کارنامه بندار بیدخش
کارنامه بندار بیدخش نمایشنامهای از بهرام بیضایی است.
نمونهای از نثر
ویرایش- منِ گاه نشین، منِ جم − که جهان نو کردم تا نگین شاهی به انگشتم شد − من، آری من که جماَم، فرمانِ هُورمَزدِ کردگار نبردم که فرمود بیا ای نیکْچهر پیامبر ما باش با مردم؛ و وی را گفتم مرا بس است جم بودن و جهانداری! منِ جم که از پشتِ ماه و خورشیدم، گفتمش خوبتر آنکه من اینم؛ که مردمان به من آیند به خواهشِ خود؛ بیآنکه بخوانمْشان؛ و گاهان میخوانند در شش گاه، از تابشِ هور! و او − هورمزدِ کردگار − منِ جم را در کار جهان به رایزنی گرفت تا جهان از اهریمنان بِرَست! نوشتی؟ ـ بنویس: من که جماَم، جهان از جنگها بپرداختم و مردمان را خانه و جا دادم. جانورانِ نیک از همه جا گرد آوردم؛ و گیاهانِ نیک پروردم، و بیماریها برانداختم. چنانکه مردم بسیار شد؛ و از تنگی ستوه آمدند؛ و مویههاشان گوش مرا آزرد. مرا به ناله گفتند ای جم، بنگر که در زمین جایی نمانده است؛ و ما زود باشد که چون مارها بر سرِ هم رَویم. پس من که جماَم بر البرز فراز رفتم ـ تازیانه در مُشت ـ و هورمزد را یاد کردم، وچامههای آیینِ نو و آیین کهن خواندن گرفتم؛ و تازیانه بر زمین کوفتم که ای زمین فراخ شو بهرِ مردمان؛ و زمین فراخ شد؛ و فریادهای شادیِ مردمان تا سپهرِ آسمان رسید؛ و تا سه بار جهان بر مردمان تنگ شد؛ و من سه بار جهان بر ایشان فراخ کردم؛ با بسیار آبادی؛ و من اینها همه به نام دادار کردم.
- اینها همه از دانش بود! باد این سخن ببر، و کوه این فریاد باز آور، و رویینهدژ تو در میانش گیر تا نگریزد! تو ستیزهخو که اینک چون دانشم − که به من میخندد − مرا در میان گرفتهای! اینها همه از دانش بود! ایشان همه دیوان و دیوخویان بودند ـ سوارِ گردنِ هم ـ که جنگافزارهایشان استخوانِ برادران و فرزندان بود؛ و زِهِ کمان از رودهٔ هم داشتند. ایرانْویج زیر سُمِ ایشان پست شد. تا جمِ جهاندار را درخواستم که کارزارِ واپسین به دانش بسپار! پس به کارکرد آینهها تابش در چشم دشمنان افگندم؛ و ایشان را بر جنگ کور کردم تا شکسته شدند؛ و درخشش چندین آفتاب چشم ایشان سوخت و با سر فرو افتادند؛ و زمین از گند و مُردارشان پُر شد! و آنها که ماندند مویان و جیغکشان و ورجهورجه کنان به مغاکها گریختند؛ سُم افگنده؛ بر سرِ پوزه یا دُم؛ بر یک دست یا سینه خیز؛ شاخ کنده و شکستهناخن؛ تا آن سویِ تاریکِ جهان؛ به سنگلاخ نیستی − چنانکه کسْشان باز ندید! و چون به آتشِ ایزدی زمین از گند ایشان پاک شد، مردم و رمه آسود و جهان آرَمید. پس به دانشِ رَگ، بیماریها برانداختم؛ و رُستنیها و جانوران خوب پروردن، مردمان را آموختم. تا زمین تنگی کرد؛ و مردم ستوه شدند. جم پرسید چارهای! ـ پس مردمان به یاری خواستم و به دانشِ خاک، آبهای هرزْ را زِه کِشی کردم؛ تا زمینهای نو پدید آمد؛ و مردم بر آن دانهها کاشتند و جهان سر سبز شد؛ و سه بار این شد؛ و اینها همه از دانش بود.
- «دیدمَش! دیدم! اکنون او را میبینم که میبرند در ارابهای خرکـِش؛ تا رویینهدژ! و شش نیزهورِ گُشْن گرد او شش سو. از او پرسیدم چون این باز توانی ساخت؟ پاسخ داد: نه شایستهتر از این! و من در آن لبخند چیزی دیدم. من که جماَم فریاد به فریاد پیوستم که: پس باز چون این توانی ساخت؛ هرچند نه شایستهتر؟ جامی چون این، که در آن جهان وجب به وجب پیداست؟ بر من چه میرود اگر جامی چون این در دستِ دیوَکان باشد ـ که مرا در آن توانند دید؛ که کدام اندیشه دارم، در چه کارم، و چونم؟ − این دانش بسوزان!»
- «آه رویینهدژ که خود ساختمت و اینک زندانیِ تواَم، مرا به درودی دریاب! از بلندیِ آن بالا، از آن ستیغِ ابرپوش مرا بنگر در پایِ خویشت؛ شکسته و خُردْاَندام، که با سوی تواَم میآورند، در ارابهای خرکـِش! مرا که ندانسته زندانی برای خود میساختم؛ که از آن جز به مرگ راهی نیست. درهای آن بر جهان بسته، مُغاکهای آن تاریک، تنگناهایش تنگ، راههایش رو به بیراهه؛ و دالانها، بُنبستهای تودرتو! کاش، آری کاش، چیزکی از تیزبینیِ آن جام در سرِ من بود؛ که پیشتر چنین روز در آن میدیدم و گریزْراهی پنهان از برای خود میساختم. کیست این که با من به دشمنی برخاسته جز کوربینی من؟ − مرا در دانشم بسیار باید نگریست اگر چنین با من بر سرِ جنگ است.»
- «مَنْ منم − من؛ جمْ شاه، شاهِ مردمان، و شاهِ کشورها؛ فرزندِ پدرم و پدرم و پدرانم. منم که تا بوده است و بود نیکوییها کردهام به راستی؛ وهمه را بر ستیغِ سختِ این دُرشتکوه رده کردم، تا مرا به بزرگی گُوا شوند. منم که از شش گوشهٔ زمین باجگزارِ مناَند، و فرمانم بر هشت کشور رواست! و من هرچه کردهام به نام دادار کردهام. وجهان این جهان نبود اگر مِن جم بر ننشستم به جهان آراستن! نه دبیر، بمان و دست بکش! ـ چون مرا چنان پاسخِ دُرشت داد که نه شایستهتر از این؛ پس از این را گفت نه پیش از این! آیا پیش از این جامی دیگر نساخته، و با وی نیست؟ ای جام بشتاب و او را نشان بده در چه کار است که تا ندانم آسودگیم نیست! این کوه است و این رویینهدژ و این اوست! دیدَمش! میبینم! در رویینهدژ با وی چندان چیز نیست که بدان جامی توان ساخت. مگر در آن کلاتِ جادوکردْ پنهانخانهای دارد؛ ناپیدا از چشم تو ای جام؛ و او را هرچه خواستی بندگان به بندگی ببرند. ما چه میدانیم در سرِ نگهبانان چیست؟ و اگر او دست به جادو دارد، چگونه از جادوی وی توانند گریخت؟ از آن جادو که در تابشِ زر پنهان است! − آیا زری با خود نبرد؟ − بیا تو که روزگاری شاگردِ وی بودی و امروز از بختِ خوش راز نویسِ منی؛ نوشتن فروبگذار و به بندگی وی برو؛ و با وی چندان بتاب تا راز وی بدانی. نخستین روز چون موبَدی دل بُریده از گیتی نزد وی برو که آوازهٔ این جام شنیده باشد و بخواهد از آن در کاهکشان بنگرد. دیگر روز چون بازرگانی بسیاردار برو که شنیده باشد بازارها همه در این پیداست و بخواهد به زرآن را بخرد. سوم روز چون دیوَکی نهان سُم و پنهان شاخ و مردمخوار نزدیک وی برو که وی را پادشاهیِ دیوان تاوان کند اگر او جامی چنین خوش از بهر وی پدید آرَد؛ و به چهارم چون زنی افسونساز و پوشیده چهره برو که از این پیالهٔ جادو شنیده باشد، و تا دانستی بهتر از وی در جهان نیست، بخواستی به کرشمه در آن بنگرد تا روی بنماید. پس تو را ایستاده نبینم و شگفتی زده! برو و زودتر برو؛ و هیچ ترفند فرومگذار! وگر جامی نزد وی دیدی درفشی به رنگِ خون بر سرِ دژ کن تا در چاره بنگرم!»
- «تو! ای که این نبشته میخوانی به هوش؛ که روزگار با هیچ مرد بد نکرد؛ و بنگر که مردمان با روزگار چه بد کردهاند. من مردی بودم − نامم گُم از جهان − که پدر مرا کارِ دانش فرمود؛ و گفت این سودِ مردم است. و من چون گاوی بارکش که هزاران پوستْ نبشته از چرمِ همگِنان را در ارّابهای میکشد و از آنها چیزی نمیداند، ندانسته بودم که سودِ کس نیست مگر زیانِ کسی! مرا یاد از آن روز است که زمین از کشتههای دیوان پُر بود، و دُهُلهای آشوبشان از بانگ و غوغا افتاد. از این پیروزی همه شاد شدند و من نه! من از فراز، در کشتهها نگریستم. پس به سکنجی شدم و در به روی خود بستم و به سالها این جام پرداختم، از بهرِ نیکیِ آن. و اگر روزی مرا داوری کنند که این جام سود است یا زیان، مرا بر خویشتن دشنام خواهد بود یا دریغ؛ آفرین یا نفرین؟ اگر در آینهٔ دانشِ من، به سودِ کسی دیگری را زیان کنند!»