بهرام بیضایی: تفاوت میان نسخهها
محتوای حذفشده محتوای افزودهشده
خط ۴۲:
*«بچه که بودم شش یا هفت ساله در کوچهمان با مردی همسایه بودیم با موهای جوگندمی، سر و وضع تقریباً متفاوت، همراه پیپ و خوشبو . . . همیشه به خودم میگفتم: چرا این آقا با همه فرق دارد و طور دیگری است؟ چرا . . . و هزار تا حرف و سؤال مثل این. بعدها فهمیدم که این آقای متمایز بهرام بیضایی − کارگردان سینما − است. او بی آن که خودش بخواهد و بداند، یکی از اصلیترین محرکان من بود برای دوست داشتن سینما . . .»
**شادی یعقوبیان، ۱۳۷۵<ref>{{پک|یعقوبیان|۱۳۷۵|ف=شما و بیضایی|ص=۱۸۹}}</ref>
*«بله − بهرام بیضائی − بود. تازهآمده، مردی قدبلند بود با بارانی آبی و عینک ذرهبینی شیشهسفید. در آسانسور هتل بهرام لبخندی در آئینه داشت و نگاه به من کرد که تا صد جهان دیگر از یاد نخواهم برد. نگاهمان تلخ و بیپناه بود. خودم را در آئینه نگاه کردم. رنگم سفید بود. آقای تازهوارد کمتر حرف میزد. در اتاقی نشستیم و چای آوردند. تازهوارد اسمش آقای اسلامی بود. بهرام خارج از کشور رفته بود و تدریس میکرد. حرف این بود که چرا میخواهید بروید. بهرام را آنقدر محکم تصور نمیکردم. نصیحت میکرد، نگرانی نسل آینده را داشت، میگفت از ما که گذشتهاست، فکر بچههای ایران باشید.» (بیضایی سپستر دو جملهٔ پایانیِ این را برساختهٔ کیمیایی میدانسته است؛ از جمله در فیلمِ ''عیّار تنها'' (۱۳۹۹) چنین گفته.)<ref>{{پک|غفوری آذر|۱۳۹۹|ص=|ک=رادیو فردا|ف=دانایی را نمیشود کشت}}</ref>
**[[مسعود کیمیایی]]، ۱۳۷۸ دربارهٔ دیدارِ خودش و بیضایی با [[سعید امامی]] (یا همان «[[سعید اسلامی]]»)<ref>{{پک|کیمیایی|روحانی|۱۳۷۸|ف=بازجویی سعید امامی از کیمیایی و بیضایی|ص=۲۱}}</ref>
*«اسطوره معمولا ساعت دو، دوونیم بعد از ظهر میآید، موقعی که من آخرین لقمه ناهارم را به عجله قورت دادهام. اگر مدتی کارمان به تعویق افتاده باشد معمولا با این جمله آغاز میکند: «این مدت کار نکردیم میبینم خیلی سر حال و قبراق به نظر میایی!» معمولا همراه با نوشیدن قهوهای کار را آغاز میکند و اگر عسل در آن بریزد ردخور ندارد که دستش نوچ میشود! پیش از هر کاری تخته زیردستی و کاغذها و قلمش را در میآورد که همه چیزش است: ماشین تایپ، لپتاپ، کامپیوتر، آیپد و . . . بعد از سالها زندگی دیجیتالی دوباره ارزش قلم و نوشتن بر کاغذ را بر دستان او دیدهام. تدوین را هم در واقع بر روی کاغذ انجام میدهد. تقریبا ده زاویه مختلف دوربین داریم که تک به تک آنها را مینویسد و با علائم و نشانههای خاصی مارک میکند. و همان جا روی کاغذ ترتیب پلانها را مشخص میکند. گاهی فکر میکنم بعضی پلانها به هم نمیخورند، مثلا دو سه تا شات هم اندازه که قاعدتا نباید به هم مچ شوند، و یادآوری میکنم، میگوید: «ببین! تو به همین ترتیب اینها را بچین.» میچینم و نتیجه عالی در میآید! در طی این کار بارها شعبده تدوین را به چشم دیده و شگفتزده شدهام. گاهی که کامپیوتر ایرادی پیدا میکند و یا باید چیزی رندر شود و متوقف میشویم آن طرف مشغول نوشتن نمایشنامهاش می شود! به یک دست نمایشنامه و به یک دست تدوین، و گاهی همزمان سوت هم میزند! آهنگهایی از راوی شانکار و یهودی منوهین، و یا عیسی مسیح سوپراستار از لوید وبر، مینیاتورهای ایرانی امینالله حسین و یا یک دوجین موسیقی درجه اول دیگر که اسم بعضی را نمیدانم. در کنار او همه چیز رو به کمال میرود، باید برود، هیچ بهانهای هم نمیتوانی بیاوری که به ناگاه با طنز ویرانگرش رو به رو میشوی. مثلا میگوید: «این پلان رو بر اساس چه نبوغ سینمایی این طوری گرفتی؟!» میگویم: «این انتهای نمایش بود و خسته شده بودیم و بعد از دو ساعت به خدا دیگه کمر برام باقی نمونده بود و . . .» و جواب میدهد:«متاسفانه چه مفت کمرت رو از دست دادی!!! حداقل یه چیزی میگرفتی که بهش بیارزه!» بعد از پنج شش ساعت کار بیوقفه وقتی که میخواهد برود هنوز دل از میز تدوین نمیکند و تا آخرین لحظه پیشنهاداتی دارد «حالا من که رفتم اینها رو این طوری هم بچین ببینیم چه طور میشود!» و من که انگار از رینگ بوکس درآمده باشم با تتمه انرژیام سعی میکنم همچنان خودم را سرپا نگه دارم: «چشم!». و گاهی دو ساعت بعد زنگ میزند، مثلا از توی یک مهمانی و میگوید آن پلانی که هفته پیش گذاشته بودیم کنار؟ آن را توی این صحنه باید بین این دو پلان بگذاریم. که من دیگر ناک اوت میشوم!»
|