پال کالانیتی

نویسنده هندی-آمریکایی

پال کالانیتی (به انگلیسی: Paul Sudhir Arul Kalanithi) (زادهٔ ۱ آوریل ۱۹۷۷ –درگذشتهٔ ۹ مارس ۲۰۱۵) نویسنده هندی-آمریکایی بود.

گفتاوردها

ویرایش

آن هنگام که نفس هوا می‌شود

ویرایش
  • «حدود شش ماه قبل آرام آرام وزنم کم شد و کمردرد وحشتناکی داشتم. صبح‌ها که لباس می‌پوشیدم کمربندم را روی سوراخی می پستم، بعد از مدتی دو سوراخ عقب‌تر می‌بردم…»[۱]
  • «چه چیزی به زندگی انسان معنا می‌بخشد؟ در حالی که علوم اعصاب دقیقترین قوانین مغز را تصریح می‌کند. اما همچنان احساس می‌کردم ادبیات بهترین توصیف از سازوکار ذهن ارائه می‌دهد. مادامی که معنا مفهوم حساس و خطیری باشد از روابط انسانی و ارزش‌های اخلاقی جدایی ناپذیر است!!»
  • «مسئولیت مرگ همچون یوغی سنگین بر گردن مان بود. شاید زندگی و هویت بیماران مان در دست ما باشد، اما مرگ همیشه برنده است. حتی اگر تو کامل باشی، دنیا کامل نیست. راز زندگی این است که بدانی ورق‌ها طوری جور می‌شوند که تو بازنده باشی، که دست تو یا نظر تو نادیده گرفته می‌شود، در حالی که هنوز برای برنده شدن بیمارانت می‌جنگی. هرگز نمی‌توانی به کمال برسی، اما می‌توانی نزدیک شدن به چیزی را که پیوسته برایش تلاش می‌کنی باور داشته باشی.»
  • «بر چه اساس تصمیم می‌گیریم؟ تا آن موقع در زندگی ام تصمیمی سخت‌تر از انتخاب بین ساندویچ دیپ فرانسوی و ساندویچ روبن گرفته بودم؟ چه‌طور می‌توانستم چنین تصمیم‌گیری‌های شخصی ای را یاد بگیرم و بر اساس آن‌ها زندگی کنم؟ هنوز درس‌های پزشکی زیادی بود که باید می‌آموختم، اما آیا دانش به تنهایی کافی بود، برای زندگی و مرگی نامعلوم؟ به قطع، هوش کافی نبود، درستی اخلاقی هم لازم بود. باید می‌پذیرفتم که نه تنها دانش بلکه خرد و تدبیر هم باید بیابم. با وجود این که درست یک روز قبل، وقتی وارد بیمارستان شدم مرگ و تولد در ذهنم، فقط مفاهیمی انتزاعی بودند، حالا آن‌ها را به شدت نزدیک می‌دیدم. شاید پوزو بکت درست می‌گوید. شاید زندگی فقط یک لحظه است. کوتاه‌تر از آن که تصور کنی. اما الان تمرکزم باید روی کار پیش رویم باشد، کاری در رابطه با زمان و چگونگی مرگ…»
  • «مادر نگرانم حسابی سین جیم ام کرد و دربارهٔ تمام مخدرهایی که نوجوانان مصرف می‌کنند، پرسید. هرگز تصور نمی‌کرد سکرآورترین چیزی که تا آن موقع تجربه کرده بودم چند شعر عاشقانه ای باشد که هفته پیش به من داده بود. کتاب‌ها نزدیک‌ترین محرم اسرارم شدند. لنزهای دقیقی که چشم‌اندازهای جدیدی از دنیا را به روی من می‌گشودند.»
  • «پزشک‌ها به هر شیوه قابل تصوری به بدن تعدی می‌کنند. انسان‌ها را در بی‌پناه‌ترین، وحشت زده‌ترین، و خصوصی‌ترین حالت‌های شان می‌بینند. آن‌ها را در ورود به این دنیا، و سپس بیرون رفتن از آن همراهی می‌کنند.»
  • «به دنبال درک عمیق‌تری از زندگیِ ذهن بودم. ادبیات و فلسفه می‌خواندم تا بفهمم چه چیزی به زندگی معنا می‌دهد.»
  • «در واقع، ۹۹ درصد از مردم شغل­شان را بر این اساس انتخاب می‌کنند: حقوق، محیط کار، و ساعت کاری؛ اما موضوع این است که برای پیدا کردن یک شغل سبک زندگی را ارجح بدانی، نه نیاز را.»
  • «در آن لحظه‌های بحرانی سؤال این نیست که زندگی کنی یا بمیری، بلکه این است که چطور زندگی اش ارزش زیستن دارد.»
  • «وقتی جایی برای چاقوی جراحی نیست، کلمه‌ها تنها ابزار جراح هستند.»
  • «بهتر است یک کاسه تراژدی را قاشق قاشق به خورد بیمار بدهی نه یکدفعه.»
  • «متوجه شده بودم قبل از جراحی مغز یک بیمار باید اول ذهنش را بخوانم: هویتش، ارزش‌هایش، آنچه باعث می‌شود زندگی اش ارزش زیستن داشته باشد و آن تباهی ای که موجب می‌شود اجازه­ی پایان آن زندگی قابل قبول باشد.»
  • «زندگی من ایجاد توان بالقوه ای بود، که می‌رفت تا تحقق نیابد. قصد داشتم کارهای زیادی انجام بدهم و خیلی هم نزدیک شده بودم. اما از نظر فیزیکی ضعیف شده بودم، آینده ای که تصور کرده بودم و هویت شخصی­ام، نابود شدند، و با همان سردرگمی وجودی بیمارانم روبه رو شدم. سرطان ریه تأیید شد. آینده­ی برنامه‌ریزی شده ام که سخت برایش تلاش کرده بودم، دیگر وجود نداشت. مرگ، که در کار، آن قدر برایم آشنا بود، حال به ملاقات شخصی ام آمده بود سرانجام این جا بودیم، رو در رو، اما هنوز هم هیچ چیز درباره‌اش قابل شناخت نبود. ایستاده بر سر دوراهی، جایی که در واقع باید رد پای بیماران بی شماری را که در طول سال‌ها درمان کرده بودم، می‌دیدم و دنبال می‌کردم، اما به جایش فقط یک بیابان سفید خالی، خشک و تهی می‌دیدم، انگار توفان شن همه­ی ردهای آشنا را پاک کرده بود.»
  • «بیماریِ سخت دگرگون کننده­ زندگی نبود، ویران کننده زندگی بود. چندان شبیه یک ادراک ناگهانی نبود. گویی یک انفجار شدید نور بود و روشن کنندهٔ آنچه به واقع اهمیت داشت. بیشتر شبیه کسی بود که با یک بمب آتش زا مسیر پیش رویش را نابود می‌کند؛ و حالا من باید با آن مواجه می‌شدم.»
  • «قبل از این که سرطانم تشخیص داده بشود می‌دانستم که روزی می‌میرم، اما نمی‌دانستم کِی. بعد از تشخیص هم، می‌دانستم که روزی می‌میرم، باز هم نمی‌دانستم کِی. اما الان دقیق می‌دانستم که این مشکل در واقع یک مشکل علمی نبود. حقیقت مرگ رنج آور است. با این حال راه دیگری وجود ندارد.»
  • «مثل بیماران خودم، باید با فناپذیری ام روبه رو می‌شدم و سعی می‌کردم بفهمم چه چیزی باعث می‌شود زندگی ام ارزش زیستن داشته باشد. در حالی که با مرگ خودم رو به رو بودم، سعی می‌کردم زندگی قدیمم را دوباره بسازم – یا شاید زندگی جدیدی پیدا کنم.»
  • «راه پیش رویم روشن به نظر می‌رسید اگر فقط می‌دانستم چند ماه یا چند سال از زندگی ام باقی مانده است. می‌دانستم اگر سه ماه باشد، وقتم را با خانواده ام می‌گذراندم. اگر یک سال باشد، کتابی می‌نوشتم. اگر ده سال، برمی‌گشتم تا بیماری‌ها را درمان کنم. این حقیقت، که باید فقط در امروز زندگی کنی کمکی نمی‌کرد: قرار بود من با این یک روز چه کار کنم؟»
  • «پال به این کتاب افتخار می‌کرد، کتابی که حاصل عشقش به ادبیات بود – یک بار گفت که برای او شعر از کتاب مقدس هم آرام بخش تر است – و توانایی اش در خلق یک حکایت قوی و محکم از زندگی کردن و کنار آمدن با مرگ. وقتی پال در می ۲۰۱۳ به بهترین دوستش ایمیل زد تا به او خبر بدهد که به سرطان لاعلاج مبتلا شده است، نوشت: خبر خوب این که عمرم را با برونته‌ها، کیتس و استفان کِرین پشت سرگذاشته ام. خبر بد این که هنوز چیزی ننوشته ام.»

منابع

ویرایش
ویکی‌پدیا مقاله‌ای دربارهٔ
  1. پال کالانیتی، آن هنگام که نفس هوا می‌شود، ترجمهٔ شکیبا محب‌علی، انتشارات کوله پشتی.