بوف کور: تفاوت میان نسخه‌ها

محتوای حذف‌شده محتوای افزوده‌شده
Amouzandeh (بحث | مشارکت‌ها)
جزبدون خلاصۀ ویرایش
Amouzandeh (بحث | مشارکت‌ها)
جزبدون خلاصۀ ویرایش
خط ۲:
 
----
* «آیا این مردمی که شبیه من هستند، که ظاهرأ احتیاجات و هوی و هوس مرا دارند برای گول‌زدن من نیستند؟ آیا یک‌مشت سایه نیستند که فقط برای مسخره کردن و گول‌زدن من به‌وجود آمده‌اند؟ آیا آن‌چه که حس می‌کنم، می‌بینم و می‌سنجم سرتاسر موهوم نیست که با حقیقت خیلی فرق دارد؟»
 
* «او همان حرارت [[عشق|عشقی]] مهرگیاه را در من تولید کرد. اندام نازک و کشیده با خط متناسبی که از شانه، بازو ، پستانها ،سینه، کپل و ساق پاهایش پایین می رفت مثل این بود که تن او را از آغوش جفتش بیرون کشیده باشند - مثل ماده مهرگياه بود که از بغل جفتش جدا کرده باشند.»
* «با این تصاویر خشک و براق و بی‌روح که همه‌اش به‌یک شکل بود چه می‌توانستم بکشم که شاه‌کار بشود؟ اما در تمام هستی خودم ذوق سرشار و حرارت مفرطی حس می‌کردم، یک‌جور ویر و شور مخصوصی بود، می‌خواستم این چشم‌هایی که برای همیشه بسته شده بود روی کاغذ بکشم و برای خودم نگه‌دارم.»
 
* «در اين‌جور مواقع هر کس به‌یک عادت قوی زندگی خود، به‌یک وسواس خود پناهنده می‌شود؛ عرق خور می‌رود مست می‌کند ، نویسنده می‌نویسد، حجار سنگ‌تراشی می‌کند و هرکدام دق دل و عقدهٔ خودشان‌ را به‌وسیلهٔ فرار در محرک قوی زندگی خود خالی می‌کنند و در این مواقع است که یک‌نفر [[هنر|هنرمند]] حقیقی می‌تواند از خودش شاه‌کاری به‌وجود بیاورد - ولی من، من‌که بی‌ذوق و بی‌چاره بودم، یک نقاش ِ روی جلد ِ قلم‌دان چه می‌توانستم بکنم؟»
* «با این تصاویر خشک و براق و بی‌روح که همه‌اش به‌یک شکل بود چه می‌توانستم بکشم که شاه‌کار بشود؟ اما در تمام هستی خودم ذوق سرشار و حرارت مفرطی حس می‌کردم، یک‌جور ویر و شور مخصوصی بود، می‌خواستم این چشم‌هایی که برای همیشه بسته شده بود روی کاغذ بکشم و برای خودم نگه‌دارم.»
* «در اين دنیای پست پر از فقر و مسکنت، برای نخستین‌بار گمان کردم که در زندگی من یک شعاع آفتاب درخشيد - اما افسوس، اين شعاع آفتاب نبود، بلکه فقط یک پرتو گذرنده، یک ستاره پرنده بود که به‌صورت یک زن یا فرشته به‌من تجلی کرد و در روشنایی آن یک‌لحظه، فقط یک‌ثانیه همه بدبختی‌های زندگی خودم را دیدم و به‌عظمت و شکوه آن پی بردم و بعد این پرتو در گرداب تاریکی که باید ناپدید بشود دوباره ناپدید شد»
 
* «در [[زندگی]] زخم‌هايی هست که مثل خوره روح را آهسته در انزوا می‌خورد و می‌تراشد. اين دردها را نمی‌شود به‌کسی اظهار کرد، چون عموما عادت دارند که اين دردهای باورنکردنی را جزو اتفاقات و پيش‌آمدهای نادر و عجيب بشمارند و اگر کسی بگويد يا بنويسد، مردم برسبيل عقايد جاری و عقايد خودشان سعی می‌کنند آنرا با لبخندی شکاک و تمسخرآميز تلقی بکنند.»
* «در اين‌جور مواقع هر کس به‌یک عادت قوی [[زندگی]] خود، به‌یک وسواس خود پناهنده می‌شود؛ عرق خور می‌رود مست می‌کند ، نویسنده می‌نویسد، حجار سنگ‌تراشی می‌کند و هرکدام دق دل و عقدهٔ خودشان‌ را به‌وسیلهٔ فرار در محرک قوی زندگی خود خالی می‌کنند و در این مواقع است که یک‌نفر [[هنر|هنرمند]] حقیقی می‌تواند از خودش شاه‌کاری به‌وجود بیاورد - ولی من، من‌که بی‌ذوق و بی‌چاره بودم، یک نقاش ِ روی جلد ِ قلم‌دان چه می‌توانستم بکنم؟»
* «زمانی که در يک رختخواب گرم و نمناک خوابيده بودم همه اين مسائل برايم به‌اندازه جوی ارزش نداشت و دراين موقع نمی‌خواستم بدانم که حقيقتا خدائی وجود دارد يا اين‌که فقط مظهر فرمانروايان روی زمين است که برای استحکام مقام الوهيت و چاپيدن رعايای خود تصور کرده‌اند. تصوير روی زمين را به‌آسمان منعکس کرده‌اند – فقط می‌خواستم بدانم که شب را به‌صبح می‌رسانم يا نه – حس می‌کردم در مقابل [[مرگ]]، [[مذهب]] و ايمان و اعتقاد چه‌قدر سست و [[کودک|بچگانه]] و تقريبا يک‌جور تفريح برای اشخاص تندرست و خوشبخت بود.»
 
* «[[زندگی]] من به‌نظرم همان‌قدر غيرطبيعی، نامعلوم و باورنکردنی می‌آمد که نقش ِ روی قلمدانی که با آن مشغول نوشتن هستم. اغلب به‌اين نقش که نگاه می‌کنم مثل اين است که به‌نظرم آشنا می‌آيد. شايد برای همين نقاش است [...] شايد همين نقاش مرا وادار به‌نوشتن می‌کند - يک [[درخت]] سرو کشيده که زيرش پيرمردی قوز کرده شبيه جوکيان هندوستان چمباتمه زده به‌حالت تعجب انگشت سبابه دست چپش را به‌دهنش گذاشته.»
* «در اين دنیای پست پر از فقر و مسکنت، برای نخستین‌بار گمان کردم که در [[زندگی]] من یک شعاع آفتاب درخشيد - اما افسوس، اين شعاع آفتاب نبود، بلکه فقط یک پرتو گذرنده، یک ستاره پرنده بود که به‌صورت یک زن یا فرشته به‌من تجلی کرد و در روشنایی آن یک‌لحظه، فقط یک‌ثانیه همه بدبختی‌های زندگی خودم را دیدم و به‌عظمت و شکوه آن پی بردم و بعد این پرتو در گرداب تاریکی که باید ناپدید بشود دوباره ناپدید شد»
* «شب پاورچین پاورچین می‌رفت. گویا به‌اندازهٔ کافی خستگی در کرده بود، صداهای دور دست خفیف به‌گوش می‌رسید، شاید یک مرغ یا پرنده رهگذری خواب می‌دید، شاید گیاه‌ها می‌روییدند - در این وقت ستاره‌ای رنگ‌پریده پشت توده‌های ابر ناپدید می‌شدند. روی صورتم نفس ملایم صبح را حس کردم و در همین وقت بانگ خروس از دور بلند شد. ميان چهارديواری که اطاق مرا تشکيل می‌دهد و حصاری که دور زندگی و افکار من کشيده، زندگی من مثل شمع خرده خرده آب می‌شود، نه، اشتباه می‌کنم - مثل يک کنده هيزم ِ تر است که گوشهٔ ديگ‌دان افتاده و به‌آتش هيزم‌های ديگر برشته و زغال شده، ولی نه‌سوخته است و نه تروتازه مانده، فقط از دود و دم ديگران خفه شده.»
 
* «فشاری که در موقع توليدمثل، دونفر را برای دفع تنهايی به‌هم می‌چسباند در نتيجه همين جنبه [[جنون|جنون‌آميز]] است که در هرکس وجود دارد و با تاسفی آميخته است که آهسته به‌سوی عمق [[مرگ]] متمايل می‌شود [...] تنها [[مرگ]] است که دروغ نمی‌گويد! حضور [[مرگ]] همه موهومات را نيست و نابود می‌کند. ما [[کودک|بچهٔ]] مرگ هستيم و [[مرگ]] است که ما را از فريب‌های زندگی نجات می‌دهد، و درته [[زندگی]]، اوست که ما را صدا می‌زند و به‌سوی خودش می‌خواند.»
* «در [[زندگی]] زخم‌هايی هست که مثل خوره روح را آهسته در انزوا می‌خورد و می‌تراشد. اين دردها را نمی‌شود به‌کسی اظهار کرد، چون عموما عادت دارند که اين دردهای باورنکردنی را جزو اتفاقات و پيش‌آمدهای نادر و عجيب بشمارند و اگر کسی بگويد يا بنويسد، مردم برسبيل عقايد جاری و عقايد خودشان سعی می‌کنند آنرا با لبخندی[[لبخند]]ی شکاک و تمسخرآميز تلقی بکنند.»
 
* «زمانی که در يک رختخواب گرم و نمناک خوابيده بودم همه اين مسائل برايم به‌اندازه جوی ارزش نداشت و دراين موقع نمی‌خواستم بدانم که حقيقتا خدائی وجود دارد يا اين‌که فقط مظهر فرمانروايان روی زمين است که برای استحکام مقام الوهيت و چاپيدن رعايای خود تصور کرده‌اند. تصوير روی زمين را به‌آسمان منعکس کرده‌اند – فقط می‌خواستم بدانم که شب را به‌صبح می‌رسانم يا نه – حس می‌کردم در مقابل [[مرگ]]، [[مذهب]] و ايمان و اعتقاد چه‌قدر سست و [[کودک|بچگانه]] و تقريبا يک‌جور تفريح برای اشخاص تندرست و خوشبخت بود.»
 
* «[[زندگی]] من به‌نظرم همان‌قدر غيرطبيعی، نامعلوم و باورنکردنی می‌آمد که نقش ِ روی قلمدانی که با آن مشغول نوشتن هستم. اغلب به‌اين نقش که نگاه می‌کنم مثل اين است که به‌نظرم آشنا می‌آيد. شايد برای همين نقاش است [...] شايد همين نقاش مرا وادار به‌نوشتن می‌کند - يک [[درخت]] سرو کشيده که زيرش پيرمردی قوز کرده شبيه جوکيان هندوستان چمباتمه زده به‌حالت تعجب انگشت سبابه دست چپش را به‌دهنش گذاشته.»
 
* «شب پاورچین پاورچین می‌رفت. گویا به‌اندازهٔ کافی خستگی در کرده بود، صداهای دور دست خفیف به‌گوش می‌رسید، شاید یک مرغ یا پرنده رهگذری خواب می‌دید، شاید گیاه‌ها می‌روییدند - در این وقت ستاره‌ای رنگ‌پریده پشت توده‌های ابر ناپدید می‌شدند. روی صورتم نفس ملایم صبح را حس کردم و در همین وقت بانگ [[خروس]] از دور بلند شد. ميان چهارديواری که اطاق مرا تشکيل می‌دهد و حصاری که دور [[زندگی]] و افکار من کشيده، زندگی من مثل شمع خرده خرده آب می‌شود، نه، اشتباه می‌کنم - مثل يک کنده هيزم ِ تر است که گوشهٔ ديگ‌دان افتاده و به‌آتش هيزم‌های ديگر برشته و زغال شده، ولی نه‌سوخته است و نه تروتازه مانده، فقط از دود و دم ديگران خفه شده.»
 
* «فشاری که در موقع توليدمثل، دونفر را برای دفع تنهايی به‌هم می‌چسباند در نتيجه همين جنبه [[جنون|جنون‌آميز]] است که در هرکس وجود دارد و با تاسفی آميخته است که آهسته به‌سوی عمق [[مرگ]] متمايل می‌شود [...] تنها [[مرگ]] است که دروغ نمی‌گويد! حضور [[مرگ]] همه موهومات را نيست و نابود می‌کند. ما [[کودک|بچهٔ]] مرگ هستيم و [[مرگ]] است که ما را از فريب‌های [[زندگی]] نجات می‌دهد، و درته [[زندگی]]،زندگی، اوست که ما را صدا می‌زند و به‌سوی خودش می‌خواند.»
 
* «آیا سرتاسر [[زندگی]] یک قصه مضحک،یک متل باور کردنی و احمقانه نیست.آیا من قصه خود را نمی نویسم؟قصه،فقط یک راه فرار برای [[آرزو|آرزوهای]] ناکام است.آرزوهایی که هر متل سازی مطابق روحیه محدود و موروثی خود آنرا به تصویر می کشد.»