آنجاست. جایی هست که قلبم برایش میتپد…»
- «هر وقت یادِ همسرم میافتم، قبل از هر چیز به سرش فکر میکنم. همه چیز از شکلِ سر شروع میشود. اولینبار از پشتِ سر بود که دیدمش و چیز جالبی که دربارهٔ آن نظرم را جلب کرد، زاویه اش بود؛ مثل مغزِ سفت و سخت و درخشانِ یک دانه ذرت یا سنگواره ای بود در بستر رودخانه. سرش همان شکلی بود که در دوره ویکتوریا به آن «سرِ خوشحالت» میگفتند. به راحتی میتوانستی شکلِ جمجمه اش را تصور کنی. بههرحال من که او را از سرش شناختم.»
منابع
ویرایش- ↑ گیلین فلین، دختر گمشده، ترجمهٔ آرش خیروی، نشر ملیکان ۱۳۹۴.