سهراب سپهری: تفاوت میان نسخهها
محتوای حذفشده محتوای افزودهشده
جز ربات: زیباسازی |
بدون خلاصۀ ویرایش |
||
خط ۸:
** ''[[W:حجم سبز|حجم سبز]]''
* «زندگی یافتن سکهی دهشاهی در جوی خیابان است.»▼
== بدون منبع ==▼
هشت كتاب ، مرگ رنگ ، اهل كاشانم...
* «پدرم وقتی مرد، پاسبانها همه شاعر بودند، مرد بقال از من پرسید چند من خربزه میخواهی، من از او پرسیدم: دل خوش،سیری چند؟»▼
هشت كتاب ، مرگ رنگ ، اهل كاشانم...
* «باغ در طرف سایه دانایی بود، باغ ما جای گره خوردن احساس و گیاه، باغ ما قوسی از دایرهی سبز سعادت بود، میوهی کال خدا را آن روز میجویدم در خواب، آب، بی فلسفه میخوردم، توت بیدانش میچیدم،تا اناری ترکی برمیداشت، دست فوارهی خواهش میشد، تا چلویی میخواند، سینه از ذوق شنیدن میسوخت، گاه تنهایی صورتش را به پس پنجره میچسبانید، شوق میآمد دست در گردن حس میانداخت، فکر بازی میکرد، زندگی چیزی بود مثل بارش عید، یک چنار پرسار، زندگی در آن وقت صفی از نور و عروسک بود، یک بغل آزادی بود، زندگی در آن وقت حوض موسیقی بود...»▼
هشت كتاب ، مرگ رنگ ، اهل كاشانم...
* «خیال میکنم دچار آن رگ پنهان رنگها هستی// دچار یعنی [[عشق|عاشق]]!// و فکر کن چه تنهاست، اگر [[ماهی]] کوچک، دچار آبی دریای بیکران باشد// چه فکر نازک غمناکی!// دچار باید بود!»
هشت كتاب
* «من نمیدانم که چرا در قفس هیچکسی کرکس نیست// گل شبدر چه کم از لاله قرمز دارد؟// چشمها را باید شست// جور دیگر باید دید»
هشت كتاب ، مرگ رنگ ، اهل كاشانم...
* «صدا کن مرا صدای تو خوب است // صدای تو سبزینه آن گیاه عجیبیست // که در انتهای صمیمیت حزن میروید.»
**
''هشت کتاب'' ▲== بدون منبع ==
* «مادرم صبحی می گفت: موسم دلگیری است // من به او گفتم: زندگانی سیبی است، گاز باید زد با پوست»
* «به سراغ من اگر میایئد نرم و آهسته بیایئد.مبادا که ترک بردارد چینی نازک تنهائی من.»
* «زندگی چیزی نیست که لب طاقچهی عادت از یاد من و تو برود.»
* «من ندیدم دو صنوبر را با هم دشمن، رایگان میبخشد نارون شاخهی خود را به کلاغ، هر کجا برگی هست، شور من میشکفد.»
▲* «زندگی یافتن سکهی دهشاهی در جوی خیابان است.»
▲* «پدرم وقتی مرد، پاسبانها همه شاعر بودند، مرد بقال از من پرسید چند من خربزه میخواهی، من از او پرسیدم: دل خوش،سیری چند؟»
▲* «باغ در طرف سایه دانایی بود، باغ ما جای گره خوردن احساس و گیاه، باغ ما قوسی از دایرهی سبز سعادت بود، میوهی کال خدا را آن روز میجویدم در خواب، آب، بی فلسفه میخوردم، توت بیدانش میچیدم،تا اناری ترکی برمیداشت، دست فوارهی خواهش میشد، تا چلویی میخواند، سینه از ذوق شنیدن میسوخت، گاه تنهایی صورتش را به پس پنجره میچسبانید، شوق میآمد دست در گردن حس میانداخت، فکر بازی میکرد، زندگی چیزی بود مثل بارش عید، یک چنار پرسار، زندگی در آن وقت صفی از نور و عروسک بود، یک بغل آزادی بود، زندگی در آن وقت حوض موسیقی بود...»
== پیوند به بیرون ==
|