بغداد: تفاوت میان نسخهها
محتوای حذفشده محتوای افزودهشده
جزبدون خلاصۀ ویرایش |
|||
خط ۷:
**[[ریچارد رورتی]]
=== شعر ===
* « قبري در بغداد وجود دارد كه براي شخصي پاك و پاكيزه است / و خداوند رحمان او را در غرفههاي بهشت جاي داده است . »
**[[دعبل خزاعی]]
سطر ۲۱ ⟵ ۲۳:
* چون ز بغداد و لب دجله دلم یار کند دامنم را چو لب دجلهی بغداد کند
**[[اوحدی مراغه ای]]
متنبی را دیدم که از فارس باز میگشت
در کنار رود کر، آوای دجله را شنیده بود
که او را به بغداد فرا میخواند.
در راه شمشیرش را به قرمطیان گناوه بخشیده بود
زیرا میدانست که دیگر از این پس جز قلم یاری نخواهد داشت
به خود گفته بود:
«من، متنبی: شاعر، نبی، شمشیرزن
با شورشیان قرمطی از کوفه به بادیه رفتم
تا راز برابری را دریابم
با سیف الدوله حمدانی به حلب شدم
تا در برابر فرنگان صلیبی بایستم
و با عضدالدوله دیلمی به فارس رفتم
تا تخم شعر عرب را در آن خاک بپراکنم.
اکنون میخواهم به عراق بازگردم
و از فراز پل بغداد به ماهیگیران بنگرم
که سوار بر بلمهای پوست بادامیشان
بر آب تیزپای دجله سبک بارانه پارو میکشند
صابئین قطیفه بر دوش را تماشا کنم
که رو به ستارهی شمال
در پایابهای کنار رود غسل تعمید میکنند
و از طباخان کوی ابونواس
عدس پخته و ماهی مزگوف بگیرم
که بر ترکههای انار کباب میشود
چه خوش است در کنار نیزارهای رود
از این سو به آن سو رفتن
و از پشت تنهی نخلی
بوسه بازی جفتی جوان را تماشا کردن
چه خوش است در کنار پیر چنگی نشستن
و سرگذشت دجله را از کوه تا خلیج شنیدن
چه خوش است پیش از بانگ اذان به گرمابه رفتن
و تن را به نوازش لیف و کیسه سپردن
و همراه با لنگ و قطیفه
کاسهای آب یخ از جامهدار گرفتن
و آنگاه با خیالی خوش به دارالحکمه رفتن
و برق شادی را در چشمهای نوجوانان دیدن.»
متنبی به خود گفت:
«میروم تا دوباره کودک شوم
و از بازی واژهها به وجد آیم.»
متنبی از فراز جسر بغداد
به درون آب دجله نگاه کرد
اما بجز عبور یکنواخت خون چیزی ندید
ماهیگیران به صید مردگان میرفتند
برزگران قلمهای استخوان میکاشتند
زائوان پشت بوتهها نوزادان بی سر میزائیدند
مردان سربریده در پایابها میدویدند
و آب فروشان دوره گرد در کوچه ها فریاد میزدند:
خون تازه آوردهام! خون تازه آوردهام!
در راسته ی کتابفروشان، مه سرخی
آسمان و زمین را پوشانده بود
محمد صحاف، زیر آوار پی سر بریدهی برادر خود میگشت
پدر حسین، دوره گرد حمص فروش
یک لنگه از کفش پسرش را به دست گرفته بود
و با آن حرف میزد
شطری کتابفروش اشک میریخت
و به دنبال برگهای سوختهی شعر
در کوچههای شرقی دجله میدوید
و بیتی از متنبی را زیر لب می خواند:
«خط شعر مرا نابینا میبیند
و صوت شعر مرا ناشنوا میشنود».
متنبی ایستاد
دشداشهاش به پوست تنش میچسبید
و چفیهاش نمناک از خون بود
به خود گفت:
آدمها یا کتابها؟
کتابها یا آدمها؟
آیا باید قلم را زمین میگذاشت
و شمشیر را به دست میگرفت؟
دجله پاسخ نمیداد
دجله چون تیری رهاشده از کمان
روان بود.
** مجید نفیسی [http://www.jenopari.com/article.aspx?id=1057]
== پیوند به بیرون ==
{{الگو:شهرها}}
|