* «'''[[عشق]] به شهرها[[شهر]]ها غالباً عشقی نهانی است'''. شهرهایی چون پاریس،[پاریس]]، پراگ و حتّی فلورانس به روی خود فروبسته میشوند، و بدین ترتیب محدود به دنیای ویژه خویشاند. امّا الجزیره،[[الجزیره]]، و همراهِ آن پاره از مجلسهای ممتازش، چون شهرهای ساحلی به سوی آسمان گشوده میشود، همانند دهانی یا زخمی. آنچه در [[الجزیره]] میتوان دوست داشت، همان است که گذرانِ زندگی همه کس از آن است. یعنی دریا در خمِ هر کوچهای و مایهای از خورشید و زیبایی نژاد. و مانندِ همیشه، در گسترهٔ این عرصهٔ بیآزرم، و بر سر این خوان سرور، رایحهٔ مرموز دیگری هم هست. در پاریس،[[پاریس]]، ممکن است انسان از نبودِ فضا و کمبود صدای بال مرغان آسمانی دلتنگ گردد. در اینجا دستِ کم آدمی غرق در چنین نعمتی است. و چون هر آروزیی برآورده میشود، انسان میتواند بسنجد که تا چه پایه توانگر است...»
** <small>از کتابِ «دلهرهٔ هستی» نشر نگاه، ۱۳۹۱، ۱۳۷ و ۱۳۸، از باد در جمیلا</small>
* <small>ادامۀ سخنِ بالا</small> : « در [[الجزیره]] ، برای هر کس جوان است و اهلِ زندگی ، هر چیزی پناه و بهانۀ پیروزی است : لنگرگاه ، آفتاب ، بازی سرخ و سفیدِ مهتابی میکدههای کنارۀ دریا ، گل و ورزشگاه و دخترانِ سیمین ساق نو رسیده. ... »
** <small>از کتابِ «دلهرهٔ هستی» نشر نگاه، ۱۳۹۱، ۱۳۹، از باد در جمیلا</small>