صادق هدایت: تفاوت میان نسخه‌ها

محتوای حذف‌شده محتوای افزوده‌شده
کافر مقدس (بحث | مشارکت‌ها)
بدون خلاصۀ ویرایش
کافر مقدس (بحث | مشارکت‌ها)
بدون خلاصۀ ویرایش
خط ۱:
[[پرونده:Sadegh hedayat.jpg|thumb|left|200px| ما همه بچه سیاستیم. با سیاست کاری نداریم، ولی سیاست با ما کار دارد!.
وقتی هم پایش بیفتد باید حقش را گذاشت کف دستش! - صادق هدایت]]
 
خط ۱۹۹:
==سگ ولگرد==
* «همه محض رضای خدا او را می زدند و به نظرشان خیلی طبیعی بود سگ نجسی را که مذهب نفرین کرده و هفت تا جان دارد برای ثواب بچزانند!»
'''سگ ولگرد'''
 
 
خط ۲۳۰:
عرب ها با کینه ی شتری که داشتند کوشش کردند تا آثار ایران و فکر ایرانی و هستی آن را از بین ببرند. این عرب ها بودند که از خراب کردن ایوان تیسفون عاجز ماندند و به ضرر خودشان آن را ویران کردند تا آثار باشکوه ایران را از بین برده باشند. اگر چه بهتر بود که خراب بشوند تا به جای پادشاهان ساسانی عرب موشخور ننشیند!
به جای این چیزها که از بین بردند از بیابان های عربستان چه برایمان آورند؟! یک مشت پستی و رذالت ، یک مشت موهوم و پرت و پلا که به زور شمشیر به ما تحمیل کردند.
 
'''مازیار'''
 
سطر ۲۷۵ ⟵ ۲۷۶:
 
*بشر از همه چیز می تواند چشم بپوشد ، مگر از خرافات و اعتقادات خویش.
افکار پوسیده هیچوقت خود بخود نابود نمی شود. چه بسیار کسانی که پایبند به هیچگونه فکر و عقیده ای نمی باشند ولی در موضوع خرافات خونسردی خود را از دست می دهند و این از آنجا ناشی می شود که زن عوام این افکار را به گوش بچه خاندهخوانده است و بعد از آنکه بزرگ می شود هر گونه فکر و عقیده ای را می تواند بسنجد ، قبول یا رد بکند مگر خرافات را . چون از بچگی به او تلقین شده و هیچ موقع نتوانسته آن را امتحان بکند . از این جهت تاثیر خودش را همیشه نگه می دارد و پیوسته قوی تر می شود .
برای از بین بردن اینگونه موهومات هیچ چیز بهتر از آن نیست که چاپ بشود تا از اهمیت و اعتبار آن کاسته، سستی آن را واضح و آشکار بنماید.
 
'''نیرنگستان'''
 
سطر ۳۰۷ ⟵ ۳۰۹:
*چقدر خوب بود اگر زندگان می آمدند اینجا پهلوی ما مرده ها کیف می کردند.
برای خودشان هم بهتر بود ؛ چون یادشان می افتاد که روزی مثل ما می شوند ، آنوقت بیشتر از زندگی لذت می بردند.
 
'''آفرینگان'''
 
 
*اگر از بالا نگاه بکنیم زندگانی روی زمین مثل افسانه ای به نظر می آید که مطابق فکر یک نفر دیوانه ساخته شده باشد.
 
'''آفرینگان'''
 
سطر ۳۱۶ ⟵ ۳۲۰:
*عشق مثل یک آواز راه دور ، یک نغمه ی دلگیر و افسونگر است که آدم زشت و بدمنظری می خاند.
نباید به دنبال او رفت و از جلو نگاه کرد، چون یادبود و کیف آوازش را از بین می برد.
 
'''آفرینگان'''
 
سطر ۳۲۴ ⟵ ۳۲۹:
 
*خالق گوشش از این حرف ها پر شده ...
از آن روزی که شروع به آفرینش کرد پیه فحش را به تنش مالید!
 
'''افسانه آفرینش'''
 
سطر ۳۳۳ ⟵ ۳۳۹:
*جبراییل پاشا : البته خیلی خوب است اما این جانوران را که از گل درست می کنید، چطور زندگی می کنند؟!
خالق اف : فکرش را کرده ام. آن ها را به جان یکدیگر می اندازم تا همدیگر را بخورند!
 
'''افسانه آفرینش'''
 
سطر ۳۴۴ ⟵ ۳۵۱:
 
'''وغ وغ ساهاب'''
 
 
==س.گ.ل.ل==
 
*پس از دو هزار سال وضع زندگی بشر به کلی تغییر پیدا کرده بود و احتیاجات زندگی برطرف شده بود
ولی تنها یک درد مانده بود، یک درد بی دوا و آن خستگی و زدگی از زندگی بی مقصد و بی معنی بود
سوسن علاوه بر کسالت زندگی که ناخوشی عمومی و مسری بود یک ناخوشی دیگر هم داشت و آن تمایل او به معنویات بود که خودش نمی دانست چیست ، ولی آن را دنبال می کرد!
 
'''س.گ.ل.ل'''
 
*دو سه هزار سال پیش یک نفر آدم معمولی که به قدر بخور و نمیر و لباس خودش پول در می آورد؛ یک زن ، یک خانه و یک مشت خرافات داشت. خوشبخت بود، در کثافت خودش می غلطید و شکر خدایش را می کرد تا بمیرد.
این زندگی تنبل و خوشگذرانی قدیم را امروزه علوم هزار مرتبه عالی تر و بهتر برای همه فراهم می سازد.
با وجود همه ی ترقیات بشر ولی مردم بیش از پیش ناراضی هستند و درد می کشند.
این درد فلسفی ، این دردی که خیام هزار سال پیش به آن پی برده و گفته :
ناآمدگان اگر بدانند که ما / از دهر چه می کشیم نآیند دگر.
 
'''س.گ.ل.ل'''
 
 
 
*چه کسی گفته است که من برای بشر کار می کنم؟! بر فرض هم که بشر نابود شد و کارهایم به دست برف و باران و قوای کور طبیعت سپرده شد، باز هم به درک! چون حالا من از کار خودم کیف می کنم و همین کافی است.
چه کسی گفته است که من برای بشر کار می کنم؟! بر فرض هم که بشر نابود شد و کارهایم به دست برف و باران و قوای کور طبیعت سپرده شد، باز هم به درک! چون حالا من از کار خودم کیف می کنم و همین کافی است.
 
'''س.گ.ل.ل'''
 
*آیا موزه ی مخصوصی هست که این همه روح های زرد ناخوش و رنجور را رویشان نمره می گذارند و در آنجا نگه می دارند؟!
این فکر از خودپسندی بشر سه هزار سال پیش است که دنیای موهومی ورای دنیای مادی برای خودش تصور کرده است.
 
'''س.گ.ل.ل'''
 
 
 
*آرتیست ها حساس تر از دیگران و بهتر از سایرین کثافت ها و احتیاجات خشن زندگی را می بینند .
آرتیست بیشتر از سایر مردم درد می کشد و همین یک جور ناخوشی است.
 
'''س.گ.ل.ل'''
 
*لختی ها عاقلند که می گویند باید به طبیعت برگشت، انسان هر چه از طبیعت دور بشود بدبخت تر می شود.
آفتاب طلایی، چشمه های درخشان، میوه های گوارا ، هوای لطیف...
 
'''س.گ.ل.ل'''
 
 
==عروسک پشت پرده==
 
*مهرداد از آن پسرهای چشم و گوش بسته بود که وقتی اسم زن را می شنید از پیشانی تا لاله ی گوشش سرخ می شد.
تاکنون با زن نامحرم حرف نزده بود و پدر و مادرش تا توانسته بودند مغز او را از پند و نصایح هزار سال پیش انباشته بودند.
بعد هم برای اینکه پسرشان از راه به در نرود دختر عمویش درخشنده را برای او نامزد کرده بودند و این را آخرین مرحله فداکاری و منت بزرگی می دانستند که به سر پسرشان گذاشته بودند و به قول خودشان یک پسر عفیف و چشم و دل پاک و مجسمه ی اخلاق پرورانیده بودند که به درد دو هزار سال پیش می خورد!
'''عروسک پشت پرده'''
 
 
*مهرداد به صورت بزک کرده زن ها دقت می کرد ، آیا این ها بودند که مردها را فریفته و دیوانه ی خودشان کرده بودند؟!
 
'''عروسک پشت پرده'''
 
 
*مهرداد چشمش به مجسمه ی زنی افتاد که سرش را کج گرفته بود و لبخند می زد. این مجسمه نبود، یک زن، نه بهتر از زن، یک فرشته بود که به او لبخند می زد.
این دختر با او حرف نمی زد ، مجبور نبود با او به حیله و دروغ اظهار عشق و علاقه بکند، مجبور نبود برایش دوندگی بکند، حسادت بورزد. همیشه خاموش، همیشه به یک حالت قشنگ. نه خوراک می خاست و نه پوشاک ، نه بهانه می گرفت و نه ناخوش می شد و نه خرج داشت.
همیشه راضی، همیشه خندان، ولی از همه ی این ها مهم تر این بود که حرف نمی زد، اظهار عقیده نمی کرد و ترسی نداشت که اخلاقشان با هم جور درنیاید. صورتی که هیچوقت چین نمی خورد، متغیر نمی شد. شکمش بالا نمی آمد ، از ترکیب نمی افتاد .
همین صفات بود که مهرداد را دلباخته ی آن مجسمه کرد.
'''عروسک پشت پرده'''
 
 
 
=82 نامه به حسن شهید نورایی=
 
 
*کتاب خواندن هم مثل همه چیز دیگر در این ملک لوس و بی معنی شده. فقط دقیقه ها را سرانگشت می شماریم تا چند تا گیلاس بالا بریزیم و با کابوس شب در آغوش بشویم. آدم هی چین و چروک جسمی و معنوی می خورد و هی توی لجن پایین تر می رود
 
'''نامه شماره 2'''
 
 
 
*مسافرت فرنگ برای بچه تاجرها و دزدها و جاسوس های مام میهن است. ما از همه چیز محروم مانده ایم، این هم یکیش!
وقتی که در اینجا نمی توانم زندگی ام را تامین کنم فرنگ به چه درد من می خورد؟!
 
'''نامه شماره 17'''
 
 
*در مملکتی که آدم مثل یهودی سرگردان زندگی می کند به چه چیزش ممکن است علاقه مند باشد؟! بعد از 16 سال سابقه ی خدمت تازه حقوقم را نصف کرده اند!
حتا نوشتنش هم احمقانه است و لکن من کوچکترین اقدامی نخواهم کرد و تملق هیچکس را نخواهم گفت.
به درک که آدم بترکد. اگر لوله ی هنگ دار مسجد آدیس بابا بودیم زندگی مان هزار مرتبه بهتر بود!
 
'''نامه شماره 18'''
 
 
*اوضاع اینجا روز به روز گه تر و گندتر می شود. نقشه ی اساسی برای دیکتاتوری کردن اینجا در جریان است. برای اتحاد اسلام بسیار سنگ به سینه زده می شود.
 
'''نامه شماره 19'''
 
 
*با بی پولی در هیچ جهنم دره ای به آدم خوش نمی گذرد
 
'''نامه شماره 23'''
 
 
*فلانی از کار و گرفتاری اداری و خانوادگی زیاد می نالد. شاید هم حق دارد. مثلی است به فارسی که می گوید آنوقت که جیک جیک مستانت بود فکر زمستانت نبود؟!
همه ی کسانی که زناشویی کرده اند مخصوصن آن هایی که بی پولند همین شکایت را دارند و به حال بی زن ها حسادت می کنند.
برای کسی که پول و وسیله ی زندگی دارد آن هم یک جور تفریح است.
 
'''نامه شماره 23'''
 
 
*همه چیز این خراب شده برای آدم خستگی و وحشت تولید می کند. زندگی را به بطالت می گذرانیم و از هر طرف خاه چپ و یا راست مثل ریگ فحش می خوریم و مثل این است که مسئول همه ی گه کاری های دیگران شخص بنده هستم.
همه تقاضای وظیفه ی اجتماعی مرا دارند، اما کسی نمی پرسد آیا قدرت خرید کاغذ و قلم را دارم یا نه؟! یک تخت خاب و یا اتاق راحت دارم یا نه؟! و بعد هم از خودم می پرسم در محیطی که خودم هیچگونه حق زندگی ندارم چه وظیفه ای است که از رجاله های دیگر دفاع بکنم؟!
این درددل ها هم احمقانه شده. همه چیز در این سرزمین گُه بار احمقانه می شود.
 
'''نامه شماره 25 '''
 
 
 
*ما همچنان می سوزیم و می سازیم، قسمت مان بوده یا نبوده دیگر اهمیت ندارد. سگ بریند روی قسمت و همه چیز.
خیال دارم یک چیز وقیح مسخره درست بکنم که اخ و تف باشد به روی همه. شاید نتوانم چاپ بکنم، اهمیتی ندارد و لکن این آخرین حربه ی من است تا دست کم توی دلشان نگویند "فلانی خوب خر بود!"
 
'''نامه شماره 27 '''
 
 
 
*نمی دانم آزادیخواهان چرا بیشتر میل به مهاجرت دارند. شاید آزادی اینجا را تامین کرده اند حالا به جاهای دیگر می پردازند!
 
'''نامه شماره 28 '''
 
 
 
*مدتی است که روزنامه نمی خوانم و از هیچ جای دنیا و هیچ اتفاقی خبر ندارم و مثل این است که چیزی را هم نباخته ام. دنیا و اتفاقاتش به چه درد من می خورد؟!
خواندن مزخرفات روزنامه های اینجا جز اینکه آدم را عصبانی بکند و فشار خون را بالا ببرد نتیجه ی دیگری ندارد!
 
'''نامه شماره 31 '''
 
 
 
سطر ۳۶۱ ⟵ ۴۹۱:
 
 
*دیروز من اصلن از توی رختخاب بیرون نیامدم. شب قدری دور کوچه ها پرسه زدم. بد نیست که گاهی آدم شرایط رسمی و معمولی زندگی را بر هم بزند.
 
'''نامه شماره 36'''
 
 
 
*از اوضاع تبعیدگاه ما خواسته باشید مطلب قابل عرضی نیست مگر تشنج دانشگاه و کشمکش با آخوندها !
به تازگی در مجلس یکی دو نماینده ی آخوند حمله ی شدیدی به دکتر سیاسی کردند به طوری که مجبور شد از وزارت استعفا بدهد.
مخالفت آخوندها با تمام دستگاه دانشگاه و مخصوصن با دانشکده ی حقوق است که می خاهند آنجا را مرکز تبلیغات اسلامی بکنند و با وجود اعتراض شدید دانشجویان هنوز دست برنداشته اند.
 
'''نامه شماره 37 '''
 
 
*در مملکتی که دزد و مارگیر و آخوند شپشوی آن سالی چندین راس دکتر به جامعه تحویل می دهند و درجه ی دانشگاهی در آن معنی ندارد افتخار می کنم که هیچ مدرکی ندارم!
 
'''نامه شماره 42 '''
 
 
 
*این هم یک جور طرز تفکر احمقانه ای است که آبروی میهن حفظ بشود یا نشود.
کدام آبرو؟! کدام میهن؟! شاید اگر حفظ نشود بهتر است. لااقل همانجور که هستیم معرفی بشویم!
 
'''نامه شماره 50 '''
 
 
*توقیف و بگیر و ببند و کین توزی احمقانه به قوت خود باقی است، انگار که آدم هیچ جور تامین ندارد.
نه تنها نوشتن و خواندن جرم حساب می شود، بلکه فکر کردن هم قدغن خواهد شد!
 
'''نامه شماره 58 '''
 
 
 
*ایرانی متخصص عزاداری است و به زنده اهمیت نمی دهد و بعد از مرگ همیشه خودش را قدردان و وظیفه شناس معرفی می کند.
 
'''نامه شماره 74 '''
 
 
*بیخود و بی جهت پاپی من می شوند و توی مجلات و روزنامه ها فحش می نویسند و مادرقحبه بازی درمی آورند.
با وجود اینکه سال هاست کنار نشسته ام باز هم دست بردار نیستند، مثل اینکه ارث پدرشان را می خواهند!
 
'''نامه شماره 77 '''
 
 
*وانگهی شنیدم به تازگی یکی دیگر از آثار جاودانی حقیر را بدون اجازه چاپ کرده اند (البته با اغلاط و افتادگی و مسخرگی و سانسور اسلامی و اخلاقی).
نمی دانم چرا با دیگران این شوخی ها را نمی کنند؟!
 
'''نامه شماره 79 '''