گابریل زوین
فیلمنامهنویس آمریکایی
گابریل زوین (به انگلیسی: Gabrielle Zevin) (زادهٔ ۲۴ اکتبر ۱۹۷۷، نیویورک) نویسنده و فیلمنامهنویس آمریکایی است.
گفتاوردها
ویرایشزندگی داستانی ای.جی. فیکری
ویرایش- «بله بابا، من بابا هستم. بابا همان چیزی ست که من شدهام. پدرِ مایا بابای مایا. بابا.. چه کلمهای، چه کلمهٔ کوچکِ بزرگی، چه کلمهای و چه دنیایی! او گریه میکند دلش پُر است و کلمهای برای سبک کردنش وجود ندارد. فکر میکند و من میدانم کلمهها چه میکنند، کلمهها باعث میشوند کمتر درد بکشیم.»
- «از بین رفتن ذهنش دردی ندارد. احساس میکند همین دردآور تر است.»[۱]
- «ما چیزهایی که جمع می کنیم، به دست می آوریم و می خوانیم نیستیم. ما، تا زمانی که اینجا هستیم، فقط آنچه دوست داریم هستیم. آنچه دوست داشتیم. کسانی که دوستشان داشتیم. من فکر می کنم این دوست داشتن ها، تنها چیزهایی هستند که واقعاً باقی می مانند.»
- «بذار فقط این رو بگم که وقتی کتاب شکوفایی دیرهنگام روی میز کارم اومد، سرِ قرارهای خیلی خیلی بدی رفته بودم. من آدم رمانتیکی ام اما بعضی وقتها این قرارها اصلاً رمانتیک نیستن. شکوفایی دیرهنگام دربارهٔ اینه که توی هر سنی احتمال پیدا کردن عشق وجود داره. میدونم حرف هام خیلی کلیشهای به نظر میرسه.»
- «آنقدر کتاب خوانده است که بداند مجموعه داستانی که همه داستان هایش عالی باشند، وجود ندارد. بعضی از داستان ها عالی اند. بعضیهای شان افتضاح. اگر خوش شانس باشیم، یک داستان چشمگیر پیدا می کنیم؛ و در نهایت، آدمها فقط بهترین ها را به یاد می آورند و حتی آنها را هم، خیلی طولانی به یاد نخواهند آورد.»
- «مایا، رمان ها قطعاً جذابیتهای خودشان را دارند، اما استادانه ترین پدیده در دنیای نثر، داستان کوتاه است.»
- «جایی که کتاب فروشی نداره، هویت هم نداره.»
- «بعضی وقتها، کتابها تا وقت مناسب سراغ ما نمیان.»
گفتگوها در زندگی داستانی ای.جی. فیکری
ویرایش- ساعت پنج صبح ای.جی. کتاب را میبندد و آن را نوازش میکند. مایا بیدار شده و حالش بهتر است.
- از ای.جی. میپرسد: «بابا چرا گریه میکنی؟»
- ای. جی. میگوید: «داشتم کتاب میخوندم.»
- «کتاب خوندن زیاده رویه. ببین تلویزیون چه چیزهای خوبی نشون میده. چیزهای خوبی مثل خون واقعی.»
- «حالا داری مسخرهام میکنی.»
- «اَه. کتاب خوندن مال آدمهای کسل کننده و خرخونه.»
- «خرخونهایی مثل ما.»
- «من دوست دختر صاحبِ کتابفروشی هم هستم. دارم بهش کمک میکنم.»
- زن سرش را تکان میدهد و میگوید: «پس باید خیلی طرفدار کتاب باشه که بعد این همه سال لئون فریدمن رو دعوت کرده.»
- «بله.» آملیا صدایش را پایینتر میآورد و زمزمه میکند: «حقیقت اینه که، این کار رو به خاطر من کرده. این اولین کتابی بود که هر دومون دوست داشتیم.»
- «چه بامزه. درست مثل اولین رستورانی که با هم رفتین، یا اولین آهنگی که باهاش رقصیدین یا یه همچین چیزهایی.»
- «دقیقاً.»
- زن میگوید: «شاید این برنامه رو ریخته که ازت خواستگاری کنه؟»
- «خودم هم همین فکر رو کردم.»
- «بیا ازدواج کنیم. میدونم من توی این جزیره گیر افتادم، و فقیرم، و یه پدر تنهام، و کسب و کارم هم درآمد کمی داره. میدونم مادرت ازم متنفره، و در برگزاری مراسم کتاب افتضاحم.»
- آملیا میگوید: «چه خواستگاری عجیبی. نقاط قوت اترو بگو، ای.جی.»
- «تموم چیزی که میتونم بگم … تموم چیزی که میتونم بگم اینه که ما از عهده اشبر میآییم، قسم میخورم. هر وقت کتابی میخونم، دلم میخواد تو هم ::همون موقع اون رو بخونی. دوست دارم بدونم آملیا در مورد اون کتاب چه فکری میکنه. دلم میخواد تو مال من باشی. میتونم بهت قول کتاب و گفتگو و تمامِ قلبم رو بدم، اِیمی.»
- کلماتی که پیدا نمی کنی، اقتباس میکنی.
- ما کتاب می خوانیم که بدانیم تنها نیستیم.
- ما کتاب می خوانیم، چون تنها هستیم.
- ما کتاب می خوانیم و دیگر تنها نیستیم.
- ما تنها نیستیم.
- زندگی من در این کتاب ها ست، اینها را بخوان و قلب من را بشناس.
- ما رمان نیستیم.
- ما داستان کوتاه نیستیم.
- در پایان، ما مجموعه داستانیم.
- مایا در اولین برخورد با یک کتاب، آن را بو میکند. روی جلد را درمیآورد، بعد آن را مقابل صورتش میگیرد و صفحات اطراف گوشهایش را میپوشاند. معمولاً کتابها بوی صابونِ پدرش، علف، دریا، میز آشپزخانه و پنیر میدهند.
- تصاویر را بررسی میکند. تلاش میکند اطلاعاتی از آنها به دست بیاورد. کار خسته کنندهای است، اما او بعضی استعارهها را حتی در سه سالگی درک میکند. برای مثال، در کتابهای تصویری، حیوانات همیشه در نقشهای واقعیشان نیستند. آنها گاهی نقش والدین و یا فرزندان را اجرا میکنند. خرسی با یک کراوات ممکن است در نقش پدر باشد. خرسی با کلاه گیس طلایی ممکن است، مادر باشد. تو میتوانی از روی عکسها یک عالم داستان بگویی، اما بعضی وقتها ممکن است عکسها تو را به اشتباه بیندازند. او ترجیح میدهد کلمات را یاد بگیرد.
- «من آدم های اهل سینما، آدم های اهل موسیقی و همین طور آدمهای اهل حرفه ی خبرنگاری زیادی رو دیدم، اما توی دنیا هیچ آدمی مثل آدمهای اهل کتاب نیست. کتاب حرفه ی مردها و زنهای آروم و نجیبه. باور کن. کتابفروشیها آدمهای درست و حسابی رو به خودشون جذب می کنن؛ آدمهای خوبی مثل ای. جی؛ و آملیا؛ و من دوست دارم با آدمهایی که دوست دارن درباره ی کتاب ها حرف بزنن، دربارهٔ ی کتاب ها حرف بزنم. من کاغذ رو دوست دارم. حسی که به من می ده رو دوست دارم. حسی که وجود یه کتاب توی جیب پشتی ام بهم می ده رو دوست دارم. بوی کتابِ تازه رو دوست دارم.»
- اسمِی او را می بوسد و می گوید: «تو بانمک ترین پلیسی هستی که تا حالا دیدم.»
- «من مثل دختری ام که مدت خیلی زیادی سر قرار رفته. سرخوردگیهای زیادی رو تجربه کرده و بارها و بارها امیدش رو برای پیدا کردن شخص مورد علاقه اش از دست داده. به عنوان پلیس هیچ وقت این طوری نشدی؟»
- «چه طوری؟»
- ای. جی. می گوید: «بدبین. تا حالا نشده به جایی برسی که همیشه از آدمها فقط انتظار بدترین ها رو داشته باشی؟»
منابع
ویرایش- ↑ گابریل زوین، زندگی داستانی ای.جی. فیکری، ترجمهٔ لیلا کرد، انتشارات کوله پشتی، ۱۳۹۶.