* "«من ديگردیگر اهميتياهمیتی به پسرهايپسرهای جذاب ِ پولدار که با کمروييکمرویی وارد اتاق نشيمننشیمن ميشوندمیشوند و با دختريدختری که بهنظرشان در لباس مهمانيمهمانی خوب بهنظر ميآيدمیآید بيرونبیرون ميروندمیروند نميدهمنمیدهم. ميگفتممیگفتم که ميخواهممیخواهم با آنها بيرونبیرون بروم که افراد جديديجدیدی را ملاقات کنم. از شما ميپرسم،میپرسم، چه منطقيمنطقی در ايناین هست؟ کدام مرديمردی که از ويوی خوشت ميآيدمیآید ميتواندمیتواند حقيقتاحقیقتا تا ژرفايژرفای وجود يکیک دختر را به همانگونه که به خصوصياتخصوصیات فيزيکيفیزیکی آن دختر توجه دارد، ببيند؟ببیند؟ بنابراينبنابراین چرا با مردهاييمردهایی که نميتواننمیتوان با آنها صحبت کرد بيرونبیرون رفت؟ اينطورياینطوری هيچکسيهیچکسی که دلت ميخوادمیخواد ملاقات کنيکنی را نخواهينخواهی ديددید. بايدباید با ايناین موضوع روبرو شويشوی: تا وقتيوقتی که خودت نباشي،نباشی، نميتوانينمیتوانی برايبرای مدتيمدتی طولانيطولانی با کسيکسی بمانيبمانی. بايدباید قادر به صحبت کردن باشيباشی. کار سختيسختی است. اما شبهايتشبهایت را با يادیاد گرفتن بگذران تا چيزيچیزی برايبرای گفتن داشته باشيباشی. چيزيچیزی که «مرد باهوش ِ جذاب» خواستار گوش دادن به آن باشد."»
* "«مُردن، همانند هر چيزچیز ديگري،دیگری، يکیک هنر است. من بهگونهايبهگونهای استثنائياستثنائی آن را خوب انجام ميدممیدم."»
* "«دستان من قبل از اينکهاینکه تو را بگيرندبگیرند چه ميکردند؟"میکردند؟»
* "وقتي«وقتی که ما احساس ميکنيممیکنیم همهچيزهمهچیز را ميخوايم،میخوایم، احتمالا بهاينبهاین دليلدلیل است که بهطور خطرناکيخطرناکی نزديکنزدیک به نخواستن هيچچيزهیچچیز هستيمهستیم."»▼
▲* "وقتي که ما احساس ميکنيم همهچيز را ميخوايم، احتمالا بهاين دليل است که بهطور خطرناکي نزديک به نخواستن هيچچيز هستيم."