* «آیا این مردمی که شبیه من هستند، که ظاهرأ احتیاجات و هوی و هوس مرا دارند برای گولزدن من نیستند؟ آیا یکمشت سایه نیستند که فقط برای مسخره کردن و گولزدن من بهوجود آمدهاند؟ آیا آنچه که حس میکنم، میبینم و میسنجم سرتاسر موهوم نیست که با حقیقت خیلی فرق دارد؟»
* «او همان حرارت [[عشق|عشقی]] مهرگیاه را در من تولید کرد. اندام نازک و کشیده با خط متناسبی که از شانه، بازو ، پستانها ،سینه، کپل و ساق پاهایش پایین می رفت مثل این بود که تن او را از آغوش جفتش بیرون کشیده باشند - مثل ماده مهرگياهمهرگیاه بود که از بغل جفتش جدا کرده باشند.»
* «با این تصاویر خشک و براق و بیروح که همهاش بهیک شکل بود چه میتوانستم بکشم که شاهکار بشود؟ اما در تمام هستی خودم ذوق سرشار و حرارت مفرطی حس میکردم، یکجور ویر و شور مخصوصی بود، میخواستم این چشمهایی که برای همیشه بسته شده بود روی کاغذ بکشم و برای خودم نگهدارم.»
* «در اينجوراینجور مواقع هر کس بهیک عادت قوی [[زندگی]] خود، بهیک وسواس خود پناهنده میشود؛ عرق خور میرود مست میکند ، نویسنده مینویسد، حجار سنگتراشی میکند و هرکدام دق دل و عقدهٔ خودشان را بهوسیلهٔ فرار در محرک قوی زندگی خود خالی میکنند و در این مواقع است که یکنفر [[هنر|هنرمند]] حقیقی میتواند از خودش شاهکاری بهوجود بیاورد - ولی من، منکه بیذوق و بیچاره بودم، یک نقاش ِ روی جلد ِ قلمدان چه میتوانستم بکنم؟»
* «در ايناین دنیای پست پر از فقر و مسکنت، برای نخستینبار گمان کردم که در [[زندگی]] من یک شعاع آفتاب درخشيددرخشید - اما افسوس، ايناین شعاع آفتاب نبود، بلکه فقط یک پرتو گذرنده، یک ستاره پرنده بود که بهصورت یک زن یا فرشته بهمن تجلی کرد و در روشنایی آن یکلحظه، فقط یکثانیه همه بدبختیهای زندگی خودم را دیدم و بهعظمت و شکوه آن پی بردم و بعد این پرتو در گرداب تاریکی که باید ناپدید بشود دوباره ناپدید شد»
* «در [[زندگی]] زخمهايیزخمهایی هست که مثل خوره روح را آهسته در انزوا میخورد و میتراشد. ايناین دردها را نمیشود بهکسی اظهار کرد، چون عموما عادت دارند که ايناین دردهای باورنکردنی را جزو اتفاقات و پيشآمدهایپیشآمدهای نادر و عجيبعجیب بشمارند و اگر کسی بگويدبگوید يایا بنويسد،بنویسد، مردم برسبيلبرسبیل عقايدعقاید جاری و عقايدعقاید خودشان سعی میکنند آنرا با [[لبخند]]ی شکاک و تمسخرآميزتمسخرآمیز تلقی بکنند.»
* «زمانی که در يکیک رختخواب گرم و نمناک خوابيدهخوابیده بودم همه ايناین مسائل برايمبرایم بهاندازه جوی ارزش نداشت و درايندراین موقع نمیخواستم بدانم که حقيقتاحقیقتا خدائی وجود دارد يایا اينکهاینکه فقط مظهر فرمانروايانفرمانروایان روی زمينزمین است که برای استحکام مقام الوهيتالوهیت و چاپيدنچاپیدن رعايایرعایای خود تصور کردهاند. تصويرتصویر روی زمينزمین را بهآسمان منعکس کردهاند – فقط میخواستم بدانم که شب را بهصبح میرسانم يایا نه – حس میکردم در مقابل [[مرگ]]، [[مذهب]] و ايمانایمان و اعتقاد چهقدر سست و [[کودک|بچگانه]] و تقريباتقریبا يکجوریکجور تفريحتفریح برای اشخاص تندرست و خوشبخت بود.»
* «[[زندگی]] من بهنظرم همانقدر غيرطبيعی،غیرطبیعی، نامعلوم و باورنکردنی میآمد که نقش ِ روی قلمدانی که با آن مشغول نوشتن هستم. اغلب بهاينبهاین نقش که نگاه میکنم مثل ايناین است که بهنظرم آشنا میآيدمیآید. شايدشاید برای همينهمین نقاش است [...] شايدشاید همينهمین نقاش مرا وادار بهنوشتن میکند - يکیک [[درخت]] سرو کشيدهکشیده که زيرشزیرش پيرمردیپیرمردی قوز کرده شبيهشبیه جوکيانجوکیان هندوستان چمباتمه زده بهحالت تعجب انگشت سبابه دست چپش را بهدهنش گذاشته.»
* «شب پاورچین پاورچین میرفت. گویا بهاندازهٔ کافی خستگی در کرده بود، صداهای دور دست خفیف بهگوش میرسید، شاید یک مرغ یا پرنده رهگذری خواب میدید، شاید گیاهها میروییدند - در این وقت ستارهای رنگپریده پشت تودههای ابر ناپدید میشدند. روی صورتم نفس ملایم صبح را حس کردم و در همین وقت بانگ [[خروس]] از دور بلند شد. ميانمیان چهارديواریچهاردیواری که اطاق مرا تشکيلتشکیل میدهد و حصاری که دور [[زندگی]] و افکار من کشيده،کشیده، زندگی من مثل شمع خرده خرده آب میشود، نه، اشتباه میکنم - مثل يکیک کنده هيزمهیزم ِ تر است که گوشهٔ ديگداندیگدان افتاده و بهآتش هيزمهایهیزمهای ديگردیگر برشته و زغال شده، ولی نهسوخته است و نه تروتازه مانده، فقط از دود و دم ديگراندیگران خفه شده.»
* «فشاری که در موقع توليدمثل،تولیدمثل، دونفر را برای دفع تنهايیتنهایی بههم میچسباند در نتيجهنتیجه همينهمین جنبه [[جنون|جنونآميزجنونآمیز]] است که در هرکس وجود دارد و با تاسفی آميختهآمیخته است که آهسته بهسوی عمق [[مرگ]] متمايلمتمایل میشود [...] تنها مرگ است که دروغ نمیگويدنمیگوید! حضور مرگ همه موهومات را نيستنیست و نابود میکند. ما [[کودک|بچهٔ]] مرگ هستيمهستیم و مرگ است که ما را از فريبهایفریبهای [[زندگی]] نجات میدهد، و درته زندگی، اوست که ما را صدا میزند و بهسوی خودش میخواند.»
* «آیا سرتاسر [[زندگی]] یک قصه مضحک،یک متل باور کردنی و احمقانه نیست.آیا من قصه خود را نمی نویسم؟قصه،فقط یک راه فرار برای [[آرزو|آرزوهای]] ناکام است.آرزوهایی که هر متل سازی مطابق روحیه محدود و موروثی خود آنرا به تصویر می کشد.»
|