اریک امانوئل اشمیت

نویسنده فرانسوی

اریک امانوئل اشمیت (به فرانسوی: Éric-Emmanuel Schmitt) (زاده ۲۸ مارس ۱۹۶۰ در لیون) نویسنده، نمایش‌نامه‌نویس و فیلسوف فرانسوی است.

زن‌ها فقط اونچه رو که در مردها زنونست میفهمن و مردها فقط جنبه‌های مردونهٔ زن‌ها رو درک میکنن. یعنی باید گفت که هیچ کدوم اون یکی رو نمیفهمه. عشق لرزه

گفتاوردها ویرایش

عشق لرزه ویرایش

  • «دوست داشتن یعنی اولویت دادن یک نفر، ترجیح دادن. درست برعکس علم و آگاهیه، آدم کور می شه.»
  • «نفرت احساس خوبیه، گرمه، محکمه، مطمئنه، درست برعکس عشق. درنفرت آدم شک و تردید به دلش راه نمیده من هیچ حسی به وفاداری نفرت ندیدم.»
  • «زن‌ها فقط اونچه رو که در مردها زنونست میفهمن و مردها فقط جنبه‌های مردونهٔ زن‌ها رو درک میکنن. یعنی باید گفت که هیچ کدوم اون یکی رو نمیفهمه»

خانهٔ دیان
صحنه زن و مردی را نشان می‌دهد. مرد آهسته زمزمه می‌کند:
ریشارد: برمیگردم. فقط پنج دقیقه.
زن با لبخند تسلیم آمیزی قبول می‌کند که او برود
دیان: برو
ریشارد: (با دلسوزی) پنجدقیقه تاب میاری؟
دیان: شاید.
ریشارد: قسم بخور.
دیان: نه. عواقبش پای خودت .. تو چی؟ تو تاب میاری؟
ریشارد: سعی می‌کنم. من یکی قسم می‌خورم.

ده فرزند هرگز نداشتهٔ خانم مینگ ویرایش

  • «کارگاه عروسک نوزاد که خانم مینگ در آن جا مشغول بوده، مرا تحت تأثیر قرار داد. صندوق‌های بزرگ میله‌ای اعضای صورتی رنگ بدن را حمل می‌کردند، یکسان و طبقه‌بندی شده: صندوق سرها، صندوق بالاتنه‌ها، صندوق بازوهای راست، صندوق بازوهای چپ، صندوق پاهای راست، صندوق پاهای چپ. می‌توان گفت یک کشتارگاه معکوس بود، جایی که موجودات تکه‌تکه وارد می‌شدند و کامل خارج می‌شدند. هزاران نوزاد هر روز این جا متولد می‌شدند. کنار در خروجی، بدن‌های روی هم تلنبار شده را مشاهده کردم: چنان شخصیت‌های واقعی را منعکس می‌کردند که از تجمع آن‌ها در یک جا شوکه شده بودم. شباهت آن‌ها هم مرا مات و مبهوت می‌کرد. کدام یک را باید انتخاب کرد؟ کدام یک را باید سوا کرد؟ چرا این یکی؟ چرا آن یکی نه؟ در ضمن این افکار، این بدشانسی را داشتم که دورنمای کارخانه را تماشا کنم: کارگران آسیایی، ماسک زده و کلاه به سر و پوشیده در لباس‌های سرهمی، به هم شبیه بودند! بر خود لرزیدم … چی؟ شرط ما این بود؟ تصور می‌کنیم که کم‌یاب هستیم در حالی که از یک قالب درست می‌شویم؟ شبیه به هم هستیم، حتی در ادعای منحصر به فرد بودنمان شبیه به هم هستیم … برای جدا کردن خودم از این شرایط شوم، حرکت کردم، رفتم تا عروسک‌های نوزاد را بررسی کنم. اگر این‌ها امروز قابل تعویض هستند، فردا، به محض این که کودکی انتخابشان کند، از هم متفاوت می‌شوند، سرشار از عشق، سرنوشتی برایشان حک می‌شود، با تجربه از هم متمایز می‌شوند. این تخیل است که متمایز می‌کند، تخیل از ابتذال و تکرار و یکنواختی جلوگیری می‌کند. در سرنوشت اسباب بازی‌ها سرنوشت انسان‌ها را پیدا کردم: تنها تخیل است که با تولید خیالات و سعی در ایجاد رؤیاها، انسان‌های بدیع و خلاق می‌سازد، بدون آن، ما به هم نزدیک ایم، زیادی نزدیک، مشابه، دمر افتاده روی همدیگر در صندوق‌های واقعیت.»[۱]

زمانی که یک اثر هنری بودم ویرایش

  • «هر کدام از ما سه موجود هستیم. یک وجود شیئی داریم که همان جسم ماست، یک وجود روحی که همان آگاهی ما و یک وجود کلامی یعنی همان چیزی که دیگران دربارهٔ ما می‌گویند. وجود اول یعنی جسم، خارج از اختیار ماست. این ما نیستیم که انتخاب می‌کنیم قدکوتاه باشیم یا گوژپشت. بزرگ شویم با نه، پیر شویم یا نشویم، مرگ و زندگی ما در دست خود ما نیست. وجود دوم که آگاهی ماست، خیلی فریبنده و گول‌زننده است: یعنی ما فقط از آن چیزهایی که وجود دارند، آگاهی داریم. از آنچه که هستیم. می‌توان گفت که آگاهی قلم‌موی چسبناک سربه‌راهی نیست که بر واقعیت کشیده شود. تنها وجود سوم ماست که به ما اجازه می‌دهد در سرنوشتمان دخالت کنیم. به ما یک تئاتر، یک صحنه و طرفدارانی می‌دهد. ما دریافت‌ها و ادراکات دیگران را برمی‌انگیزیم، آن‌ها را انکار می‌کنیم و اراده می‌کنیم، حتی اگر شایستگی‌های اندکی داشته باشیم. آنچه دیگران می‌گویند، به وجود ما بستگی دارد. اگر ما نباشیم، آن‌ها چیزی ندارند که بگویند.»[۲]

خیانت اینشتین ویرایش

دوره گرد: اگه اون شبی که نظریهٔ نسبیت رو طراحی کردین، کسی شما رو از بمب اتمی مطلع می‌کرد، از کار دست می کشیدین؟
اینشتین: عجب سؤالی!
دوره گرد: عجب جوابی …
اینشتین: صادقانه بگم، کاش می‌شد جبران کرد …
دوره گرد: آره، اگه می‌شد جبران کرد …؟
اینشتین: لوله کش می‌شدم.
دوره گرد: شوخی می‌کنید؟
اینشتین: اینشتین بودن یا نبودن … اگه می‌شد جبران کرد، همین‌طور رفتار می‌کردم.
من کاری نکردم ولی نمی تونم خودمو ببخشم.
دوره گرد: خدا هم موقع آفرینش حق انتخاب داشته؟[۳]

اسکار و بانوی گلی‌پوش ویرایش

  • «زندگی هدیۀ عجیبی است. اول آدم بیش از اندازه قدر این هدیه را می‌داند.خیال می‌کند زندگی جاوید نصیبش شده.بعد این هدیه دلش را می‌زند. خیال می‌کند خراب است. کوتاه است.هزار عیب رویش می‌گذارد به طوری که می‌شود گفت حاضر است دورش اندازد. ولی عاقبت می‌فهمد که زندگی هدیه نبوده. گنج بزرگی بوده که به آدم وام داده‌اند. آن وقت سعی می‌کند کاری کند که سزاوار آن باشد... آدم هر چه پیر‌تر می‌شود باید ذوق بیشتری برای شناختن قدر زندگی نشان دهد.آدم باید قریحۀ ظریفی پیدا کند. آدم باید هنرمند شود.در ده سالگی یا بیست سالگی هر احمقی از زندگی لذت می‌برد. اما در صد سالگی ، وقتی آدم دیگر رمق جنبیدن ندارد باید مغزش را به کار بیندازد تا از زندگی کیف کند.»[۴]

جستارهای وابسته ویرایش

منابع ویرایش

ویکی‌پدیا مقاله‌ای دربارهٔ
  1. اریک امانوئل اشمیت، ده فرزند هرگز نداشتهٔ خانم مینگ، ترجمهٔ فهیمه موسوی ، انتشارات افراز، ۱۳۹۱.
  2. اریک امانوئل اشمیت، زمانی که یک اثر هنری بودم، مترجمین فرامرز ویسی و آسیه حیدری، انتشارات افراز، ۱۳۹۱.
  3. اریک امانوئل اشمیت، خیانت اینشتین، ترجمهٔ فهیمه موسوی، انتشارات افراز، ۱۳۹۳.
  4. اریک امانوئل اشمیت، مجموعۀ سه داستان گل‌های معرفت ، ترجمهٔ سروش حبیبی، انتشارات چشمه،چاپ پنجم،تابستان ۱۳۸۷.