* «سر تو بذار رو نازبالش، بذار به هم بیاد چشت// قاچ زینو محکم چنگ بزن که [[اسب|اسبسواری]] پیشکشت»
** ''به علی گفت [[مادر|مادرش]] روزی...''
* «فاتح شدم// خودرا به ثبت رساندم...// دیگر خیالم از همه سو راحتست// آغوش مهربان [[مادر|مام]] وطن// پستانک سوابق پرافتخار [[تاریخ|تاریخی]]// لالائيلالائی تمدن و فرهنگ// و جق و جق جقجقه قانون...// رفتم کنار پنجره با اشتیاق، ششصدو هفتادو هشت بار هوا را که از غبار پهن و بوی خاکروبه و ادرار منقبض شده بود// درون سینه فرودادم...// در سرزمین [[شعر]] و [[گل]] و [[بلبل]]// موهبتست زیستن، آنهم// وقتی که واقعیت موجودبودن تو پس از سالهای سال پذیرفته میشود...// موهبت زیسن، آری// در زادگاه شیخ ابو دلقک کمانچهکش فوری// و شیخ ایدلایدل تنبکتبار تنبوری// شهر ستارگان گرانوزن ساق و باسن و پستان و پشت جلد و [[هنر]]// گهوارهٔ معلمان فلسفهٔ «ای بابا به من چه ولش کن»// مهد مسابقات المپیک هوش - وای!...// که ناتوانی از خواص تهیکیسه بودنست، نه [[مجنون|نادانی]]...// من زندهام، بله، مانند زندهرود، که یک روز زنده بود...// من می توانم از فردا// در پستوی مغازه خاچیک// بعد از فروکشیدن چندین نفس، زچند گرم جنس دست اول خالص// و صرف چند بادیه پپسیکولای ناخالص// و پخش چند یاحق و یاهو و وقوق و هوهو// رسمأ به مجمع فضلای فکور و فضلههای فاضل [[روشنفکر]]// و پیروان مکتب داخداختاراخ بپیوندم...// من در میان تودهٔ سازندهای قدم برعرصهٔ هستی نهادهام// که گرچه نان ندارد، اما بجای آن// میدان دید باز و وسیعی دارد// که مرزهای فعلی جغرافیائیش// از جانب شمال، به میدان پرطراوت و سرسبز تیر// واز جنوب، به میدان باستانی اعدام// و در مناطق پرازدحام، به میدان توپخانه رسیدهست...»