'''[[w:ابوسفیان|ابوسفیان]] ''' (وفات:۳۱ ه. ق ) بازرگان، [[w:قریش|بزرگِ قبیلۀ قریش]] در زمان [[محمد بن عبدالله|محمد بن عبدالله ، پیامبر اسلام]] و پسر عموی او بود.
'''[[w:ابوسفیان|ابوسفیان]] بن حرب ابن امیه''' (وفات:۳۱ ه.ق در سن ۸۸ سالگی) از بازرگانان معروف و بزرگان قریش در زمان [[محمد]] بن عبدالله بود. وی پدر [[معاویه]] و جد عدهای از خلفای معروف به بوسفیانی بود.وی همچنین پسر عمو و برادر رضاعی پیامبر اسلام بود. از دیگر کارهای او فرماندهی بردههای مکه بود.او در فتح مکه شهادتین گفت و در چند جنگ برای اسلام شرکت کرد. ابوسفیان در مدینه، در سال 32 هجری، درگذشت.عثمان بن عفان بر او نماز خواند.در بقیع دفن شد .
== سخنان ==
* «روزىروزی که من پرچم بت پرستىپرستی را به دوش کشیده بودم تا سپاه بت پرستان، بر سپاه [[محمد]] پیروز گردد، مانند راه پیماىپیمای سر گردانىگردانی بودم که تاریکىتاریکی شب او را فرا گرفته و راه را گم کرده باشد، ولىولی امروز رهبرىرهبری شده و هدایت یافته امیافتهام.»
** ''ترجمه اشعار او''
* «مرا کسىکسی به سوىسوی خدا خدایت کرد که مدتهامدتها از او روىروی - گردان بودم.»
** ''ترجمه اشعار او''
* «بر من گریه نکنید، زیرا من از روزىروزی که [[اسلام]] آوردهام،آوردهام، به گناه آلوده نشدهامنشدهام!»
** ''آخرین جمله وی قبل از مرگ/«طبقات» ابن سعد ج 4۴ ص 53۵۳''
* «همراه فرزندم جعفر حرکت کردیم تابه «ابوأ» رسیدیم، در این هنگام، طلایه سپاه پیامبر به ابوأ رسیده و در این سرزمین اردو زده بود. من مىدانستممیدانستم که پیامبر سخت از من خشمگین است و دستور داده است مسلمانان هر کجا مرا پیدا کردند بکشند، از این نظر مىترسیدممیترسیدم پیش از آن که به حضور پیامبر (ص) برسم و اسلام بیاورم، کشته شوم، لذا لباس خود را عوض کردم و صورت خود را پوشاندم و دست فرزندم را گرفته، به صورت ناشناس براه افتادم، در حدود یک میل پیاده راه رفتم. بامداد روزىروزی که پیامبر به ابوأ رسیده بود، به حضور آن حضرت رسیدم و در برابر او ایستاده به یگانگىیگانگی خدا و نبوت محمد (ص) شهادت دادم پیامبر مرا نشناخت، فرمود صورت خود را باز کن صورت خود را باز کردم پیامبر مرا شناخت و صورت از من برتافت، من دو مرتبه به سمتىسمتی که پیامبر صورت خود را به آن طرف برگردانده بود، رفتم، پیامبر مجدداً روىروی خود را به جانب دیگر بر گردانید، چندین بار این صحنه تکرار شدمن به شدت ناراحت شدم و خیالات مختلفىمختلفی به ذهنم هجوم آورد، با خود گفتم: من گمان مىکردممیکردم محمد (ص) از مسلمانان شدن من خوشحال خواهد شد، اینک که از من رو گردان است گویا پیش از آنکه بتوانم قرابت و خویشاوندىخویشاوندی خود را یاد آورىآوری کنم و عواطف سر شار و مهر و محبت او را به خود جلب کنم کشته خواهم شد...»
** ''چگونگىچگونگی اسلام آوردن او/طبقات ابن سعد جلد 4۴ صفحه 50۵۰ و 52۵۲''