گفته شده بود که این نوشته، نوشته چارلی چاپلین است. اما بعداً مشخص شد که نوشته فرج اله صبا است.
* «دخترم هیچکس و هیچ چیز دیگر در این جهان نمیتوان یافت که شایسته آن باشد. دختری ناخن پای خود را برای آن عریان میکند. برهنگی بیماری عصر ما است. به گمان من تن تو، باید مال کسی باشد که روحش را برای تو عریان کرده است. حرف بسیار برای تو دارم، ولی به وقت دیگر میگذارم و با این آخرین پیام نامه را پایان میبخشم. انسان باش، پاک دل و یکدل، زیرا گرسنه بودن، صدقه گرفتن و در فقر مردن بارها قابل تحمل تر از پست و بی عاطفه بودن است ... «پدر تو، چارلی چاپلین» <ref>http://www.farsnews.com/newstext.php?nn=13910304000018</ref>▼
:: برهنگی بیماری عصر ماست
جرالدین دخترم! دنیایی که تو در آن زندگی میکنی، دنیای هنرپیشگی و موسیقی است. نیمه شب آن هنگام که از سالن پرشکوه تئاتر شانزه لیزه بیرون میآیی، آن ستایشگران ثروتمند را فراموش کن. حال آن راننده تاکسی که تو را به منزل میرساند بپرس. حال زنش را بپرس و اگر آبستن بود و پولی برای خرید لباس بچه نداشت، مبلغی پنهانی در جیبش بگذار...
با این آخرین پیام نامه را پایان میبخشم. انسان باش، پاک دل و یکدل؛ زیرا گرسنه بودن، صدقه گرفتن و در فقر مردن بارها قابل تحمل تر از پست و بی عاطفه بودن است.
دخترم جرالدین! از تو دورم، ولی یک لحظه تصویر تو از دیدگانم دور نمیشود. تو کجایی؟ در پاریس، روی صحنه تئاتر پرشکوه شانزه لیزه؟ این را میدانم و چنان است که گویی در این سکوت شبانگاهی، آهنگ قدمهایت را میشنوم. شنیدهام نقش تو در این نمایش پرشکوه، نقش آن دختر زیبای حاکمی است که اسیر خان تاتار شده است.
جرالدین! در نقش ستاره باش و بدرخش، اما اگر فریاد تحسین آمیز تماشاگران و عطر مستی آور گلهایی که برایت فرستادهاند به تو فرصت هوشیاری داد بنشین و نامهام را بخوان. من پدر تو هستم. امروز نوبت توست که صدای کف زدنهای تماشاگران گاهی تو را به آسمانها ببرد. به آسمانها برو ولی گاهی هم به روی زمین بیا و زندگی مردم را تماشا کن؛ زندگی آنان که با شکم گرسنه در حالی که پاهایشان از بی نوایی میلرزد و هنرنمایی میکنند. من خود یکی از ایشان بودهام.
جرالدین دخترم! تو مرا درست نمیشناسی در آن شبهای بس دور با تو قصهها بسیار گفتم اما غصههای خود را هرگز نگفتم آن هم داستانی شنیدنی است.
داستان آن دلقک گرسنه که در پستترین صحنههای لندن آواز میخواند و صدقه میگیرد، داستان من است. من طعم گرسنگی را چشیدهام. من درد نابسامانی را کشیدهام و از اینها بالاتر رنج حقارت آن دلقک دوره گرد را که اقیانوسی از غرور در دلش موج میزند و سکه صدقه آن رهگذر غرورش را خرد نمیکند. با این همه زندهام و از زندگان پیش از آنکه بمیرند حرفی نباید زد. به دنبال نام تو نام من است: «چاپلین»
جرالدین دخترم! دنیایی که تو در آن زندگی میکنی، دنیای هنرپیشگی و موسیقی است. نیمه شب آن هنگام که از سالن پرشکوه تئاتر شانزه لیزه بیرون میآیی، آن ستایش گران ثروتمند را فراموش کن. حال آن راننده تاکسی که تو را به منزل میرساند بپرس. حال زنش را بپرس و اگر آبستن بود و پولی برای خرید لباس بچه نداشت، مبلغی پنهانی در جیبش بگذار. به نماینده خود در پاریس دستور دادهام فقط وجه این نوع خرجهای تو را بی چون و چرا بپردازد. اما برای خرجهای دیگر باید صورت حساب ان را بفرستی.
دخترم جرالدین گاه و بی گاه با مترو و اتوبوس شهر را بگرد و مردم را نگاه کن. زنان بیوه، کودکان یتیم را بشناس و دست کم روزی یک بار بگو: من هم از آنان هستم. تو واقعاً یکی از آنان هستی و نه بیشتر. هنر قبل از اینکه دو بال به انسان بدهد اغلب دو پای او را میشکند. وقتی به مرحلهای رسیدی که خود را برتر تماشاگران خویش بدانی، همان لحظه تئاتر را ترک کن و با تاکسی خود را به حومه پاریس برسان. من آنجا را خوب میشناسم. آنجا بازیگران همانند خویش را خواهی دید که از قرنها پش زیباتر از تو، چالاکتر از تو و مغرور تر از تو هنرنمایی میکنند. اما در آنجا از نور خیره کننده تئاتر شانزه لیزه خبری نیست.
دخترم جرالدین! چکی سفید امضا برایت فرستادهام که هر چه دلت میخواهد بگیری و خرج کنی؛ ولی هر وقت خواستی دو فرانک خرج کنی با خود بگو: سومین فرانک از آن من نیست. این مال یک مرد فقیر و گمنام است که امشب به یک فرانک احتیاج دارد. جست و جو لازم نیست. این نیازمندان گمنام را اگر بخواهی همه جا خواهی یافت. اگر از پول و سکه برای تو حرف میزنم برای آن است که از نیروی فریب و افسون پول، این فرزند بی جان شیطان خوب آگاهم. من زمانی دراز در سیرک زیسته و همیشه و هر لحظه برای بند بازان روی ریسمانی بس نازک و لرزنده نگران بودهام. اما دخترم این حقیقت را بگویم که مردم بر روی زمین استوار و گسترده بیشتر از بند بازان ریسمان نا استوار سقوط میکنند.
دخترم جرالدین! پدرت با تو حرف میزند. شاید شبی درخشش گرانبهاترین الماس این جهان تو را فریب بدهد و آن شب است که این الماس، آن ریسمان نا استوار زیر پای تو خواهد بود و سقوط تو حتمی است. روزی که چهره زیبای یک اشراف زاده بی بند و بار تو را بفریبد آن روز است که بند بازی ناشی خواهی بود. همیشه بند بازان ناشی سقوط میکنند از این رو دل به زر و زیور نبند. بزرگترین الماس این جهان آفتاب است که خوشبختانه بر گردن همه میدرخشد. اما اگر روزی دل به مردی آفتاب گونه بستی، با او یک دل باش و به راستی او را دوست بدار. معنی این را وظیفه خود در قبال این موضوع بدان. به مادرت گفتهام که در این خصوص برای تو نامهای بنویسد. او از من بهتر معنی عشق را میداند. او برای تعریف "عشق "که معنی آن "یک دلی" است شایستهتر از من است.
▲دخترم هیچکس و هیچ چیز دیگر در این جهان نمیتوان یافت که شایسته آن باشد. دختری ناخن پای خود را برای آن عریان میکند. برهنگی بیماری عصر ما است. به گمان من تن تو، باید مال کسی باشد که روحش را برای تو عریان کرده است. حرف بسیار برای تو دارم، ولی به وقت دیگر میگذارم و با این آخرین پیام نامه را پایان میبخشم. انسان باش، پاک دل و یکدل، زیرا گرسنه بودن، صدقه گرفتن و در فقر مردن بارها قابل تحمل تر از پست و بی عاطفه بودن است. «پدر تو، چارلی چاپلین»
** [http://www.farsnews.com/newstext.php?nn=13910304000018 مدرک]
** ''(کتاب آخرین تصویر چارلی، صفحه ۷۹)''
== سخنان چاپلین در دیکتاتور بزرگ ==
|