اوشو: تفاوت میان نسخه‌ها

محتوای حذف‌شده محتوای افزوده‌شده
Mardetanha (بحث | مشارکت‌ها)
جز ویرایش 77.237.166.218 واگردانده شد به آخرین تغییری که Amouzandeh انجام داده بود
خط ۲:
'''[[W:اوشو|اوشو]]'''، عارف، فیلسوف و آموزگار روحانی هندی که به نام‌های ''(راجنیش چاندرا جاین)'' و ''(باگوان شری راجنیش)'' معروف بود. زادروز: ([[W:۱۱ دسامبر ۱۹۳۱ (میلادی)|۱۱ دسامبر ۱۹۳۱ میلادی]]) در روستای کرچوادا از توابع مدهیا برادش هند. اوشو در تاریخ ([[W:۱۹ ژانویه ۱۹۹۰ (میلادی)|۱۹ ژانویه ۱۹۹۰ میلادی]]) در پونا (هند) درگذشت.
== دارای منبع ==
== خلاقیت از دیدگاه اوشو ==
* «[[فریدریش نیچه]] به درستی مرگ خدا را اعلام کرد، اما من می‌گویم که اوهرگز به دنیا نیامده است. خدا افسانه است. او اختراع است و اکتشاف نیست. آیا تفاوت بین اختراع و اکتشاف را می‌دانید؟ اکتشاف با واقعیت سر و کار دارد، اما اختراع را شما پدید می‌آورید.»
تا به حال شنيده‎ايد باغباني كه زندگي مي‎آفريند و به زندگي زيبايي مي‎بخشد، جايزه‎ي نوبلي دريافت كرده باشد؟ آن كشاورزي كه زمين را شخم مي‎زند و غذاي همه را تأمين مي‎كند ـ آيا تا به حال كسي به او پاداشي داده است؟ نه. او طوري زندگي مي‎كند و طوري مي‎ميرد كه گويي بر روي اين كره‎ي خاكي هرگز چنين كسي وجود نداشته است.
** ''God is Dead, Now Zen is the Only Living Truth''
اين يك غربالگري نفرت‎‎انگيز است. هر روح خلاقي را ـ سواي آن چه مي‎آفريند ـ بايد مورد احترام و تمجيد قرار داد تا خلاقيت محترم شمرده شود. اما مي‎بينيم كه حتي برخي سياستمداران ـ كه جز جنايتكاراني قهار نيستند ـ جايزه‎ي نوبل دريافت مي‎كنند. اين همه خونريزي در دنيا به خاطر وجود همين سياستمداران روي داده است و آن‎ها هنوز هم سلاح‎هاي هسته‎اي بيشتري فراهم مي‎آورند تا به يك خودكشي جهاني دست بزنند.
حس زيبايي شناختي ما چندان پر مايه و غني نيست.
به ياد آبراهام لينكلن مي‎افتم. او پسر يك كفاش بود و رئيس جمهور آمريكا شد. طبعاً همه‎ي اشراف زادگان سخت برآشفتند، و آزرده و خشمگين شدند. و تصادفي نبود كه به زودي آبراهام لينكلن مورد سوء قصد قرار گرفت. آن‎ها نمي‎توانستند اين را تحمل كنند كه رئيس جمهور آمريكا پسر يك كفاش باشد.
در اولين روزي كه او مي‎رفت تا نطق افتتاحيه‎ي خود را در مجلس سناي آمريكا ارائه كند، درست موقعي كه داشت از جا برمي‎خاست تا به طرف تريبون برود، يك اشراف زاده‎ي عوضي بلند شد وگفت: «آقاي لينكلن، هر چند شما بر حسب تصادف پست رياست جمهوري اين كشور را اشغال كرده‎ايد، فراموش نكنيد كه هميشه به همراه پدرتان به منزل ما مي‎آمديد تا كفش‎هاي خانواده‎ي ما را تعمير يا تميز كنيد و در اين جا خيلي از سناتورها كفش‎هايي به پا دارند كه پدر شما آن‎ها را ساخته است. بنابراين هيچ گاه اصل خود را فراموش نكنيد.»
اين مرد فكر مي‎كرد دارد او را تحقير مي‎كند. اما نمي‎توان آدمي مثل آبراهام لينكلن را تحقير كرد. فقط مي‎توان مردمان كوچك را، كه از حقارت رنج مي‎برند، سرافكنده و خوار كرد؛ انسان‎هاي عاليقدر فراتر از تحقيرند.
آبراهام لينكلن حرفي زد كه همه بايد آويزه‎ي گوش خود كنند. او گفت: «من از شما سپاسگزارم كه درست پيش از ارائه اولين خطابه‎ام به مجلس سنا، مرا به ياد پدرم انداختيد. پدرم چنان طينت زيبايي داشت، چنان هنرمند خلاقي بود كه هيچ كس قادر نبود كفش‎هايي به اين زيبايي بدوزد. من خوب مي‎دانم كه هر كاري هم انجام دهم، هرگز نمي‎توانم آن قدر كه او آفرينش‎گر بزرگي بود، من رئيس جمهوري بزرگ باشم. من نمي‎توانم از او پيشي بگيرم.در ضمن، مي‎خواهم به همه‎ي شما اشراف زادگان خاطر نشان سازم، اگر كفش‎هاي ساخت دست پدرم پاهايتان را آزار مي‎دهد، من هم اين هنر را زير دست او آموخته‎ام. البته من كفاش قابلي نيستم، اما حداقل مي‎توانم كفش‎هايتان را تعمير كنم. كافي است به من اطلاع بدهيد تا خودم شخصاً به منزلتان بيايم.»
سكوتي سنگين بر فضاي مجلس حكمفرما شد و سناتورها فهميدند كه تحقير كردن اين مرد غير ممكن است. اما او احترام فوق‎العاده‎اي براي خلاقيت از خود نشان داد.
مهم نيست آيا نقاشي مي‎كني، مجسمه مي‎سازي يا كفش مي‎دوزي ـ چه باغبان باشي، چه كشاورز و چه ماهيگير باشي، چه نجار، هيچ فرقي نمي‎كند. آن چه اهميت دارد آن است كه آيا واقعاً روحت در گروي آن چيزي است كه مي‎آفريني؟ اگر چنين باشد حاصل كار خلاقانه‎ات كيفيتي از الوهيت را در خود دارد.
فراموش نكن كه خلاقيت به هيچ كار خاصي ربط ندارد. خلاقيت با كيفيت آگاهي تو سروكار دارد. هر عملي كه از تو سر مي‎زند، مي‎تواند خلاقانه باشد. هر كاري كه مي‎كني مي‎تواند خلاقانه باشد، و اين در صورتي است كه بداني خلاقيت يعني چه.
خلاقيت يعني لذت بردن از هر كاري، حتي از مراقبه؛ انجام هر كاري با عشقي ژرف. اگر عشق بورزي و اين سالن سخنراني را تميز كني، اين كاري خلاق است. اگر بي‎عشق عمل كني، آن وقت مسلماً اين كاري شاق است؛‌ وظيفه‎اي است كه بايد هر طور شده به آن عمل كرد. اين كار تحميلي است. بعد دوست داري وقت ديگري خلاق باشي. در آن برهه از زمان تو چه خواهي كرد؟‌ آيا كار بهتري سراغ داري؟ آيا فكر مي‎كني اگر به نقاشي بپردازي، خود را خلاق احساس خواهي كرد؟
اما نقاشي كردن درست به اندازه‎ي تميز كردن كف زمين كاري معمولي است تو رنگ‎ها را بر روي بوم نقاشي مي‎مالي يا پرتاب مي‎كني ـ اين جا هم تو زمين را مي‎شويي و تي مي‎كشي. فرقش چيست؟ احساس مي‎كني حرف زدن با يك دوست جز وقت تلف كردن نيست و دوست داري يك كتاب بي‎نظير بنويسي تا خلاقيت خود را نشان بدهي؟ اما يك دوست آمده! كمي گپ زدن چه قدر سرگرم كننده و زيباست ـ معطل چه هستي؟ خلاق باش!
همه‎ي رمان‎هاي تراز اول دنيا جز وراجي‎هاي مردم خلاق نيست. در اين جا من دارم چه كار مي‎كنم؟ باز هم گپ زدن و وراجي! آن‎ها روزي به كلمات قصار و وحي منزل تبديل خواهند شد، ولي در آغاز فقط يك مشت دري‎وري و حرف‎هاي خاله زنكي هستند. اما من از اين كار لذت مي‎برم. من مي‎توانم تا ابد به نوشتن ادامه دهم ـ تو ممكن است روزي خسته شوي، اما من نه. براي من اين سرخوشي محض است. شايد روزي فرا برسد كه شماها خسته شويد و ديگر مخاطبي براي من باقي نماند ـ و من هنوز در حال حرف زدن خواهم بود. اگر واقعاً عشق كاري باشد، آن كار خلاقانه است.
اما اين براي هر كسي اتفاق مي‎‎افتد. بسياري از مردم وقتي براي اولين بار پيش من مي‎آيند، مي‎گويند «هر كاري، اشو. هر كاري ـ حتي نظافت!» دقيقاً همين را مي‎گويند: «حتي نظافت! ـ اما شما بايد به كار اصلي خودتان برسيد و ما از هر كاري كه به ما بدهيد خوشحال خواهيم بود» بعد يك چند روزي كه مي‎گذرد تغيير عقيده مي‎دهند: «راستش نظافت … ما دوست داريم يك كار ابتكاري حسابي به ما محول كنيد.»
 
...بنابراين هنگام نظافت كردن، كافي است فكر كني داري نقاشي مي‎كشي. «اين نظافت كردن نيست، اين يك كار بزرگ ابتكاري است» ـ و همين طور هم خواهد بود! اين فقط شيطنت و شوخي ذهن توست. اگر اصل مطلب را درك كني، آن وقت خلاقيت خود را در هر عملي كه انجام مي‎دهي، به كار مي‎اندازي.
كسي كه اهل شعور و درك است، پيوسته خلاق است. نه اين كه سعي كند خلاق باشد ـ بلكه به طرز نشستن او عملي مبتكرانه است. نشستن او را تماشا كن؛ در حركات او كيفيتي خاص از رقص ـ متانتي خاص ـ را پيدا مي‎كني. همين چند شب پيش داستان استاد ذني را خواندم كه در قبر با متانتي بي‎نظير ايستاده بود ـ او مرده بود. حتي مرگش عملي خلاقانه بود. واقعاً شيرين كاشته بود. از آن بهتر نمي‎شد ايستاد ـ حتي در حالت بي‎جان با جلال و متانت خاصي ايستاده بود.
وقتي نكته را دريافتي، هر كاري ـ چه آشپزي، چه نظافت و … ـ خلاقانه است. زندگي از چيزهاي كوچك و پيش پا افتاده تشكيل شده است. فقط نفس تو مدام نق مي‎زند كه اين‎ها چيزهاي پيش پا افتاده‎اي است و مي‎خواهد كار عالي و بزرگي انجام دهد ـ يك شعر عالي. تو دلت مي‎خواهد شكسپير، كاليداس يا ميلتون شوي. اين نفس توست كه اين دردسر را برايت درست مي‎كند. نفس را رها كن و آن وقت همه چيز خلاقانه است.
زن خانه‎داري كه از چالاكي شاگرد بقالي خوشش آمده بود،‌از او اسمش را پرسيد.
پسرك جواب داد: «شكسپير»
زن گفت: «به، اين اسم خيلي مشهور است»
پسرك در جواب گفت:«بايد هم باشد. من در اين محله تقريباً سه سال است بسته‎هاي خريد مردم را دم در خانه‎شان تحويل مي‎دهم.»
من اين را مي‎پسندم! چرا بايد دردسر شكسپير شدن را به خود داد؟ سه سال تحويل بسته‎ها در محله ـ اين تقريباً به اندازه‎ي نوشتن يك كتاب، يك رمان يا يك نمايشنامه زيباست.
زندگي از چيزهاي كوچك تشكيل شده است كه اگر عشق بورزي، به چيزهاي بزرگي تبديل مي‎شوند. بعد همه چيز فوق‎العاده عالي و بي‎نظير است. اگر خالي از عشق عمل كني، آن وقت نفس مدام تلنگر مي‎زند كه «اين از شأن تو به دور است. تو و نظافت؟ اين در شأن تو نيست. يك كار بزرگ انجام بده. ژان دارك شو!» اين‎ها همه‎اش جفنگيات است. همه‎ي ژان دارك‎ها ياوه‎اند.
نظافت كردن كار بزرگي است! خودنمايي را بگذار كنار. دنباله‎روي نفس نباش. هر وقت نفس آمد و تو را به انجام كارهاي بزرگ تشويق كرد، فوراً به خودت بيا و نفس را رها كن و بعد كم كم در مي‎يابي كه چيزهاي معمولي و پيش پا افتاده مقدس‎اند. هيچ چيزي زشت نيست. هيچ كاري قبيح نيست. همه چيز مقدس و متبرك است.
و تا وقتي همه چيز برايت مقدس نشده، زندگي تو نمي‎تواند الهي باشد. يك انسان مقدس، كسي كه او را قديس مي‎خواني نيست ـ چه بسا آن قديس هواي نفس تو باشد، اما در نظرت قديس بنمايد، چون تو فكر مي‎كني كرامت‎هاي بزرگي از او سر زده است. انسان مقدس، انساني معمولي است كه به زندگي معمولي عشق مي‎ورزد ـ به تكه تكه كردن چوب، حمل آب از چشمه، آشپزي ـ و به هر چه دست مي‎زند قدسي مي‎شود. نه از اين رو كه به كارهاي بزرگي مبادرت مي‎كند، بلكه هر كاري مي‎كند،‌آن را به طرزي عالي انجام مي‎دهد.
عظمت به كار انجام شده نيست. بزرگي، آگاهي‎يي است كه تو حين انجام آن كار به ارمغان مي‎آوري. امتحان كن! يك دانه شن را با عشقي عظيم لمس كن تا به كوه نور ـ به قطعه الماسي بزرگ ـ مبدل گردد. لبخندي بر لبانت بنشان و در يك چشم به هم زدن شاه يا ملكه‎‎اي هستي. بخند، شاد باش…
بايد هر لحظه از زندگي‎ات را با عشق مكاشفه گرانه‎ات دگرگون سازي.
وقتي مي‎گويم خلاق باش، منظورم اين نيست كه همگي برويد و نقاشان و شاعران بزرگي شويد. صرفاً منظورم اين است كه اجازه دهي زندگي‎ات يك تابلوي نقاشي، يك غزل باشد. اين را آويزه‎ي گوش كن، و گرنه نفس تو را به مخمصه مي‎اندازد.
برو از جنايتكاران بپرس چطور شد دست خود را آلوده كردند ـ فقط به اين دليل كه كار بزرگي پيدا نكرده بودند، كه انجام دهند! نتوانسته بودند رئيس جمهور شوند ـ البته، همه كه نمي‎‎توانند رئيس جمهور شوند ـ بنابراين رئيس جمهوري را زدند و كشتند؛ اين آسان‎تر است. آن‎ها به اندازه‎ي يك رئيس جمهور مشهور شدند و با تمام مشخصات و عكس و تفصيلات در صفحه‎‎ي اول همه روزنامه‎ها حضور پيدا كردند.
همين چند ماه پيش از مردي كه هفت تا آدم كشته بود، سوال كردند: «چرا دست به اين كار زدي؟ تو كه با اين هفت نفر هيچ ارتباط خاصي نداشتي.» او گفت كه مي‎خواسته مشهور شود و هيچ روزنامه‎اي حاضر نشده شعرها و مقاله‎هايش را چاپ كند؛ همه جا با در بسته مواجه شده و هيچ كس حاضر نبوده عكس او را چاپ كند و مگر آدم چند بار به دنيا مي‎آيد؟ اين بود كه مجبور شد دستش را به خون هفت نفر آلوده كند. آن‎ها ارتباط يا نسبتي با او نداشتند، او هيچ خرده حسابي با آن‎ها نداشت، فقط مي‎خواست مشهور شود!
معمولاً سياستمداران و جنايتكاران از دو سنخ متفاوت نيستند. بيشتر جنايتكاران سياسي‎اند و بيشتر سياستمداران جنايتكارند، نه فقط ريچارد نيكسون. بيچاره ريچارد نيكسون، كه از بدشانسي حين ارتكاب جرم مچش را گرفتند. ظاهراً بقيه حقه‎بازتر و زبر و زرنگ‎تر بوده‎اند كه تا به حال دم به تله نداده‎اند!
خانم مسكوويتس كه از فرط خودپسندي و غرور داشت مي‎تركيد، از همسايه‎اش پرسيد: «از پسرم لويي خبر تازه‎اي نشنيده‎اي؟»
«نه، پسرت لويي چي شده؟»
«پيش روان‎پزشك مي‎رود. دو بار در هفته جلسه‎ي روان‎كاوي دارد.»
«البته كه مفيد است. ساعتي چهل دلار مي‎دهد ـ چهل دلار! و همه‎اش درباره‎ي من حرف مي‎زند!»
هرگز اجازه ندهيد اين ميل در شما قوت بگيرد كه آدم بزرگ و مشهوري شويد، آدمي بزرگ‎تر از اندازه‎ي طبيعي، هرگز. اندازه‎ي طبيعي خودش عالي است. دقيقاً به اندازه‎ طبيعي بودن و درست در حد متعارف و عادي بودن،‌ به قدر كفايت خوب است. اما اين عادي بودن را به شيوه‎يي غير عادي زندگي كن. همه‎ي داستان آگاهي نيروانايي هم همين است.
حالا بگذار نكته‎ي آخر را با تو بگويم: اگر نيروانا به هدف بزرگي براي تو مبدل شود، آن وقت در كابوس خواهي بود. آن وقت نيروانا مي‎تواند واپسين و بزرگ‎ترين كابوس تو باشد. اما اگر نيروانا در چيزهاي كوچك و پيش پا افتاده باشد ـ شيوه‎اي كه تو هر فعاليت كوچك را به عملي مقدس، به يك عبادت، مبدل مي‎سازي … خانه‎ي تو به يك عبادتگاه و جسم تو به سراي خداوندي بدل خواهد شد و به هر كجا كه نظر كني و به هر چه دست بزني فوق‎العاده زيبا و مقدس خواهد بود ـ آن گاه نيروانا آزادي است.
نيروانا يعني زندگي عادي را زندگي كردن؛ چنان هشيار، چنان مملو از آگاهي و چنان سرشار از نور كه همه چيز نوراني و درخشان مي‎شود. اين امري ممكن است. اين را مي‎گويم، چون من چنين زندگي كرده‎ام و چنين زندگي مي‎كنم. من ادعا نمي‎كنم، بلكه با قدرت اين را مي‎گويم. وقتي اين را به زبان مي‎آورم، از بودا يا مسيح نقل نمي‎كنم، از خودم آن را مي‎گويم.
اين براي من ميسر بوده است، براي تو نيز مي‎تواند امكان‎پذير باشد. در آرزوي نفس نباش. فقط زندگي را دوست بدار و به آن اعتماد كن. زندگي خودش همه‎ي چيزهايي را كه به آن نياز داري به تو خواهد بخشيد. زندگي براي تو به نعمت، به دعاي خير، تبديل خواهد شد.
 
==بدون منبع==