نادیا مراد: تفاوت میان نسخهها
محتوای حذفشده محتوای افزودهشده
ابرابزار |
بدون خلاصۀ ویرایش |
||
خط ۴:
== گفتاوردها ==
===کتاب :آخرین دختر: داستان من از اسارت و مبارزه علیه داعش===
*«داعشیها به روستا حمله کردند و گفتند باید اسلام بیاورید. پنج روز در روستا مهلت دادند و در این پنج روز ما در محاصره آنها بودیم. روز پنجم اعلام کردند که همه در مدرسه روستا جمع شویم. مدرسه دو طبقه بود و آنها زنان و بچهها را به طبقه بالا فرستادند و مردها را در حیاط مدرسه جمع کردند. ما از پنجره نگاه میکردیم که مردان را به صف کرده و پسربچههای نابالغ را به گوشهای فرستاده بودند. '''بعد، صدای رگبار گلوله بود و جنازههایی که یکی یکی نقش زمین میشدند. خون حیاط مدرسه را پر کرد''' و زنانی که در طبقه بالا حبس بودند، شیون میکردند؛ جلوی چشمم دیدم که ۶ برادرم، خواهرزاده و برادرزاده هایم و عزیزانم یکی یکی کشته میشوند. '''تعداد کشتههای آن روز به بیش از چهار هزار نفر رسید و بعد همه زنان باقیمانده را داعش به اسارت گرفت.'''»
*«زنان جوانتر را به بند کردند تا بهعنوان برده جنسی میان گروههای مختلف داعش تقسیم شوند.»
* «همه دختران جوان و حتی کودک را گروه گروه کردند و من به همراه ۱۵۰ زن دیگر به موصل برده شدیم. از همان لحظه، حتی در طول مسیر هم مورد آزار و اذیت قرارمان دادند. بعد در ساختمانی اسکان داده شدیم که پیش از ما زنان دیگری هم به آنجا آورده شده بودند. در آنجا توهینها، آزارها و بیحرمتیها به اوج رسید. هر کداممان را چند بار خرید و فروش میکردند، بچهها مثل هدیه، دست به دست میشدند و ما هم از دست یک گروه متجاوز به دست گروهی دیگر میافتادیم. من در یک زمان، برده جنسی ۱۳ مرد بودم و گاهی در یک روز آنقدر به من تجاوز میشد که از هوش میرفتم و دیگر نمیفهمیدم کجا هستم. گاهی دست و پایم را میبستند و با زنجیر به جایی قفلم میکردند و مثل حیوان سرم میریختند و آزارم میدادند. گاهی تنم را با ته سیگار میسوزاندند و هر وقت میفهمیدند که قصد فرار دارم، سلمان، سرکرده آنها چند نفر از مردانش را میفرستاد سراغم.»
*«وقتی داعش به روستایمان حمله کرد من ۱۹ ساله بودم و در خانه بزرگی با مادر و ۱۲ خواهر و برادرم زندگی میکردیم. پدرم را ۱۳ سال قبل از دست دادم و کودکی سخت و فقیرانهای را گذراندیم، اما کم کم برادرهایم بزرگتر شدند و با کار بیوقفه، به زندگیمان سر و سامان دادند. درست همان روزهایی که زندگی ما کمی رنگ راحتی و آسایش به خود گرفت، سر و کله داعش پیدا شد و خوشبختیمان را پایان داد؛ درس من خیلی خوب بود. عاشق تاریخ بودم و میخواستم در همین رشته درس بخوانم. برای آدمی مثل من که حافظه قوی و بینقصی داشت، تاریخ خواندن سراسر لذت بود، اما دیگر آن آدم سابق نیستم. هیچ چیزی در خاطرم نمیماند و حافظهام بشدت ضعیف شده است.»
*«این سه ماه بند بند وجود من را دگرگون کرد. بشدت احساس پیری دارم و فکر نمیکنم دیگر هیچ وقت همان آدم سابق شوم. زندگی من از آگوست ۲۰۱۴ به بعد ویران شد.»
*«'''من می خواهم آخرین دختری باشم که داستانی این چنینی دارد'''.»
== منابع ==
{{پانویس}}
|