در جستجوی زمان از دست‌رفته: تفاوت میان نسخه‌ها

محتوای حذف‌شده محتوای افزوده‌شده
Tanhabot (بحث | مشارکت‌ها)
جز ربات: جراحی پلاستیک و زیباسازی
خط ۱۵:
 
* «کسانی که اندکی عصبی‌اند، آن گونه که من بودم، برای پیمودن روزها همانند اتوموبیل دنده‌های متفاوت دارند. برخی روزها که کوهستانی و دشوارند و پیمودنشان بی‌نهایت زمان می‌برد و برخی دیگر سرازیرند که می‌توان با شتاب تمام و آوازخوانان پشت سر گذاشت.»
عادت، سامانده كارساز اما كند، كه در آغاز ذهن ما را وا مي گذارد تا هفته ها در جايگاهي موقت رنج بكشد، با اين همه ذهن از آن خرسند است زيرا بدون عادت و تنها با توناهايي هاي خود نمي تواند جايي را براي ما نشستني كند.
هنگامي كه مي رفتم بخوابم، تنها ماييه ي دلخوشي ام اين بود كه مادر بيايد و مرا در بسترم ببوسد. اما اين شب خوش آن چنان كوتاه بود، و او چنان زود مي گذاشت و مي رفت، كه لحظه اي كه مي شنيدم بالا مي آمد و از راهروي دو در مي گذشت، و پيرهن ململ آبي اش كه رشته هاي نازك كاه بافته از آن آويخته بود به نرمي صدا مي كرد، برايم لحظه اي دردآور بود.از يك لحظه بعد خبر مي داد كه مادر مرا ترك كرده و رفته بود، به گونه اي كه آرزو مي كردم آن شب خوشي كه آنهمه دلبسته اش بودم هرچه ديرتر از راه برسد، و زمان آرامشي كه مادر هنوز نيامده بود هرچه بيشتر طول بكشد.
اما هنگاميكه از گذشته ي كهني هچ چيز به جا نمي ماند، پس از مرگ آدم ها ، پساز تباهي چيزها تنها بو و مزه باقي مي مانند كه نازك تر اما چابك ترند، كمتر مادي اند ، پايداري و وفايشان بيشتر است، دير زمان چون روح مي مانند و به ياد مي آورند، منتظر، اميدوار، روي آوار همه ي چيزهاي ديگر مي مانند و بناي عظيم خاطره را بي خستگي روي ذره هاي كم و بيش لمس نكردني شان حمل مي كنند.
....چند لحظه اي در اتاق اول نگهم مي داشتند كه در آن ، آفتاب هنوز زمستاني، آمده بود تا خود را كنار آتشي گرم كند كه ميان دو آجر روشن كرده بودند و همه ي اتاق را پر ازبوي دوده مي كرد، و آن را به صورت تنور خانه هاي روستايي يا پرده هاي جلو آتش در كاخ ها در مي آورد كه در پناه آنها آدم آرزو مي كند در بيرون باراني، برفي يا حتي فاجعه اي سيلابي رخ دهد تا بر خلوتكده ي گرم و نرمش شعر زمستانخوابي هم افزوده شود.
پس از اين باور اصلي، كه در حال خواندن پيگيرانه حركت هايي را از درون به بيرون در جهت كشف حقيقت بر مي انگيخت، هيجانهايي مي آمدند كه ماجرايي كه در آن شركت مي كردم پديد مي آورد.زيرا آن بعد از ضهرها بيشتر از آنچه در سراسر يك زندگي ديده مي شود از رويدادهاي هيجانزا آكنده بود:رويدادهايي در كتابهايي كه مي خواندم. درست است كه آدم هاي آنها ، آنگونه كه فرانسواز مي گفت، واقعي نبودند.اما همه ي احساس هايي كه خوشي يا بدبختي يك آدم واقعي در ما بر مي انگيزد فقط به واسطه ي تصويري از آن خوشي يا بدبختي است. نبوغ نخستين رمان نويس در درك اين نكته بوده است كه چون در دستگاه عواطف ما تصوير تنها عنصر اساسي است مي توان خيلي ساده و آسان شخصيت هاي واقعي را حذف كرد و با اين ساده سازي به كمالي بسيار مهم رسيد. يك موجود واقعي را ، هراندازه هم كه دوستي مان با او ژرف باشد، بيشتر به وسيله ي احساس هايمان درك مي كنيم، يعني كه براي ما حالتي مات دارد، وزنه ي بي جاني است كه حساسيت ما نمي تواند آن را بلند كند. اگر اتفاق بدي برايش پيش بيايد، تنها در بخش كوچكي از برداشت كلي كه از او داريم ممكن است دستخوش اندوه شويم، از اين هم بيشتر، خود او هم تنها در بخشي از برداشت كلي كه از خودش دارد مي تواند احساس غصه كند. ابتكار رمان نويس اين بوده است كه به جاي چنين بخش هايي كه روان ما نمي تواند آنجا نفوذ كند، به اندازه مساوي بخش هاي غير عادي بنشاند، يعني آنچه روان ما نمي تواند دريابد.در اين صورت ديگر چه اشكالي دارد كه كارها و احساس هاي اين انسان هاي نوع تازه در نظر ما واقعي جلوه كند ، چون ما آنان را از خودمان كرده ايم، چون در درون ماست كه پديد مي آيند، و در حاليكه بيتابانه كتاب را ورق مي زنيم آهنگ نفس زدن ما و چگونگي نگاه كردنمان را تعيين مي كنند؟ و همين كه رمان نويس ما را در اين حالت قرار مي دهد كه مانند همه ي حالت هاي صرفا دروني هر احساسي را ده برابر مي كند، و كتابش همانند يك رويا اما رويايي روشن تر از آن هايي كه در خواب مي بينيم ما راا بر مي انگيزد و يادش ديرتر مي پايد، در طول يك ساعت طوفاني از همه ي خوشي ها و بالاهاي شدني در درون ما برپا مي شود كه در زندگي عادي سال هاي سا طول خواهد كشيد تا برخي شان را ببينيم، و شديدترين آنها را هيچگاه نخواهيم شناخت. زيرا كندي پديدآمدنشان ما را از درك آنها باز مي دارد.(بدين گونه كه در زندگكي دل ما با زمان دگرگون مي شود و اين بدترين درد است. اما اين را تنها در كتاب در تخيل مي بينيم:در وواقعيت، تغيير آن مانند گونه گون شدن برخي پديده هاي طبيعي چنان كند است كه گرچه حالت هاي پياپي دگرگون آن را مي بينيم از دريافت خود حس تغيير معافيم.)
اين باور كه كسي زندگي ناشناسي دارد كه با دل بستن به او به آن راه توانيم يافت براي عشق از همه ي شرط هايي كه دارد تا پديد آيد مهم تر است، كه اگر اين باشد از بقيه به آساني خواهد گذشت.
كم كم دستگيرم شد كه در پس مهرباني، وقار و فضائل فرانسواز فاجعه هايي حقيرانه پنهان است، به همان گونه كه از تاريخ بر مي آيد كه دوران زمامداري شاهان و ملكه هايي كه در شيشه نگاره هاي كليساها با دستان روي هم نهاده تصوير مي شوند آكنده از رخدادهاي خونين بوده است.
محروم شدن از لذتي كه براي نخستين بار آن را مي سنجيدبه لرزه اش انداخت، چه تا آن زمان مطمئن بود هرگاه بخواهد او را خواهد يافت، اطميناني كه از ارزش همه ي خوشي ها در نظر ما مي كاهد يا حتي يكسره از آنها غافلمان مي كند.
ميان هم ي شيوه هاي پرورش عشق، همه ي ابزارهاي پراكنش اين بلاي مقدس، يكي از جمله كاراترين ها همين تندباد آشفتگي است كه گاهي ما را فرا مي گيرد. آنگاه كار از كار گذشته است، به كسي كه در آن هنگام با او خوشيم دل مي بازيم. حتي نيازي نيست كه تا آن زمان از او بيشتر از ديگران، يا حتي به همان اندازه خوشمان آمده بوده باشد. تنها لازم است كه گرايشمان به او منحصر شود. و اين شرط زماني تحقق مي يابد كه هنگاميكه از او محروميم به جاي جست و جوي خوشي هايي كه لطف او به ما ارزاني مي داشت. يكباره نيازي بي تابانه به خود آنكس حس كنيم، نيازي شگرف كه قوانين اين جهان برآوردنش را محال و شفايش را دشوار مي كنند_نياز بي معني و دردناك تصاحب او.
در آن شبي كه در اوج نا اميدي سرانجام او را ميان سايه هاي سرگردان ديد و به نظرش شبي انگار فراطبيعي مي آمد، و به راستي از آن ِ دنياي اسرارآميزي بود كه با بسته شدن درهايش هرگز نمي توان به آن بازگشت_شبي از زماني كه حتي نيازي نبود با خود بگويد كه شايد با جست و جوي او آزارش مي دهد، چه مطمئن بود اودت شادي اي بزرگتر از ديدن او و به خانه رفتن با او نمي شناسد. و سان در برابر اين خوشبختي به ياد آورده ، درمانده مردي را ديد بر جا ايستاده ، و دلش به حال او سوخت چون در آغاز نشناختنش، آنچنان كه سر فروافكند تا كسي چشمان پر از اشكش را نبيند. آن مرد خود او بود.
جمله ( سونات) انگار هماني را به او مي گفت كه پيشتر درباره خوشبختي اش گفته بود "چيست اين؟ اين همه هيچ است" و انديشه سوان براي نخستين بار اكنده از دلسوزي و مهرباني براي ونتوي( سنت سائن) شد، براي اين برادر ناشناس و سترگ كه او نيز بيشك رنج بسيار ديده بود.ببيني زندگي اش چگونه بود؟ اين نيروي خدايگاني، اين توان بيكران آفرينندگي را از اندخته ي كدامين دردها به دست آورده بوود؟هنگاميكه اين جمله ي كوچك بود كه با او از واهي بودن رنج هايش سخن مي گفت، سوان در خردمندي اش اثري از مهرباني مي ديد، حال آنكه اندكي پيشتر، هنگامي كه مي پنداشت آن را در چهره ي مردمان فارغي مي خواند كه عشق را تنوعي بي اهميت مي خوانند، به نظرش تحمل ناكردني مي آمد.چراكه برعكس، جمله ي كوچك عليرغم هر عقيده اي كه مي شد درباره گذرايي اين احوال دروني داشته باشد، بر خلاف همه ي آن مردم آن را نه چيزي كم اهميت تر از زندگي عملي، بلكه چنان برتر مي دانست كه تنها هم آن به بيان كردن مي ارزيد.
 
== پیوند به بیرون ==