* ..… [[ایرج قادری|ایرج]] را صدا کردند که مهر بکند و نمیدانم آینه شمعدان بگیرد و از این کارها انجام بدهد. به ایرج گفتم: هرچی بهت گفتند بگیر بگو نه. ایرج گفت من اصلاً پول ندارم که بخوام چیزی بگیرم. بعد هم ایرج همیشه یا یک چیز خوب میگرفت یا اینکه هیچی نمیگرفت. من هم گفتم: من نه عروسی می خوام. نه لباس عروس می خوام. اگه بگیرید هم من عروسی خودم نمیآم. الان هم به این چیزها اعتقاد ندارم. این چه مسخره بازی است؟ ما بیائیم مثل دلقکها یک لباس بپوشیم و برویم آن وسط و یک عده هم بیایند یک چیزی بخورند و بروند. آن وقت چه شده؟ من عروس شدم؟ بهترین حالت این است که در یک جمعی با کسانی که آدم را دوست دارند بنشینیم و با هم باشیم. همیشه کسانی که آدم را دوست دارند در ختم و عروسی و دیگر جاها به درد آدم میخورند. دیگران را میخواهیم چه کنیم؟
* یک مدتی هم که گذشت به ایرج گفتم: بیا بریم می خوام مهرمو ببخشم. من که کنیز زرخرید نیستم. من هر وقت بخوام جداشم پدر تو در میارم و ازت جدا میشم. اگر هم بخواهم زندگی کنم که با همه چی میسازم. همین کار را هم کردم و رفتیم مهرم را بخشیدم. ایرج گفت: تو چه آدم عجیب غریبی هستی. گفتم: حالا بیشتر هم آشنا می شی.
* من در زندگی ام به هیچ چیزی حسود نبودهام. نه مال، نه جمال، نه پول و نه هیچ چیز دیگر. خلاصه دوران خیلی خوبی داشتیم.