منیرو روانی‌پور: تفاوت میان نسخه‌ها

محتوای حذف‌شده محتوای افزوده‌شده
Amouzandeh (بحث | مشارکت‌ها)
جزبدون خلاصۀ ویرایش
Taranet (بحث | مشارکت‌ها)
جزبدون خلاصۀ ویرایش
خط ۱۴:
* «[[زندگی]] را دوست دارم به خاطر نوشتن و به خاطر پسرم. نه خود زندگی هم هست، نسیمی که از کوه‌های به تاراج رفته البرز می آید هنوز خنک است.» [http://moniro.blogfa.com/post-7.aspx]
**
=== مصاحبه با بی‌بی‌سی ===
 
==از کتاب‌ها==
* «...بغضی در گلوی مه‌جمال شکست. مرد دریایی می‌گریست. تمام جهان بی‌حضور [[زمین]] و آدمی برایش غربت‌کده‌ای بیش نبود. نه، نمی‌خواست به [[دریا]] برود. نمی‌خواست با ساکنان دریا مانوس شود و می‌دانست که حتی اگر کشته شود، تن آبیش را [[خاک]] به امانت نمی‌گیرد. تقدیر او که آبی-آدم بود، که [[مادر|مادری]] از اهل دریا داشت و پدری اهل غرق، جور دیگری رقم خورده بود. مه‌جمال می‌گریست. دست‌هایش را به جانب دریا بلند کرده بود و مادر آبی‌اش را صدا می‌زد: ...»
** ''[[W:اهل غرق|اهل غرق]]''
 
* «تنها [[عشق]] می‌تواند آدمی را از خانه و کاشانه‌اش آواره کند و تنها خاطرهٔ مرد ماهیگیری رعنا می‌تواند ''آبی دریایی'' کوچکی را از [[دریا]] جدا کند، تا آنجا که روی [[زمین]] سنگلاخی خشک بسرد و درد و رنج زمین را نادیده بگیرد.»
** ''[[W:اهل غرق|اهل غرق]]''
 
* «فروختم. بیست هزار تومان. فورا به خیابان شاه‌آباد رفتم، خیابانی که دارند نامش را عوض می‌کنند و می‌گذارند جمهوری، رفتم و [[کتاب]]‌‌های خودم را، آنهایی که مانده بود، به چند برابر قیمت خریدم. حاضر نمی‌شد آنها را پس بدهد، می‌گفت به یک مشتری قول داده. گفتم حاجی بگو چند و خلاصم کن، بعد به خانه آمدم. حالم خوش نبود. کتاب‌ها بوی نعش می‌دادند، بوی نعش خودم.»
** ''از کتاب [[W:نازلی (کتاب)|نازلی]]، داستان رعنا''
 
* زنی که مرده بود گفت: «تو را خدا منو بپیچ.»، و به متقال و سه بند نازک و باریک و بستهٔ پنبه اشاره کرد. کمک‌بهیار که روی صندلی کنار تخت او نشسته بود و بافتنی‌اش را می‌بافت، بی‌آن‌که به او نگاه کند گفت: «چن رج دیگه بیشتر نمانده.»
** ''[[W:کنیزو|کنیزو]]، داستان مشنگ''
 
* «دوست داشت او را شکلاتی بپیچند، عین مرده‌های زیادی که طی این مدت در تخت بغلی مرده بودند. اول لباس‌هایشان را در می‌آوردند، حلقه طلا، گوشواره‌ها و النگوها را در پاکتی می‌گذاشتند و بعد سراغ دندان‌ها می‌رفتند، تا اگر مصنوعی بود وسط راه مرده حواسش پرت نشود و آن‌را قورت ندهد. بعد نوبت پنبه‌ها بود که سوراخ‌های بدن را می‌پوشاند تا جانی که در رفته دوباره پشیمان نشود و سر جای اولش برنگردد.»
** ''[[W:کنیزو|کنیزو]]، داستان مشنگ''
 
== مصاحبه با بی‌بی‌سی ==
 
'''دوم فوریه ۲۰۰۸ - ۱۳ بهمن ۱۳۸۶'''
سطر ۵۳ ⟵ ۳۶:
* «راستش گاهی فقط می‌شود با رئالیسم جادویی یک داستان را نوشت. مثلا شما [[موش|موشهای]] خیابان [[انقلاب]] را دیده‌اید؟ بی‌ترس و واهمه داستان می‌خورند. هر جور [[کتاب|کتابی]] را که بخواهید می‌خورند. پارسال هر روز صبح که می‌رفتم میدان انقلاب، آن‌ها را می‌دیدم که در جوی‌های خالی از آب و پراز کاغذ در حال جویدن کاغذند. آنها داستان‌های من و شما را می‌خورند. ارشاد به آنها اجازه جویدن هرجور داستانی را می‌دهد اما به ما اجازه نوشتن و خواندن داستان نمی‌دهد.»
 
==از کتاب‌ها==
* «...بغضی در گلوی مه‌جمال شکست. مرد دریایی می‌گریست. تمام جهان بی‌حضور [[زمین]] و آدمی برایش غربت‌کده‌ای بیش نبود. نه، نمی‌خواست به [[دریا]] برود. نمی‌خواست با ساکنان دریا مانوس شود و می‌دانست که حتی اگر کشته شود، تن آبیش را [[خاک]] به امانت نمی‌گیرد. تقدیر او که آبی-آدم بود، که [[مادر|مادری]] از اهل دریا داشت و پدری اهل غرق، جور دیگری رقم خورده بود. مه‌جمال می‌گریست. دست‌هایش را به جانب دریا بلند کرده بود و مادر آبی‌اش را صدا می‌زد: ...»
** ''[[W:اهل غرق|اهل غرق]]''
 
* «تنها [[عشق]] می‌تواند آدمی را از خانه و کاشانه‌اش آواره کند و تنها خاطرهٔ مرد ماهیگیری رعنا می‌تواند ''آبی دریایی'' کوچکی را از [[دریا]] جدا کند، تا آنجا که روی [[زمین]] سنگلاخی خشک بسرد و درد و رنج زمین را نادیده بگیرد.»
** ''[[W:اهل غرق|اهل غرق]]''
 
* «فروختم. بیست هزار تومان. فورا به خیابان شاه‌آباد رفتم، خیابانی که دارند نامش را عوض می‌کنند و می‌گذارند جمهوری، رفتم و [[کتاب]]‌‌های خودم را، آنهایی که مانده بود، به چند برابر قیمت خریدم. حاضر نمی‌شد آنها را پس بدهد، می‌گفت به یک مشتری قول داده. گفتم حاجی بگو چند و خلاصم کن، بعد به خانه آمدم. حالم خوش نبود. کتاب‌ها بوی نعش می‌دادند، بوی نعش خودم.»
** ''از کتاب [[W:نازلی (کتاب)|نازلی]]، داستان رعنا''
 
* زنی که مرده بود گفت: {{سخ}} «تو را خدا منو بپیچ.»، {{سخ}} و به متقال و سه بند نازک و باریک و بستهٔ پنبه اشاره کرد. کمک‌بهیار که روی صندلی کنار تخت او نشسته بود و بافتنی‌اش را می‌بافت، بی‌آن‌که به او نگاه کند گفت: {{سخ}} «چن رج دیگه بیشتر نمانده.»
** ''[[W:کنیزو|کنیزو]]، داستان مشنگ''
 
* «دوست داشت او را شکلاتی بپیچند، عین مرده‌های زیادی که طی این مدت در تخت بغلی مرده بودند. اول لباس‌هایشان را در می‌آوردند، حلقه طلا، گوشواره‌ها و النگوها را در پاکتی می‌گذاشتند و بعد سراغ دندان‌ها می‌رفتند، تا اگر مصنوعی بود وسط راه مرده حواسش پرت نشود و آن‌را قورت ندهد. بعد نوبت پنبه‌ها بود که سوراخ‌های بدن را می‌پوشاند تا جانی که در رفته دوباره پشیمان نشود و سر جای اولش برنگردد.»
** ''[[W:کنیزو|کنیزو]]، داستان مشنگ''
 
==پیوند به بیرون==