* یونس تبسمی کرد: «پرتگاه انتها ندارد. مگر به فکرش نباشی. در گریختن رستگاریی نیست. بمان و چیزی از خودت بساز که نشکند.»
** <small>صفحه ۱۱۵ جلد اول</small>
* یوسف نوک مداد را با زبان تر کرد:« «با برداشتن [[سنگ]] اول، خرابی سد شروع میشود. پشت هر خشونت،چهرۀخشونت، چهرهٔ زشت خشونتی بزرگتر پنهان شده،ادامۀشده، ادامهٔ این دور باطل باعث میشود تا آسیابهای قدرت با خون به راه بیفتند.»
** <small>صفحه ۱78۱۷۸ جلد اول</small>
برزو آرنج را روی میز گذاشت،شانهگذاشت، شانه را خم کرد و رو به او چرخید: «... قهرمان شوکت مجری مقررات است. شلاق به او دادهاند. چون مصرفش را میداند تبصرهها و آیینآییننامههای نامههای آتشخانۀآتشخانهٔ مرکزی را مو به مو اجرا میکند. آدمی مثل او باید ده تا [[چشم]] و [[گوش]] داشته باشد. همه جا حاضر است؟ چه بهتر! شما شورشگرهای کوچک،طبیعیستکوچک، طبیعیست که از او بیزاز باشید. در پایتخت، سختگیری به مراتب بیش از اینجاست. بحث مطلقاً ممنوع است،سلسلهاست، سلسله مراتب موکداً باید رعایت شود. ما تصمیم داریم اوج بگیریم. هر معترضی بالفطره خائن است و چیزی به اسم زندگی خصوصی وجود ندارد. افکار حدا اسیر جامعه،جزوجامعه، جزو جریانهای انحرافیست.»