آکیرا کوروساوا: تفاوت میان نسخهها
محتوای حذفشده محتوای افزودهشده
بدون خلاصۀ ویرایش |
|||
خط ۹:
* «وقتی در میان زندانیان و گردانندگان اردوگاههای کار اجباری بنگرید، حیواناتی را پیدا میکنید که در تخیل نمیگنجند. معتقدم که ممیزین زمان جنگ در وزارت کشور نمونهای از این پدیده بودند. در حقیقت آنها بودند که باید پشت میلهها حبس میشدند. اکنون تمام تلاشم را میکنم تا خشمی را که نوشتهام را دربارهٔ آنان بیدار میکند فرو بنشانم، ولی حقیقت فکرکردن دربارهٔ آنها وهمه آن مسائل باعث میشود که از خشم بلرزم. اینقدر تنفرم از آنها عمیق است. در حوالی پایان جنگ قراری با برخی از دوستانم گذاشتم: اگر به نقطهای رسیدیم که مسئله مرگ پر افتخارصد میلیون مطرح شد وهر ژاپنی باید خودکشی میکرد، قول دادیم در مقابل وزارت کشور یکدیگر را ملاقات کنیم وقبل از خود کشی ممیزین را بکشیم. باید صحبتم را دربارهٔ ممیزین در اینجا به پایان ببرم. مرا زیاد هیجان زده میکند، واین برای من خوب نیست.»
** ''شبیه یک شرح حال''<ref name="آکیرا کوروساوا" />
* «به محض اتمام فیلم سوگاتا سانشیرو این فیلم به وزارت کشورارائه شد ومن باید برای امتحان میرفتم. ممتحنین البته همان ممیزین بودند. همراه آنان چند کارگردان تثبیت شده، شورای ممتحنین را تشکیل میدادند. برای امتحان من اینها شامل یاما- سان، یاسوجیروازو و توموتا ساکا میشدند؛ ولی یاما- سان کارداشت ونتوانست بیاید. مراپیش خود صدا کرد تا به من اطمینان دهد که همه چیز به خوبی پیش خواهد رفت، چون ازو آنجا خواهد بود؛ ولی مانند یک سگ یک دنده به جنگ میمونهای مصر اداره ممیزی رفتم. بدخواهی شان مرا به نهایت تحملم رساند. حس کردم رنگ صورتم عوض شده وکاری نمیتوانستم بکنم. حرامزاده ها! بروید به جهنم! به این فکرها بودم که ناخواسته بلند شدم، ولی به محض این که این کار را کردم، ازو هم بلند شد وشروع به صحبت کرد:اگر نمره عالی بیست باشد، سوگاتا سانشیرو بیست ویک میگیرد! تبریک کوروساوا! ازو بیتوجه به ممیزین، به سوی من آمد، نام رستوران گینزا رادر گوشم زمزمه کرد
** ''شبیه یک شرح حال''<ref name="آکیرا کوروساوا" />
[[Image:Ichiban utsukushiku poster.jpg|thumb|left|هنگامی که برای بازگشت به توکیو آماده میشدم، پدرم کیف پشتی ای پر از برنج به من داد. چون به شیوه دردناکی احساس پدرم را میفهمیدم که میخواست زن حاملهام حداقل برنج برای خوردن داشته باشد، قبول کردم که با من مثل یک حیوان بارکش رفتار شود. آنقدر سنگین بود که اگر ماهیچههایم را شل میکردم، از پشت میافتادم. با این بار سنگین سوار ترن شدم، که مانند یک جعبه ساردین از مسافر پر بود. در میان راه در ایستگاهی یک درجه دار ارتش وزنش به زور وارد ترن شلوغ شدند، زنی دربارهٔ شیوه زورگویی شان اعتراض کرد ومرد به او پرید که:چطور جراًت میکنی بایک سرباز ارتش سلطنتی این طوری صحبت کنی؟ زن هم جواب داد: و به عنوان یک سرباز ارتش سلطنتی، فکر میکنی چه کار میکنی؟ درجه دار حرفی نزد و تا توکیو محجوبانه ساکت ماند. این واقعه این احساس قوی را به من داد که ژاپن جنگ راباخته است.]]
|