== دارای منبع ==
=== مثنوی ===
* «آدمی فربه شود از راه گوش// جانور فربه شود ازحلق و نوش»
* «آدمی مخفی است در زیر زبان// این زبان پردهاست بر درگاه جان»
* «آزمودم [[مرگ]] من در [[زندگی]] است// چون رهم زین زندگی، پایندگی است»
* «آفت ادراک آن حال است و قال// خون به خون شستن محال است و محال»
* «آب کم جو تشنگی آور بدست// تا بجوشد آبت از بالا و پست»
* «آنچه اندر آینه بیند جوان// پیر اندر خشت بیند بیش از آن»
* «از پی هر [[گریه]] آخر [[خنده]] ایست// مرد آخربین مبارک بنده ایست»
* «از [[دوستی|محبت]]، نار نوری میشود// وز محبت، دیو حوری میشود»
* «ای خنک آن را که پیش از [[مرگ]] مرد// یعنی او از اصل این زر بوی برد// مرگ تبدیلی که در نوری روی// نه چنان مرگی که در گوری روی»
* «ای که تو از ظلم چاهی میکنی// از برای خویش دامی میتنی»
* «این جهان کوهاست و فعل ما ندا// باز گردد این نداها را صدا»
* «پا تهی گشتن بهاست از کفش تنگ// رنج قربت به که اندر خانه [[جنگ]]»
* «پس کلوخ خشک در جو کی بود؟// [[ماهی|ماهیی]] با آب، عاصی کی شود؟»
* «پیش چشمت داشتی شیشه کبود// زان جهت عالم کبودت مینمود»
* «پیش مؤمن کی بود این قصه خوار// قدر [[عشق]] گوش، عشق گوشوار»
* «تا که [[مجنون|احمق]] باقی است اندر جهان// مرد مفلس کی شود محتاج نان»
* «تیغدادن در کف زنگی مست// به که آید [[دانش|علم]]، ناکس را بدست»
* «چون زخود رستی همه برهان شدی// چون که گفتی بندهام سلطان شدی»
* «چون که دندان تو را کرم اوفتاد// نیست دندان بر کنش ای اوستاد»
* «زآنهمه بانگ و علا لای [[سگ|سگان]]// هیچ واماند ز راهی کاروان؟»
* «سخـتگیری و تعصـب خامی است// تا جنینی [[کار]] خونآشامی است»
* «شب غلط بنماید و مبدل بسی// دید صائب شب ندارد هرکسی»
* «صورت زیبا نمیآید به [[کار]]// حرفی از معنی اگر داری بیار»
* «ظالم آن قومی که چشمان دوختند// وز سخنها عالمی را سوختند»
* «عاقبت جوینده یابنده بود// چونکه در خدمت شتابنده بود»
* «عشقهایی کز پی رنگی بود// [[عشق]] نبود عاقبت ننگی بود»
* «عقل از سودای او کور است و کر// نیست از [[عشق|عاشق]] کسی [[دیوانه|دیوانهتر]]»
* «عقل اول راند بر عقل دوم// [[ماهی]] از سر گنده گردد نی ز دم»
* «عقل تا تدبیر و اندیشه کند// رفته باشد [[عشق]] تا هفتم سما// عقل تا جوید [[شتر]] از بهر حج// رفته باشد عشق بر کوه صفا»
* «کرد مردی از سخن دانی سؤال// حق و باطل چیست ای نیکومقال// گوش را بگرفت و گفت این باطل است// چشم حق است و یقینش حاصل است»
* «گفت [[خر]]! آخر همی زن لاف لاف// در غریبی بس توان گفتن گزاف»
* «گفت هان ای محتسب بگذار و رو// از برهنه کی توان بردن گرو»
* «موی بشکافی به عیب دیگران// چو به عیب خود رسی کوری از آن»
* «نردبان خلق این ما و منست// عاقبت زین نردبان افتادنست// هرکه بالاتر رود [[مجنون|ابله]]ترست// کاستخوان او بتر خواهد شکست»
* «آن یکی پرسید [[شتر|اشتر]] را که هی// از کجا میآیی ای اقبالپی// گفت از حمام گرم کوی تو// گفت خود پیداست از زانوی تو»
* «هرکسی را بهر [[کار|کاری]] ساختند// میل آنرا در دلش انداختند»
* «هرکه او بیمرشدی در راه شد// او زغـولان گمره و در چاه شد// هرکه گیرد پیشهٔ بیاوستـا// ریشخندی شد به شهـر و روستا// کار بیاستاد خواهی ساختن// [[مجنون|جاهلانه]] جان بخواهی باختن»
* «هرکه اولبین بود اعمی بود// هرکه آخربین چه بامعنی بود// چشـم آخربین تواند دید راست// چشم اولبین غرورست و خطاست// هرکه آخربینتر او مسعودتر// هـر که اولبینتر او مطرودتر// هرکه اول بنگرد پایان کار// انـدر آخر او نگردد شرمسار// حکم چون بر عاقبتاندیشی است// پادشاهی بنده درویشی است»
* «هیچ آیینه دگر آهن نشد// هیچ نانی گنـدم خرمن نشد// هیچ انگوری دگر غوره نشد// هیـچ میوه پخته باکوره نشد// پختـه گرد و از تغیـّر دورشو// رو چو برهان محقق نورشو»
=== دیوان شمس تبریزی ===
* «ای باد خوش که از چمن [[عشق]] میرسی// برمن گذر که بوی گلستانم [[آرزو|آرزو]]ست»
* «خنک آن چشم که گوهر زخسی بشناسد// خنک آن قافلهای کو بودش [[دوستی|دوست]] خفیر»
* «دی شیخ با چراغ همی گشت گرد شهر// کز دیـو و دد ملولم و انسانم [[آرزو|آرزو]]ست// گفتند یافت مینشود جستهایم ما// گفت آن که یافت مینشود آنم آرزوست»
* «دیگران چون بروند از نظر از دل بروند// تو چنان در دل من رفته که جان در بدنی»
* «[[شتر|شتران]] مست شدستند، ببین [[رقص]] جمل// ز اشتر مست که جوید ادب و [[دانش|علم]] و [[هنر]]»
* «[[عشق]] اندر فضل و [[دانش|علم]] و دفتر و اوراق نیست // هرچه گفت و گوی خلق آن ره، ره عشاق نیست// شاخ [[عشق]] اندر ازل دان، بیخ عشق اندر ابد// این شجر را تکیه بر عرش و ثری و ساق نیست»
* «عقل، بند ِ رهروان و [[عشق|عاشقان]] است ای پسر// بند بشکن، ره عیان اندر عیانست ای پسر»
* «هرکه را نبض [[عشق]] مینجهد// گر [[افلاطون|فلاطون]] بود، تواش [[خر]] گیر// هر سری کو ز [[عشق]] پر نبود// آن سرش را زدم مؤخر گیر»
== درباره مولوی ==
* «ذره گشت و آفتاب انبار کرد// خرمن از صد رومی و [[عطار نیشابوری|عطار]] کرد»
** ''[[اقبال لاهوری]]''
* «مثنوی مولوی معنوی// هست قرآنی به لفظ پهلوی// من نمیگویم که آن عالیجناب// هست پیغمبر، ولی دارد [[کتاب]]»
** ''[[عبدالرحمن جامی]]''
* «مولوی گرفتار پندار بیپایهٔ وحدت وجود گردیده و در آن گمراهی و سرگردانی بیپایه، بافندگیها کرده است.»
** ''[[احمد کسروی]]/ فرهنگ است یا نیرنگ''
|