پیش از آن که بخوابم (رمان)
رمانی از اس.جی. واتسون
پیش از آن که بخوابم (به انگلیسی: Before I Go to Sleep) رمانی از اس.جی. واتسون است که در بهار ۲۰۱۱ منتشر شد.
گفتاوردها
ویرایش- «اسم من کریستین لوکاس است و من چهل و هفت سال دارم. به بیماری فراموشی مبتلا شده ام. اینجا؛ روی این تخت ناآشنا نشسته ام، و دارم سرگذشت زندگی ام را در لباسی ابریشمی مینویسم که مرد طبقه پایین که بهم میگوید شوهر من است و اسمش بن است از قرار معلوم به مناسبت تولد چهل و شش سالگی ام برایم خرید. اتاق ساکت است و تنها نور به لامپ نارنجی رنگ ملایمی مربوط میشود که روی پاتختی است. حس میکنم انگار به حالت معلق در برکه ای نور شناور هستم.»[۱]
- «این آلبوم برایم میگوید چه کسی هستم، ولی هنوز هم دلم نمیخواهد لایش را باز کنم. می خوام مدتی همینجا بنشینم؛ در حالی که کل گذشته محو و مبهم است. در وضعیت تعلیق و بلاتکلیفی ام؛ جایی بین احتمال و واقعیت. از کشف گذشته ام وحشت دارم؛ از آنچه به دست آورده ام و آن چه به دست نیاورده ام.»
- «به اتاق خواب برمیگردم. عکس هنوز تو دستم است آن را جوی خودم میگیرم. میگویم: «چه خبر شده است؟ تو کی هستی؟» دارم جیغ میکشمو اشکها از صورتم جاری اند. مرد با چشمانی نیمه بازروی تخت سرجایش نشسته است. صورتش خواب آلود است و هیچ نشانی از کلافگی در چهره اش نیست؛ و میگوید: «من شوهرت هستم. ما سالهاست با هم ازدواج کردهایم.» میخواهم بدوم، ولی جایی برای رفتن نیست. میپرسم: «منظورت چی است که سالهاست که با هم ازدواج کردهایم؟ چه میخواهی بگویی؟» بلند میشود و میگوید: «بیا بگیرش» و خودش صبر میکند تا آن را بپوشم. پیژامه پایش زیادی گشاد است، زیرپوش او سفیر است؛ مرا یاد پدرم میاندازد. او میگوید: «ما سال هزار و نهصد و هشتاد و پنج با هم ازدواج کردیم. بیست و پنج سال پیش. تو…» حس میکنم دیگر خونی در صورتم جریان ندارد و اتاق دور سرم میچرخد. ساعتی در جایی نامشخص از خانه صدا میکند که صدایش به بلندی یک چکش است: «چی؟ …اما…چه طوری؟ …»
- «وقتی دستم را به طرف صابون دراز میکنم، حس میکنم یک مشکلی وجود دارد. اولش سر درنمیآورم؛ ولی بعد میفهمم مشکلی چی است. دستی که دارد صابون را برمیدارد، شبیه دست من نیست. پوست دستچین و چروک خورده، ناخنها نامرتب و جویده جویده است و روی انگشت سوم یک حلقهٔ طلای ساده است. یک لحظه خیره میشوم، بعد پیچ و تابی به انگشتهایم میدهم. انگشتهای دستی که صابون را نگه داشته هم تکان میخورد. بریده بریده نفس میزنم و صابون با ضربهٔ خفیفی تالاپی میفتد توی دستشویی. سرم را بالا میآورم و توی آینه نگاه میکنم. چهره ای که از تو آینه به من نگاه میکند، چهرهٔ من نیست…»
- «خاطراتی هستند که در نبودشان وضعیتم به مراتب بهتر است. چیزهایی که همان بهتر تا ابد گم و گور شوند و از دست بروند. نگاهی به توبی کردم که در فاصله ای از ما میدوید. باز یک مغز مرده شور برده ناقص در جسمی سالم…»
- «امشب وقتی بخوابم، ذهنم هر آنچه که امروز میداند پاک و محو میکند. هر کاری که امروز به انجام رساندم، پاک میشود و محو. فردا صبح همانگونه از خواب بیدار میشوم که امروز صبح بیدار شدم پ، در حالی که خیال میکنم هنوز بچه ام. خیال میکنم هنوز زندگی و دنیایی حق انتخاب پیش رویم دارم؛ و آن وقت، دوباره، به این پی میبرم که اشتباه کرده ام. من قبلاً انتخابهایم را کرده ام؛ و نیمی از زندگی و عمرم را پشت سر گذاشته ام.»
- «حالا دو تن از من در یک جسم جای دارد؛ یکی زنی است چهل و هفت ساله، آرام و مؤدب که حواسش هست چه رفتاری شایسته و مناسب است و چه رفتاری نیست؛ و دیگری در دهه بیست زندگی اش است و دارد جیغ میکشد. نمیفهمم من کدامشان هستم.»
- «چه بهتر که گذشته را از نو خلق کنم تا قابل تحمل شود؛ و هر آنچه لازم بود بقیه سالهای عمرم باور کنم، برای خودم بسازم.»
- «سرم را بلند کردم. درست وسط خیابان بودم؛ در حالی که اتومبیلی جلویم نگه داشته بود و راننده اش با خشم و عصبانیت داد و هوار میکرد. تصویری جلوی ذهنم آمده بود؛ خودم، در حالی که استخوانهایم خرد و خاکشیر میشد و من همینطور تمام تن و جسمم روی کاپوت اتومبیل یا حتی زیر آن بالا و پایین میرفت، دراز به دراز؛ آشفته و زهوار دررفته؛ پایان یک زندگی درب و داغون و به هم ریخته. یعنی امکان داشت به همین سادگی باشد؟ یعنی میشد تصادف دومی به هر آنچه که تصادف اول - آن همه سال پیش- آغاز کرده بود؛ پایان بدهد؟ احساس میکنم انگار بیست سالی است که مردهام؛ ولی آیا باید همه چیز به تدریج، به این جام ختم شود؟ چه کسی جای خالی ام را حس میکند؟ شوهرم. شاید هم یک دکتر؛ گر چه من برایش صرفاً نقش یک بیمار را دارم و بس؛ ولی کس دیگری در کار نیست. یعنی دایره افراد زندگی من تا این حد تنگ و محدود شده است؟ یعنی دوستهایم یکی یکی مرا طرد کردند؟»
جستارهای وابسته
ویرایشمنابع
ویرایش- ↑ اس. جی. واتسون، پیش از آن که بخوابم، ترجمهٔ شقایق قندهاری، انتشارات آموت، ۱۳۹۱.