در روزهای کهن، هنگامی که نخستین لرزش سخن به لب هایم آمد، از کوه مقدس بالا رفتم و با خدا گفتم :- خداوندگارا، من بنده ی تو ام. اراده پنهان تو قانون من است و تا ابد تو را فرمان بردارم.- اما خدا پاسخی نداد و مانند طوفانی سهمگین گذشت.
آنگاه پس از هزار سال از کوه مقدس بالا رفتم و باز با خدا گفتم :- آفریدگارا، من آفریده ی توام. تو مرا از گل ساختی و من همه چیزم را از تو دارم- اما خدا پاسخی نداد و مانند هزار بال تیز پرواز گذشت.
آنگاه پس از هزار سال باز از کوه بالا مقدس بالا رفتم و با خدا گفتم : - ای پدر، من فرزند تو ام. تو با رحمت و محبت مرا به دنیا آوردی. و من با محبت و عبادت ملکوت تو را به ارث می برم- اما خدا پاسخی نداد و مانند مهی که تپه های دور دست را می پوشاند گذشت.
آنگاه پس از هزار سال باز از کوه مقدس بالا رفتم و با خدا گفتم : - خدای من، ای آرمان و سرانجام من، من دیروز تو ام و تو فردای منی. من ریشه ی تو ام در خاک و تو گلاله ی منی در آسمان،و ما با هم در برابر خورشید می بالیم –
آنگاه خدا بر من خمید و در گوشم سخنان شیرینی به نجوا گفت، و مانند دریایی که جویباری را در بر می گیرد مرا در بر گرفت.
و هنگامی که به دره ها و دشت ها فرو آمدم خدا هم آنجا بود.
* «آنگاه که [[عشق]] تورا میخواند، بهراهش گام نه! هرچند راهی پرنشیب. آنگاه که تورا زیر گستره بالهایش پناه میدهد، تمکین کن! هرچند تیغ پنهانش جانکاه. آنگاه که باتو سخن آغاز کند، بدو ایمان آور! حتی اگر آوای او رؤیای شیرینت را درهمکوبد، مانند باد شرطه که بوستانی را.»