کتابخوان: تفاوت میان نسخهها
محتوای حذفشده محتوای افزودهشده
جز removed Category:رمانها; added Category:رمانهای آلمانی using HotCat |
|||
خط ۱:
'''[[w:کتابخوان|کتابخوان]]''' (''Der Vorleser'') عنوان رمانی اثر [[نوشتن|نویسندهٔ]] [[آلمان|آلمانی]]، بِرنْهارد شْلِینک، در سال ۱۹۹۵ میلادی منتشر و به فاصلهٔ کمی پس از انتشار، بهسرعتی باورنکردنی، جزو رمانهای پرفروش جهان درآمد که تاکنون به ۴۷ زبان زندهٔ دنیا ترجمه
در سال ۲۰۰۸ از روی آن فیلمی به همین نام ساخته شد که فیلم آن نیز در ۵ رشته نامزد دریافت جایزه اسکار گردید و جوایز بفتا و گلدن گلوب را نیز به خود اختصاص داد.
موضوع اصلی رمان' رویارویی با گذشتهٔ ناسیونالسوسیالیستی در جمهوری فدرال آلمان و حزب فاشیست نازی است که در قالب داستانی عاشقانه بیان
کتابخوان در حال حاضر در برنامهٔ درسی مدارس و دانشگاههای آلمان قرار گرفته و یکی از دو کتاب آلمانی معرفیشده در لیست پرفروشترین کتابهای روزنامهٔ نیویورک تایمز است.
خط ۸:
== گفتاوردها ==
* «امروز خیلی دوست دارم به گفتوگویی که با پدرم داشتم، فکر کنم. فراموشش کرده بودم، بعد از مرگش بود که در اعماق خاطراتم یادآوری برخوردها، اتفاقات و تجارب خوبی را که با او داشتم، شروع کردم. وقتی آنها را مییافتم، هم شگفتزده میشدم و هم خوشحال.»
* «به همراه این تصاویر، تصاویر دیگری هم میدیدم. هانا را میدیدم که در آشپزخانه دارد جوراب میپوشد، حولهبهدست کنار وان حمام
* «میخواستم گناهانِ هانا را، همزمان، هم درک کنم و هم محکوم کنم. اما اینطوری خیلی وحشتناک بود. وقتی سعی میکردم که درکشان کنم، حس میکردم آنطور که بایدوشاید محکومشان نکردهام، و وقتیکه محکومشان میکردم، دیگر جایی برای درک کردن باقی نمیماند. حتی اگر میخواستم هانا را درک کنم، معنیاش این بود که از نو به او خیانت میکردم. نمیتوانستم راهحلی برایش پیدا کنم. من میخواستم هر دو را در کنار هم داشته باشم؛ درک و محکومیت. اما این دو تا کنار هم جور درنمیآمدند.»
* «هرگز نامهای به هانا ننوشتم. اما به خواندنم ادامه دادم. وقتی برای یک سال در [[آمریکا]] بودم، ازآنجا برایش نوارها را میفرستادم. وقتی در تعطیلات بودم
* «انتظار را در چهرهاش دیدم. مرا که شناخت، صورتش از شادی درخشید. همینطور که نزدیکتر رفتم، با چشمهایش وراندازم کرد؛ چشمهایی جستجوگر، پرسنده، مردد و آزرده. بعد هم تمامشان از صورتش محو شد. به کنارش که رسیدم، لبخند خسته اما دوستانهای زد. «بزرگ شدی، بچه.» کنارش نشستم و دستم را گرفت.»
|