سنگر و قمقمه‌های خالی: تفاوت میان نسخه‌ها

محتوای حذف‌شده محتوای افزوده‌شده
صفحه‌ای تازه حاوی «'''سنگر و قمقمه‌های خالی''' مجموعه داستانی از بهرام...» ایجاد کرد
 
بدون خلاصۀ ویرایش
خط ۲:
 
== گفتاوردها ==
=== فردا در راه است ===
::سرشب … فضلی رفت زیر آوار … مرد … طاقشون اومد پائین … اگه به دادشون نرسیده بودند اونای دیگه هم می‌مردند … دو تا را هم که می‌گن برق گرفته … اگه تا فردا زنده بمونیم … اما کی می‌تونه اطمینان داشته باشه که تا فردا زنده می‌مونه؟
::ــ اگه آب رودخونه بالا بیاد که حساب همه پاکه.
خط ۹:
::ــ شوخی نکن! شهرداری وقتی همه جا خراب شد آن وقت می‌آد.<ref>بهرام صادقی، سنگر و قمقمه‌های خالی، انتشارات نیلوفر، ۱۳۹۳.</ref>
 
=== سنگر و قمقمه‌های خالی ===
* «فرزند دلبند مرا عوامل مختلفی به دیار عدم فرستاد. او یک دقیقه استراحت نمی‌کرد. مجبور بود در تمام ساعات و دقایق عمر کوتاهش فعالیت کند و عرق بریزد، او نمرد بلکه خودکشی کرد. او سنگر [[زندگی]] را تهی کرد در حالیکه من سال‌ها است با چند قمقمهٔ خالی پوسیده، مدام از این گوشه به آن گوشه فرار می‌کنم.»
* «مراحل اول، عشق از زیر بوته‌های گل شروع می‌شود و البته بعد به زیر لحاف ختم می‌شود.»
خط ۱۵:
* «آیا آدم باید همیشه و در همه حال دنبال کار کردن برود یا نه … یعنی مثل من به یک زندگی ابتدائی اکتفا بکند یا به همه کار دست بزند، پول‌هایش را جمع کند و خانه‌های کوچک و بزرگ بخرد؟ باید درست و حسابی سر فرصت فکرش را کرد. اما من از این زندگی متنفرم … متنفرم؟ بله کاملاْ، دلم می‌خواهد همان‌طور که رفیقم می‌گفت زندگی بکنم، آن هم نه مثل او در عالم خیال، بلکه در همین دنیای واقعی: یک گوشهٔ دورافتاده، کنار یک رود آرام که زمستان‌ها خشک باشد و تابستان‌ها پرآب. این را زودتر بگویم: در یک شهرستان درجه اول ــ از این همه سر و صدا دیوانه شده‌ام ــ خانه‌ای بسازم مطابق میل خودم با چند تا باغچه که در آنها گل و گیاه بکارم و صبح آبشان بدهم و مواظبشان باشم. بعد این خانه یک اتاق داشته باشد خیلی بزرگ ــ آخر من از این اتاق‌های قوطی کبریتی به تنگ آمده‌ام ــ آفتاب گیر. دور تا دور این اتاق را قفسه بگذارم و کتاب‌های نو در آنها بچینم، کف اتاق را با یک قالی قشنگ فرش کنم، گوشه و کنار چند تا مخده بگذارم؛ بعد وقتی زمستان می‌آید بخاری را روشن کنم، تمام پرده‌ها را بیندازم (اما باز هم از پشت شیشه‌ها بتوانم برف‌ها را که یواش یواش به زمین می‌ریزند ببینم)، چند تا رفیق داشته باشم، هر ماه یکی از آنها بیاید به سراغم. با هم بنشینیم توی اتاق، از صبح شروع کنیم یک منقل جلومان باشد پر از آتش‌های پشت گلی، یا سینه کفتری، فرق نمی‌کند؛ ولی آنقدر حساس که اگر خواستیم بهشان فوت بکنیم یک پردهٔ نازک خاکستر رویشان بنشیند، یکی دو قوری آب جوش برای اینکه چای همیشه آماده باشد، استکان‌ها همه شسته، آنقدر شسته که برق بزنند، آن وقت از توی گنجه که زیاد هم دور نگذاشته باشند ــ همان دم دست که آدم دیگر بلند نشود ــ شیشه عرق را دربیاوریم، سر وافور را به شانهٔ منقل تکیه بدهیم و تا غروب گل بگوئیم و گل بشنویم، همه اش حرف بزنیم، هر چه دلمان می‌خواهد بگوئیم، گاهی یک کتاب دربیاوریم (این زحمت را دیگر آن رفیقی که مصاحب یک‌ماهه است باید بکشد، چون من در آن موقع حال تکان خوردن هم نخواهم داشت) و نرم نرمک بخوانیم، زمستان را همین‌طور بگذرانیم تا بهار بیاید. وقتی که بهار شد پرده‌ها را پس بزنیم که شکوفه‌ها توی اتاق را ببینند، چرا من به خودم زحمت بدهم که شکوفه‌ها را ببینم؟ یخچال را کم‌کم دم دست بگذاریم و باز هم …»
 
=== آقای نویسنده تازه‌کار است ===
* «نویسنده باید حوادث را آن‌طور که می‌خواهد از کار در بیاورد نه آن‌طور که هست.»
* «همه چیز در مغز نویسنده تغییر شکل می‌دهد.»