آنا گاوالدا: تفاوت میان نسخه‌ها

محتوای حذف‌شده محتوای افزوده‌شده
احسان آشنا (بحث | مشارکت‌ها)
بدون خلاصۀ ویرایش
RAHA68 (بحث | مشارکت‌ها)
جز +رده، ابرابزار
خط ۱:
 
[[پرونده:Signature anna gavalda.jpg|۲۲۰px|بندانگشتی|چپ|]]
'''[[w:آنا گاوالدا|آنا گاوالدا]]''' (به فرانسوی: Anna Gavalda) رمان‌نویس قرن بیستم میلادی اهل فرانسه است. از او تا کنون چندین رمان کوتاه به [[فارسی]] برگردانده شده است.
 
== گفتاوردها ==
* «در [[زندگی]] همیشه [[غم|غمگین]] بودن از [[شادی|شاد]] بودن آسان تر است اما من اصلاً از کسانی که آسانترین راه را [[تصمیم|انتخاب]] میکندد خوشم نمی آیدنمی‌آید! تورا به [[خدا]] شاد باش و برای شاد بودن هر [[کار|کاری]] که از دستت بر می آیدمی‌آید انجام بده !»
 
* «در [[زندگی]] همیشه [[غم|غمگین]] بودن از [[شادی|شاد]] بودن آسان تر است اما من اصلاً از کسانی که آسانترین راه را [[تصمیم|انتخاب]] میکندد خوشم نمی آید! تورا به [[خدا]] شاد باش و برای شاد بودن هر [[کار|کاری]] که از دستت بر می آید انجام بده !»
** سی و پنج کیلومتری [[امید|امیدواری]]
* «به هر حال بگویی نگویی زندگی [[دروغ|بلوفی]] بیش نیست .. نه ؟نه؟ میز بازی کوچک است، کارتها ناقص و آنقدر دست ضعیف آورده ایآورده‌ای که رغبت نمیکنینمی‌کنی بازی را تا آخر ببری..»
 
* «به هر حال بگویی نگویی زندگی [[دروغ|بلوفی]] بیش نیست .. نه ؟ میز بازی کوچک است، کارتها ناقص و آنقدر دست ضعیف آورده ای که رغبت نمیکنی بازی را تا آخر ببری..»
** گریز دلپزیر
* «آموخته امآموخته‌ام که وابسته نباید شد نه به هیچ کسهیچ‌کس و نه به هیچ رابطه ای رابطه‌ای! و این لعنتیلعنتی، ، نشدنی تریننشدنی‌ترین کاری بود که آموخته امآموخته‌ام
 
* «تو در مورد دلتنگی واقعی چیزی نمیدانی چون این زمانی اتفاق می افتدمی‌افتد که کسی را بیشتر از خودت [[دوست]] داشته باشی.»
* «آموخته ام که وابسته نباید شد نه به هیچ کس و نه به هیچ رابطه ای ! و این لعنتی ، نشدنی ترین کاری بود که آموخته ام.»
 
* «تو در مورد دلتنگی واقعی چیزی نمیدانی چون این زمانی اتفاق می افتد که کسی را بیشتر از خودت [[دوست]] داشته باشی.»
 
== من او را دوست داشتم ==
 
[[پرونده:Anna Gavalda 20100328 Salon du livre de Paris 2.jpg|۲۲۰px|بندانگشتی|چپ|]]
* «عادت ندارم گذشته امگذشته‌ام را مرور کنم، انگار [[احساس]] [[مرگ]] به من هجوم می آوردمی‌آورد
 
* «عادت ندارم گذشته ام را مرور کنم، انگار [[احساس]] [[مرگ]] به من هجوم می آورد.»
 
* «چقدر باید بگذرد تا آدمی بوی تنِ کسی را که دوست داشته از یاد ببرد؟ و چه قدر باید بگذرد تا بتوان دیگر او را دوست نداشت؟»
* «دیگران هم صدبار گفته اندگفته‌اند به چیز دیگری فکر کن. زندگی ادامه دارد. به دخترهایت فکر کن. حق نداری خودت را وا نهیوانهی. تکانی به خودت بده. بله می دانم٬می‌دانم، خوب می دانم٬می‌دانم، اما مرا بفهمید. نمی توانمنمی‌توانم. وانگهی زندگی٬زندگی، [[حقیقت|معنای]] زندگی کردن چیست؟ یعنی چه؟ [[بچه]] هایم؟ چه دارم به آن هاآن‌ها هدیه کنم؟ مادری که خود لنگ می زند؟می‌زند؟ دنیایی وارونه؟ از تمام وجود مایه می گذارم٬ صبحمی‌گذارم، هاصبح‌ها از خواب بیدار می شوم٬می‌شوم، [[لباس]] می پوشم٬می‌پوشم، به آن هاآن‌ها لباس می پوشانممی‌پوشانم. غذا می دهممی‌دهم. تا [[شب]] مراقب شان هستم. آن هاآن‌ها را می خوابانممی‌خوابانم و پیشانی شان را می [[بوسه|بوسم]]. می توانم٬می‌توانم، از عهده این کار برآیم. تا این حد را همه می توانندمی‌توانند. اما بیش تر از این نه. لطف و محبتی که زندگی بخش است٬است، نه نمی توانمنمی‌توانم. بیش از این نه.»
 
* «هوس [[سیگار]] کردم. ابلهانه بود سیگار نمی‌کشیدم. بله اما حالا دلم می‌خواست، زندگی‌زندگی همین است...[[همت|ارادهٔ]] راسختان را در ترک سیگار تحسین می‌کنید و بعد یک [[صبح]] [[سرما|سرد]] [[زمستان]] [[تصمیم]] می گیریدمی‌گیرید چهار کیلومتر پیاده بروید تا یک پاکت سیگار بخرید. مردی را دوست دارید، از او دو بچه دارید و یک صبح زمستانی، در می یابیدمی‌یابید که او خواهد رفت چون زن دیگری را دوست دارد.»
* «دیگران هم صدبار گفته اند به چیز دیگری فکر کن. زندگی ادامه دارد. به دخترهایت فکر کن. حق نداری خودت را وا نهی. تکانی به خودت بده. بله می دانم٬ خوب می دانم٬ اما مرا بفهمید. نمی توانم. وانگهی زندگی٬ [[حقیقت|معنای]] زندگی کردن چیست؟ یعنی چه؟ [[بچه]] هایم؟ چه دارم به آن ها هدیه کنم؟ مادری که خود لنگ می زند؟ دنیایی وارونه؟ از تمام وجود مایه می گذارم٬ صبح ها از خواب بیدار می شوم٬ [[لباس]] می پوشم٬ به آن ها لباس می پوشانم. غذا می دهم. تا [[شب]] مراقب شان هستم. آن ها را می خوابانم و پیشانی شان را می [[بوسه|بوسم]]. می توانم٬ از عهده این کار برآیم. تا این حد را همه می توانند. اما بیش تر از این نه. لطف و محبتی که زندگی بخش است٬ نه نمی توانم. بیش از این نه.»
* «[[شهامت]] از آن آنان است که خودشان را یک روز صبح در آینه نگاه می کنندمی‌کنند و روشن و صریح این عبارت را به خودشان می گویند،می‌گویند، فقط به خودشان : "آیا من [[حق]] [[اشتباه]] کردن دارم؟" فقط همین چند واژه ... شهامت نگاه کردن به زندگی خود از رو به رو ... و هیچ هماهنگی و سازگاری در آن ندیدن. شهامت همه چیز را شکستن، همه چیز را زیر و رو کردن... به خاطر خودخواهی؟ خودخواهی محض؟ البته که نه، نه به خاطر خودخواهی... پس چه؟ غریزه بقا؟ میل به زنده ماندن؟ روشن بینی؟ ترس از مرگ؟ شهامت با خود رو به رو شدن. دست کم یک بار در زندگی. رو به رو با خود. تنها خود. همین....»
 
* «در [[خانه]] من، ابراز احساسات، بوسیدن و در [[آغوش]] گرفتن، مانند [[نفس]] کشیدن بدیهی و ضروری است. زندگی حتی وقتی انکارش می کنی،می‌کنی، حتی وقتی نادیده اش می گیری،می‌گیری، حتی وقتی نمی خواهینمی‌خواهی اش از تو قوی تر است. از هر چیز دیگری قوی تر است. آدم هاییآدم‌هایی که از بازداشتگاه هایبازداشتگاه‌های اجباری برگشته اندبرگشته‌اند دوباره زاد و ولد کردند. مردان و زنانی که شکنجه دیده بودند، که مرگ نزدیکانشان و سوخته شدن خانه هاشانخانه‌هاشان را دیده بودند، دوباره به دنبال اتوبوس هااتوبوس‌ها دویدند، به پیش بینی هواشناسی با دقت گوش کردند و دخترهایشان را شوهر دادند. باور کردنی نیست اما همین گونه است. زندگی از هر چیز دیگری قوی تر است. باید یک بار به خاطر همه چیز گریه کرد. آن قدر که اشک هااشک‌ها خشک شوند، باید این تن اندوهگین را چلاند و بعد دفتر زندگی را ورق زد. به چیز دیگری فکر کرد. باید پاها را حرکت داد و همه چیز را از نو شروع کرد. چه قدر باید بگذرد تا آدمی بوی تن کسی را که دوست داشته از یاد ببرد؟ و چه قدر باید بگذرد تا بتوان دیگر او را دوست نداشت؟»
* «هوس [[سیگار]] کردم. ابلهانه بود سیگار نمی‌کشیدم. بله اما حالا دلم می‌خواست، زندگی‌ همین است...[[همت|ارادهٔ]] راسختان را در ترک سیگار تحسین می‌کنید و بعد یک [[صبح]] [[سرما|سرد]] [[زمستان]] [[تصمیم]] می گیرید چهار کیلومتر پیاده بروید تا یک پاکت سیگار بخرید. مردی را دوست دارید، از او دو بچه دارید و یک صبح زمستانی، در می یابید که او خواهد رفت چون زن دیگری را دوست دارد.»
* «- همیشه وارونه عمل کرده ام٬کرده‌ام، نه؟ همین الان هم این ساندویچ مسخره را وارونه گرفته ام؟گرفته‌ام؟ شلوارش پر از سس مایونز شده بود. - کلوئه؟ - بله؟ - لطفالطفاً غذا بخور... مرا ببخش که مانند سوزان با تو حرف می زنممی‌زنم اما از دیروز هیچی نخورده اینخورده‌ای... -نمی توانمنمی‌توانم. دوباره بذله گویی را شروع کرد. - به هر حال چطور می توانیمی‌توانی همچین چیز مزخرفی را بخوری؟! چه کسی می تواندمی‌تواند بخورد؟ بگو٬بگو، چه کسی؟ هیچ کسهیچ‌کس! سعی کردم لبخند بزنم. - خب اجازه میمی‌دهم دهم فعلافعلاً رژیمت را نگه داری اما امشب٬امشب، تمام! امشب شام را من درست می کنممی‌کنم و تو مجبوری افتخار خوردنش را به من بدهی. قبول؟ -قبول. - و این؟ این غذای فضایی را چطور می خورند؟می‌خورند؟ منظورش سالاد عجیب غریبی بود که در یک ظرف پلاستیکی ریخته بودند.»
 
* «زندگی حتی وقتی که انکارش میکنی،می‌کنی، حتی وقتی که نادیده اش میگیری،می‌گیری، حتی وقتی که نمی خواهیش از تو قوی تر است از هر چیز دیگری قویتر است. آدم هاییآدم‌هایی که از [[زندان|بازداشتگاه]] های‌های اجباری برگشته اندبرگشته‌اند دوباره زادولد کردند. [[مرد|مردان]] و [[زن|زنانی]] که [[شکنجه]] دیده بودند، که مرگ نزدیکان و سوختن خانه هایشان را دیده بودند. دوباره به دنبال اتوبوس هااتوبوس‌ها دویدند، با دقت به به پیشبینی هواشناسی [[گوش]] کردند و [[دختر|دخترهایشان]] را [[همسر|شوهر]] دادند. باورکردنی نیست اما همین گونه است. زندگی از هر چیز دیگری قویتر است. باید یک بار برای همیشه [[گریه]] کرد آنقدر که [[اشک|اشکها]] خشک شوند، باید این تن [[اندوه|اندوهگین]] را چلاند و بعد دفتر زندگی را ورق زد. باید به چیز دیگری فکر کرد باید پاها را حرکت داد و چیز دیگری را از نو شروع کرد.»
* «[[شهامت]] از آن آنان است که خودشان را یک روز صبح در آینه نگاه می کنند و روشن و صریح این عبارت را به خودشان می گویند، فقط به خودشان : "آیا من [[حق]] [[اشتباه]] کردن دارم؟" فقط همین چند واژه ...شهامت نگاه کردن به زندگی خود از رو به رو ... و هیچ هماهنگی و سازگاری در آن ندیدن. شهامت همه چیز را شکستن، همه چیز را زیر و رو کردن...به خاطر خودخواهی؟ خودخواهی محض؟ البته که نه، نه به خاطر خودخواهی... پس چه؟ غریزه بقا؟ میل به زنده ماندن؟ روشن بینی؟ ترس از مرگ؟ شهامت با خود رو به رو شدن. دست کم یک بار در زندگی. رو به رو با خود. تنها خود. همین....»
[[رده:آنا گاوالدا]]
 
* «در [[خانه]] من، ابراز احساسات، بوسیدن و در [[آغوش]] گرفتن، مانند [[نفس]] کشیدن بدیهی و ضروری است.زندگی حتی وقتی انکارش می کنی، حتی وقتی نادیده اش می گیری، حتی وقتی نمی خواهی اش از تو قوی تر است. از هر چیز دیگری قوی تر است. آدم هایی که از بازداشتگاه های اجباری برگشته اند دوباره زاد و ولد کردند. مردان و زنانی که شکنجه دیده بودند، که مرگ نزدیکانشان و سوخته شدن خانه هاشان را دیده بودند، دوباره به دنبال اتوبوس ها دویدند، به پیش بینی هواشناسی با دقت گوش کردند و دخترهایشان را شوهر دادند. باور کردنی نیست اما همین گونه است. زندگی از هر چیز دیگری قوی تر است. باید یک بار به خاطر همه چیز گریه کرد. آن قدر که اشک ها خشک شوند، باید این تن اندوهگین را چلاند و بعد دفتر زندگی را ورق زد. به چیز دیگری فکر کرد. باید پاها را حرکت داد و همه چیز را از نو شروع کرد. چه قدر باید بگذرد تا آدمی بوی تن کسی را که دوست داشته از یاد ببرد؟ و چه قدر باید بگذرد تا بتوان دیگر او را دوست نداشت؟»
 
* «- همیشه وارونه عمل کرده ام٬ نه؟ همین الان هم این ساندویچ مسخره را وارونه گرفته ام؟ شلوارش پر از سس مایونز شده بود. - کلوئه؟ - بله؟ - لطفا غذا بخور... مرا ببخش که مانند سوزان با تو حرف می زنم اما از دیروز هیچی نخورده ای... -نمی توانم. دوباره بذله گویی را شروع کرد. - به هر حال چطور می توانی همچین چیز مزخرفی را بخوری؟! چه کسی می تواند بخورد؟ بگو٬ چه کسی؟ هیچ کس! سعی کردم لبخند بزنم. - خب اجازه می دهم فعلا رژیمت را نگه داری اما امشب٬ تمام! امشب شام را من درست می کنم و تو مجبوری افتخار خوردنش را به من بدهی. قبول؟ -قبول. - و این؟ این غذای فضایی را چطور می خورند؟ منظورش سالاد عجیب غریبی بود که در یک ظرف پلاستیکی ریخته بودند.»
 
* «زندگی حتی وقتی که انکارش میکنی، حتی وقتی که نادیده اش میگیری، حتی وقتی که نمی خواهیش از تو قوی تر است از هر چیز دیگری قویتر است. آدم هایی که از [[زندان|بازداشتگاه]] های اجباری برگشته اند دوباره زادولد کردند. [[مرد|مردان]] و [[زن|زنانی]] که [[شکنجه]] دیده بودند، که مرگ نزدیکان و سوختن خانه هایشان را دیده بودند. دوباره به دنبال اتوبوس ها دویدند، با دقت به به پیشبینی هواشناسی [[گوش]] کردند و [[دختر|دخترهایشان]] را [[همسر|شوهر]] دادند. باورکردنی نیست اما همین گونه است. زندگی از هر چیز دیگری قویتر است. باید یک بار برای همیشه [[گریه]] کرد آنقدر که [[اشک|اشکها]] خشک شوند، باید این تن [[اندوه|اندوهگین]] را چلاند و بعد دفتر زندگی را ورق زد. باید به چیز دیگری فکر کرد باید پاها را حرکت داد و چیز دیگری را از نو شروع کرد.»