گلادیاتور (فیلم ۲۰۰۰)
فیلمی از ریدلی اسکات
گلادیاتور نام فیلمی است ، به کارگردانی ریدلی اسکات که در سال ۲۰۰۰ میلادی عرضه شد
ماکسیموس
ویرایش[ بعد از اینکه در یک نبرد تن به تن حریف را به قتل می رساند ] سرگرم نشدید ؟ سرگرم نشدید ؟ این همون چیزی نیست که به خاطرش اینجایید ؟
دیالوگ
ویرایش- کمودوس : یه بار برام متنی رو نوشته بودی و چهار فضیلت مهم رو لیست کرده بودی : عقلانیت ، عدالت ، پایمردی و میانه روی . وقتی لیستو می خوندم ، می دونستم که هیچ کدومشو ندارم . اما من فضیلتای دیگه ای دارم ، پدر . جاه طلبی ، که می تونه زمانی فضیلت باشه که ما رو به برتری برسونه . ابتکار . شجاعت . شاید نه توی میدون جنگ ، اما ... شکل های مختلفی از شجاعت وجود داره . بخشش ، به خونوادم و به شما. اما هیچ کدوم از فضایل من توی لیست شما نبود . حتی اگر می بودم شما منو مثل پسرتون نمی خواستین
- مارکوس آرلیوس : اوه ، کمودوس . خیلی بیراهه رفتی
- کمودوس : من به دنبال روی خدایان گشتم ... برای راه هایی که خواهش شما رو بکنم ، که شما رو سربلند کنم . یه حرف مهربانانه ، یک بغل کامل ... جایی که منو فشار بدید به سینه تون و منو سفت بگیرید ... خواسته ای که مثل خورشید هزار سال روی قلبم بود . توی من چی هست که انقدر ازش متنفرید ؟
- مارکوس آرلیوس : هیسس ، کمودوس
- کمودوس : همه اونچه که همیشه می خواستم این بوده که باب میل شما زندگی کنم ، امپراطور ، پدر
- مارکوس آرلیوس : [ به روی زانوهایش پائین می آید ] کمودوس ، تقصیرات تو به عنوان یک پسر ، کوتاهی منه به عنوان یک پدر . بیا
[ آنها همدیگر را در آغوش می گیرند ]
- کمودوس : پدر . تمام دنیا رو قربانی می کردم ... اگر فقط منو دوست می داشتین !
[ کمودوس ، مارکوس را در مقابل سینه اش فشار می دهد و او را خفه می کند ]
- جوبا : بیرون از اینجا جایی هست . سرزمین من . خونه من . زن من داره غذا آماده می کنه . دخترام دارن از رودخونه آب میارن . من اونا رو بازم خواهم دید ؟ فکر کنم نه
- ماکسیموس : باور داری که بعد از مرگت دوباره اونا رو می بینی ؟
- جوبا : فکر کنم. اما بعدش ، من به زودی خواهم مرد . چند سال طول میکشه تا اونا هم فوت کنن . باید صبر کنم
- ماکسیموس : اما تو این کار و می کنی ... صبر می کنی ؟
- جوبا : البته
- ماکسیموس : می بینی ، زنم و پسرم الان منتظر منن
- جوبا : اونا رو خواهی دید . اما حالا نه . حالا نه
[ با هم دست می دهند ]
- ماکسیموس : حالا نه... حالا نه
- کمودوس : شهرتت لایقته ، اسپانیایی . فکر نمی کنم هیچ گلادیاتوری تا به حال همتای تو بوده باشه . همين طور برای این مرد جوون ، اون اصرار داره که تو همون هکتوری که دوباره به دنیا اومده . یا هرکول بود ؟ چرا قهرمان هویت خودشو فاش نمی کنه و اسم واقعی کاملشو به ما نمی گه ؟ اسمی داری ؟
- ماکسیموس : اسم من گلادیاتوره [ بر می گردد و در حال رفتن است ]
- کمودوس : چه طور جرأت می کنی به من پشت کنی ! برده ! کلاه خودتو بر می داری و اسمتو به من میگی
- ماکسیموس : [ کلاه خودش را بر می دارد و بر می گردد و با کمودوس رو در رو می شود ] اسم من ماکسیموس دسیموس مریدیوسه ، فرمانده ی نیروهای شمالی ، ژنرال سپاهیان فلیکس ، خادم وفادار به امپراطور واقعی ، مارکوس اورلیوس . پدر پسری کشته شده ، شوهر زنی کشته شده. و من انتقام خودم رو خواهم گرفت ، توی این دنیا یا دنیای دیگه
- لوشیا: من مردی رو می شناختم . مردی شریف . یه مرد قانون که پدرمو دوست داشت و پدرم اونو . این مرد به خوبی رمو حفظ كرد
- ماكسیموس : اون مرد از دست رفته . برادرت كارشو خوب انجام داد
- لوشیا: بذار كمكت كنم
- ماكسیموس: آره . می تونی كمكم كنی . فراموش كن حتی منو میشناختی . هیچ وقت دیگه اینجا نیا . [ با صدای بلند ] نگهبان ، خانم كارشون با من تموم شد
- کمودوس : چی کار باید بکنم با تو ؟ نمی خوای به راحتی ... بمیری . خیلی با هم فرق داریم ، تو و من ؟ تو می کشی وقتی باید این کارو بکنی ... همون طور که من
- ماکسیموس : من فقط یه نفر دیگه رو باید بكشم ، بعد تموم میشه
- کمودوس : خوب الان بكش . [ ماکسیموس مکث می کند ، بعد بر می گردد و می رود ] به من گفتن پسرت ... [ ماکسیموس می ایستد ] مثل یه دختر بچه جیغ می کشید ... وقتی به صلیب میخش می کردن ... [ بر مي گردد ] و همسرت مثل یه فاحشه آه و ناله می کرد ... وقتی بهش تجاوز می کردن ، دوباره و دوباره ... و دوباره
- ماکسیموس : دوران افتخارتون به زودی به پایان می رسه [ سرش را خم می کند ] عالیجناب
- جوبا : اونا می تونن صداتو بشنون ؟
- ماکسیموس : کیا ؟
- جوبا : خانوادت ، بعد از مرگشون ؟
- ماکسیموس : اوه آره
- جوبا : به اونا چی میگی ؟
- ماکسیموس : به پسرم ، بهش میگم که به زودی می بینمش . که پاشنه هاشو موقع اسب سواری پائین نگه داره . به زنم ... به تو مربوط نمیشه
[ آنها می خندند ]
- کمودوس : همون ژنرال که برده ای شد . همون برده که گلادیاتوری شد . همون گلادیاتور که یک امپراطور رو به مبارزه طلبید . داستان جالبیه ! ولی حالا مردم میخوان بدونن داستان چه طور تموم میشه . فقط یه مرگ مشهور میتونه این کارو بکنه . و چه چیزی باشکوه تر از به مبارزه طلبیدن امپراطور در میدان بزرگ ؟
- ماکسیموس : تو میخوای با من بجنگی ؟
- کمودوس : چرا که نه ؟ فکر می کنی می ترسم ؟
- ماکسیموس : من فکر می کنم تو باید تمام عمرتو ترسیده باشی
- کمودوس : برخلاف ماکسیموس ، همون شکست ناپذیر ، که ترس رو نمی شناسه ؟
- ماکسیموس : من مردی رو میشناختم که یک بار گفت : « مرگ به همه ما لبخند میزنه . همه اونچه که یه نفر میتونه انجام بده اینه که اونم بهش لبخند بزنه »
- کمودوس تعجب می کنم ، این دوستت به مرگ خودشم لبخند می زد ؟
- ماکسیموس تو باید بدونی . اون پدرت بود
- کمودوس تو پدرمو دوست داشتی ، میدونم . اما منم دوستش داشتم . این ما رو برادر میکنه ، نمی کنه ؟ [ با چاقو به پهلوی ماکسیموس می زند ] حالا برام لبخند بزن برادر !