دینو بوتزاتی: تفاوت میان نسخه‌ها

محتوای حذف‌شده محتوای افزوده‌شده
Ashkan P. (بحث | مشارکت‌ها)
جز Ashkan P. صفحهٔ بوتزاتی٬ دینو را به دینو بوتزاتی منتقل کرد: در ویکی‌پدیا نام او این‌چنین آورده شده‌است.
Ashkan P. (بحث | مشارکت‌ها)
ویرایش ساختار
خط ۱:
====[[w:دینو بوتزاتی|دینو بوتزاتی]] (به ایتالیایی: Dino Buzzati)‏ ‏ (۱۶ اکتبر ۱۹۰۶ - ۲۸ ژانویه ۱۹۷۲) نویسنده نامدار ایتالیایی است که شناخته‌شده‌ترین کار او رمان بیابان تاتارها (به ایتالیایی: Il deserto dei Tartari) است.====
 
== دارای منبع ==
<blockquote>دروگو سرانجام فهمید و لرزش خفیفی بر اندامش افتاد. آب بود. آبشار دور دستی که از لابهلابه‌لای لای تخته سنگ هایتخته‌سنگ‌های نزدیک فرو می ریختمی‌ریخت.
بادی که صدای ریزش بسیار بلند آن را به نوسان در می آوردمی‌آورد. بازی اسرار آمیز پژواک هاپژواک‌ها. از صدای متفاوت سنگ هایسنگ‌های مضروب٬ صدایی انسانی بر می خاستبرمی‌خاست که حرف میزد٬می‌زد٬ حرف میزدمی‌زد: حرف های زندگیحرف‌های مانزندگی‌مان را که تا فهمیدنشان راهی نبود. اما هرگز فهمیده نمیشدندنمی‌شدند.
پس این سرباز نبود که آوازی را زمزمه می کردمی‌کرد. انسانی حساس به سرما٬ به تنبیه و به عشق. بلکه کوهستان متخاصم بود. دروگو فکر کرد چه اشتباه غم انگیزیغم‌انگیزی. نکند همه چیز همین طورهمین‌طور است. می پنداریممی‌پنداریم که اطرافمان پر از مخلوقاتی شبیه به ماست. در حالی که جز یخ و سنگ هاییسنگ‌هایی که به زبانی بیگانه با ما سخن می گویندمی‌گویند نیست. در شرف دست دادن با دوستی هستیم. اما بازو٬ بی حس٬ فرو می افتدمی‌افتد و لبخند٬ خاموش می شودمی‌شود. چون در می یابیممی‌یابیم کاملا تنهاییم.
 
باد بر شنل با شکوه افسر می کوبدمی‌کوبد و حتی سایه لاجوردین روی برف٬ چون پرچمی تکان می خوردمی‌خورد. ماه میمی‌رود٬ رود٬ می رود٬می‌رود٬ آهسته٬ اما بی لحظه ایبی‌لحظه‌ای درنگ٬ نا شکیبای سحر. قلب جیوانیجیووانی دروگو در سینه می تپدمی‌تپد.<ref>
ازبوتزاتی، کتابدینو. صحرای تاتارها (1940) (Il deserto dei Tartari). ترجمه یترجمهٔ محسن ابراهیم. تهران: نشر مرکزمرکز، ۱۳۷۹.
</ref></blockquote>
 
== منبع ==
{{پانویس}}
 
{{ویکی‌پدیا}}
====دینو بوتزاتی (به ایتالیایی: Dino Buzzati)‏ ‏ (۱۶ اکتبر ۱۹۰۶ - ۲۸ ژانویه ۱۹۷۲) نویسنده ایتالیایی.====
 
[[رده:نویسندگان اهل ایتالیا]]
----
 
[[it:Dino Buzzati]]
دروگو سرانجام فهمید و لرزش خفیفی بر اندامش افتاد. آب بود. آبشار دور دستی که از لابه لای تخته سنگ های نزدیک فرو می ریخت.
[[pl:Dino Buzzati]]
بادی که صدای ریزش بسیار بلند آن را به نوسان در می آورد. بازی اسرار آمیز پژواک ها. از صدای متفاوت سنگ های مضروب٬ صدایی انسانی بر می خاست که حرف میزد٬ حرف میزد: حرف های زندگی مان را که تا فهمیدنشان راهی نبود. اما هرگز فهمیده نمیشدند.
پس این سرباز نبود که آوازی را زمزمه می کرد. انسانی حساس به سرما٬ به تنبیه و به عشق. بلکه کوهستان متخاصم بود. دروگو فکر کرد چه اشتباه غم انگیزی. نکند همه چیز همین طور است. می پنداریم که اطرافمان پر از مخلوقاتی شبیه به ماست. در حالی که جز یخ و سنگ هایی که به زبانی بیگانه با ما سخن می گویند نیست. در شرف دست دادن با دوستی هستیم. اما بازو٬ بی حس٬ فرو می افتد و لبخند٬ خاموش می شود. چون در می یابیم کاملا تنهاییم.
 
باد بر شنل با شکوه افسر می کوبد و حتی سایه لاجوردین روی برف٬ چون پرچمی تکان می خورد. ماه می رود٬ می رود٬ آهسته٬ اما بی لحظه ای درنگ٬ نا شکیبای سحر. قلب جیوانی دروگو در سینه می تپد.
 
 
از کتاب صحرای تاتارها (1940) (Il deserto dei Tartari). ترجمه ی محسن ابراهیم. نشر مرکز ۱۳۷۹