یاماموتو تسونه‌تومو: تفاوت میان نسخه‌ها

محتوای حذف‌شده محتوای افزوده‌شده
AmirAK (بحث | مشارکت‌ها)
AmirAK (بحث | مشارکت‌ها)
خط ۸۳:
 
=== فصل نهم ===
* گفته‌اند توکوناگا کیچیزائمون فقید همواره گلایه می‌کرد: «آن قدر پیر شده‌ام که اگر نبردی صورت گیرد، دیگر نمی‌توانم هیچ کاری انجام دهم؛ اما هنوز دوست دارم، هنگام حمله به خیل صفوف دشمن کشته شوم. '''شرم‌آور است، کاری انجام ندادن و در بستر خویش مردن.'''»
* در نوروز سال سوم کیچو در منطقه‌ای در [[w:کره|کره]] به نام [[w:اولسان|یولیسان]]، وقتی ارتش امپراطوری [[w:دودمان مینگ|مینگ]]، با صدها هزار نفر پدیدار شد، سربازان ژاپنی با تعجب و با نفس‌هایی که در سینه حبس شده بود، به دریای سربازان دشمن می‌نگریستند. امیر نائوشیگه گفت، «خب، خب. مردان زیادی روبه‌روی ما هستند. دارم فکر می‌کنم، چند صد هزار نفر هستند؟» جینمون پاسخ داد، «در ژاپن برای چیزی که بی‌شمار است، می‌گوییم به اندازهٔ پشم‌های یک گوسالهٔ سه ساله. این جمعیت حتماً به اندازهٔ پشم‌های یک گوسالهٔ سه ساله است.» می‌گویند همگی به خنده افتادند و روحیهٔ خود را بازیافتند. بعدها امیر کاتسوشیگه در کوهستان شیروئیشی، این ماجرا را برای ناکانو ماتابئی تعریف کرده و گفت: «به غیر از پدرت که این طور سخن می‌گفت، هیچ‌کس نبود که بتواند حتی یک کلمه مثل او بگوید.»
* ناکانو جینمون همواره می‌گفت، «'''مردی که وقتی امیر از سر لطف با او برخورد کند، وی را خدمت کند، سامورایی واقعی نیست. سامورایی واقعی کسی است که حتی آن زمان که امیر بی‌عطوفت و غیرمنطقی است، از خدمت به او دست نمی‌شوید.''' باید این اصل را به خوبی درک کنید.»
* یاماموتو جینمون، هشتاد ساله بود که بیمار شد. لحظه‌ای به نظر رسید در شرف آه کشیدن است و یک نفر به او گفت، «اگر ناله کنی احساسی بهتری خواهی داشت، ادامه بده.» اما جینمون جواب داد، «مسئله این نیست. یاماموتو را همه کس می‌شناسد و من در تمام زندگی‌ام چهرهٔ خوبی از خود نشان داده‌ام. برازنده نیست که اجازه دهم، در این دم واپسین مردم صدای ناله‌های مرا بشنوند.» گفته شده است که تا به پایان آهی از او شنیده نشد.
* یکی از پسران موری مونبئی، درگیر نزاعی شد و دیرهنگام، زخمی به خانه بازگشت. پدرش پرسید، «با دشمنت چه کردی» پسرش پاسخ داد، «کشتمش.» وقتی مونبئی پرسید، «ضربهٔ نهایی<ref>در ضربهٔ نهایی، گردن فرد در حال مرگ را می‌بریدند.</ref> را وارد کردی؟» پسرش پاسخ داد، «البته ضربه وارد شد.» آن‌گاه مونانی گفت، «تو قطعاً کارت را به خوبی انجام داده‌ای و چیزی نیست که بابت آن تأسف خورد. حال، حتی اگر فرار کنی بالاخره مجبور خواهی شد دست به [[w:سپوکه|سپوکه]]<ref>خودکشی</ref> بزنی، وقتی حالت بهتر شد، سپوکه کن و به جای آن که با دستان دیگری بمیری، می‌توانی با دستان پدرت بمیری.» پدر اندکی بعد به کایشوکای<ref>دستیار خودکشی</ref> پسر خویش بدل شد.
* مردی به نام تاکاگی با سه کشاورز در محلهٔ خود بگومگو کرد. آن سه او را در گندمزار به سختی کتک زدند و مرد، مغموم به خانه بازگشت. '''زنش با دیدن او گفت، «مگر از یاد برده است که باید چون یک سامورایی بمیرد؟» مرد پاسخ داد، «مسلماً نه» و بعد زن گفت، «در هر حال یک مرد، تنها یک بار می‌میرد. راه‌های مردن بسیار است: مردن از بیماری، کشته شدن در جنگ، [[w:سپوکه|سپوکه]] یا اعدام شدن با دستهای بسته. برای من رنج‌آور است که ببینم تو به خواری می‌میری.»''' زن از خانه خارج شد و زود بازآمد. بچه‌ها را خواباند. مشعلی برافروخت و جامه‌ای برای نبرد پوشید و شوهر خویش را گفت، «دیدم که این سه کشاورز در جایی گرد آمده‌اند. اینک وقت مناسبی است.» با این جمله، هر دو از خانه خارج شدند و شوهر جلودار بود، مشعل‌ها را برافروختند و شمشیرهای کوچک خود از نیام بیرون کشیدند. برق‌آسا وارد خانهٔ حریفان شدند و آن‌ها را متفرق ساختند. ضربات‌شان عمیق بود. دو مرد را از پای انداختند و سومی را به شدت زخمی ساختند. پس از این ماجرا شوهر آن زن محکوم به [[w:سپوکه|سپوکه]]<ref>خودکشی</ref> شد.
 
=== فصل دهم ===