شاهدبازی: تفاوت میان نسخهها
محتوای حذفشده محتوای افزودهشده
بدون خلاصۀ ویرایش برچسبها: ویرایش همراه ویرایش از وبگاه همراه |
بدون خلاصۀ ویرایش برچسبها: ویرایش همراه ویرایش از وبگاه همراه |
||
خط ۱۱:
* «از ادریس بن ادریس نقل است جمعی از صوفیان به مصر درآمدند و همراهشان پسر ساده ای بود که برایشان آواز میخواند. یکی از آن صوفیه گرفتار آن پسر شده بود و خودداری نمیتوانست و نمیدانست از چه را بدو نزدیک شود، تا روزی پسر را گفت: بگو لا اله الا الله. پسر گفت: لا اله الا الله. صوفی برجست و گفت: من میبوسم دهانی را که لا اله الا الله گفت!»
* «سعدی در بوستان در آخرین حکایت باب قناعت میگوید که پدری از بیم شاهدبازان، موی سر پسرش را تراشیده بود تا زشت شود و مزاحمان دست از سر او بردارند، اما عاشقان سمج میگفتند ما به خوی او دل بستهایم نه به موی او …»
* «استاد زرین کوب در کتاب «از کوچهٔ رندان» در توصیف فضای عصر حافظ در اشاره به
* «روایت است که ملک شاه به احمد غزالی ارادت میورزید. روزی سنجر پسرش که سخت زیبا بود به دیدن شیخ رفت وشیخ گونهٔ او را بوسید. این معنی بر حضار گران آمد و به سلطان رسانیدند. ملکشاه به سنجر گفت: شنیدم که احمد غزالی بر گونهٔ تو بوسه دادهاست؟ گفت: آری گفت: تو را بشارت باد که بر یکنیمه از جهان فرمانروا گشتی»
* «در یک شهر کوچک قرون وسطایی ایران در دل یک کویر سوزان پرت، شاعر منزوی _ محتشم کاشانی _ تن به تجربه عشقی میدهد که انگیزهٔ منظومه ای از غزلهای سوزناک اوست. عشق ورزیدن فطرت بشر است
* «سعد وراق که اهل شعر و ادب بوده، شاگردی عیسوی به نام عیسی داشت. سعد شیفتهٔ او شد و این امر در شهر «رها» شهره یافت. عیسی ناچار شد به دیر دیگری پناه برد تا او از سرزنش مردم در امان باشد. سعد او را رها نکرد و به دیر رفت و آمد میکرد، تا آنکه رهبانان به تنگ آمدند و از این امر جلوگیری کردند. سعد از این امر عقل خود را از دست داد و پریشان وار گرد دیر میگشت تا آنکه روزی او را در یکی از اطراف دیر، مرده یافتند. از آن پس هر گاه عیسی برای دیدار خانواده اش به شهر رها میآمد، کودکان او را به سنگ میزدند و میگفتند :ای قاتل سعد وراق»
* «یکی از مشاغل دربار آن دوره، شغل لعاب زدن به ماتحت مردان بود تا پادشاه با آنان راحتتر نزدیکی کند و به آن شخص لعابچی میگفتند.»
|