خاطرات روسپیان غمگین من: تفاوت میان نسخهها
محتوای حذفشده محتوای افزودهشده
خط ۲:
== گفتاوردها از رمان ==
* امکان ندارد آدمی عاقبت شبیه کسی نشود که دیگران فکر میکنند او هست.<ref name="fetanat">خاطرات روسپیان
* ایکاش زندگی چیزی نبود که مثل رود گلآلوده بگذرد بلکه فرصت نادری بود تا در ماهیتابه ازاینرو به آن رو شویم و طرف دیگرمان هم تا نود سال دیگر سرخ شود.
* عشق حالتی روحی نیست بلکه بخت و اقبال است.<ref name="fetanat"
* سن آن چیزی نیست که آدم دارد، آن چیزی است که آدم حس میکند.<ref name="fetanat"
* واقعیت ایناست که اولین تغییرات در پیری آنچنان بهآرامی اتفاقم یافتد که بهسختی به چشم میآیند. آدمی باز خودش را از درون نگاه میکند همانطور که همیشه نگاه
* عنوان یادداشت آن روز من طبیعتاً نود سالگی من بود. هیچوقت به سن و سال مثل قطراتی که از سقف میچکند و به آدم یادآوری میکنند که چه قدر از عمر باقی است فکر نکردهام.<ref name="fetanat"
* همانطور که وقایع واقعی فراموش میشوند بعضی وقایع که هرگز اتفاق نیفتادهاند میتوانند در خاطرات طوری زنده بمانند که گویی اتفاق افتادهاند.<ref name="fetanat"
* «برای نخستین بار، در حالی که ایامِ پس از نود سالگی را سپری میکردم، با سرشت طبیعی و خصلتهای ذاتی ام مواجه شدم. پیبردم که وسواسم برای آنکه هرچیزی سرجایش باش، هرکار به موقع انحام شود، هرلفظ سازگار با سبک درجمله بنشیند، حاصل شایستهٔ ذهنی منظم نبود، بلکه برعکس شگرد پیچیدهِ ابداعی خودم بود تا آشفتگی فطری ام را پنهان سازم. کشف کردم که پایبندیم به انضباط را تباید فضلیت دانست زیرا واکنشی ست در قبال اهمال کاری ام؛ که سخاوت به خرج میدهم تا خستم آشکار نشود که احتیاط به خرج میدهم چون کج خیالم که آشتی طلبی ام برای پرهیز از غلبهٔ غیظ و غضب سرکوفتهٔ درونم ست، که فقط به این خاطر وقت شناسم که نمیخواهم بفهمند چقدر وقت سایرین را کماهمیت میدانم؛ و بالاخره کشف کردم عشق حالتی روحی نیست بلکه یکی از نشانههای منطقه البروج ست.»<ref>گابریل گارسیا مارکز، خاطرهٔ دلبرکان غمگین من، ترجمهٔ کاوه میرعباسی، انتشارات نیلوفر.</ref>
* «واقعیت این است که اولین تغییرات در پیری آنچنان به آرامی اتفاق میافتد که به سختی به چشم میآیند. آدمی باز خودش را از درون نگاه میکند همانطور که همیشه نگاه
* «اولین تغییرها به قدری آهسته رخ میدهند که تقریباً به چشم نمیآیند، و آدم کماکان خودش را از درون همانطور که همیشه بوده میبیند، ولی سایرین از بیرون متوجه دگرگونیها میشوند.»
* «چشمانش هنوز درخشش بیرحمانهٔ سابق را داشتند و از همینجا پی بردم ذاتش تغییری
* «تصورم از جوانی چنان با انعطاف توأم بود که هرگز گمان نبردم که خیلی دیر
* «نوچوانان نسل من چنان به [[زندگی]] ولع دلشتند که با جسم و جان خیال پردازی در بارهٔ آتیه را به فراموشی سپردند. تا واقعیت خشن به آنها آموخت آینده آن طور نبود که در رؤیا میدیدند و در نتیجه دلتنگی و حسرت گذشته را کشف کردند.
* «جوری کلمات را از اعماق وجودم بیرون بکشم که هق هق گریههای درونی ام در متن آشکار نشود.»
سطر ۲۶ ⟵ ۲۵:
* «یک هفته گذشت و من لباس خانه را که شبیه لباس مکانیکها بود روز و شب درنیاوردم. حمام نمیگرفتم. ریشم را نمیتراشیدم و دندانهایم را مسواک نمیزدم. چون عشق خیلی دیر به من آموخت که آدم خودش را برای کسی مرتب میکند. برای کسی لباس میپوشد و برای کسی عطر میزند؛ و من هیچ وقت کسی را نداشتم.»
* «یک بار دیگر به تجربه در مییافتیم، کسانی که آواز نمیخوانند، حتی از تجسم شادمانی آواز خواندن عاجزند، امروز میدانم توهم نبود، بلکه یکی دیگر از معجزههای اولین عشق زندگیم در نودسالگی بود.»
* «از آن پس دیگر عمرم را با سال حساب نکردم، بلکه به دهه شمردم، دهه ششم
* «بی قراری و تلاطم روحی برنامه منظم روزانهام را آشفته ساختند. ساعت پنج بیدار میشدم، ولی در سایه روشن اتاق لم میدادم و دلگادینا را در زندگی غیر واقعیش مجسم میکردم که خواهر و برادرهایش را از بستر بیرون میکشید، لباس میپوشاند، صبحانه میداد، البته اگر چیزی برای خوردن پیدا میشد، و به مدرسه میفرستاد، خودش هم سوار دوچرخه تا آن سر شهر رکاب میزد و تمام روز، مانند زندانیان محکوم به اعمال شاقه، دکمه میدوخت. با تعجب از خود پرسیدم: وقتی زنی سرگرم دکمه دوختن باشد به چی فکر میکند؟ در فکر من بود؟ آیا او هم دنبال روسا کابارکاس میگشت تا به من برسد؟ یک هفتهٔ تمام، شب و روز، شبکلاه عملگی سرم بود، نه حمام رفتم، نه ریش تراشیدم، نه دندانهایم را مسواک زدم، زیرا عشق خیلی دیر به من آموخت که آدم خودش را بخاطر محبوب میآراید، به خاطر محبوب به دک و پزش میرسد و عطر میزند و من هرگز کسی را نداشتم که به خاطرش این کارها را بکنم.»
* «در سالن اصلی بسیار وسیع، عکس غول پیکر اعضای تحریریه کنونی، که غروب تولدم گرفته شده بود، حضوری پرابهت داشت. بیاختیار، در ذهن با عکسی دیگر مقایسه اش کردم که مال سی سالگی ام بود، و باز با انزجار به این نتیجه رسیدم که در پرترهها بیشتر و بدتر پیر میشویم تا در واقعیت.»
* «عادت کردم هر روز با دردی متفاوت بیدار شوم، که طی سالها جایش و شکلش دائم عوض میشد. گاهی انگار پنجه مرگ گلویم را میفشرد و روز بعد نشانی هم از آن نبود. در آن ایام شنیدم نخستین نشانه پیری این است که آدم کمکم شبیه پدرش میشود … راستش را بخواهید، اولین تغییرها به قدری آهسته رخ میدهند که تقریباً به چشم نمیآیند، و آدم کماکان خودش را از درون همانطور که همیشه بوده میبیند، ولی سایرین از بیرون متوجه دگرگونیها میشوند. در پنجمین دهه عمر، وقتی کم حافظی گریبانم را گرفت، توانستم اندک اندک کهولت را مجسم کنم. در جستجوی عینکم همهٔ خانه را زیر و رو میکردم و دست آخر پی میبردم که روی دماغم
* «کهنسالی پیدا نمیشود که فراموش کند گنجینه اش را کجا پنهان
* «آنچه باید به حساب پیروزی زندگی گذاشت ضعف حافظهٔ اشخاص سالخورده است، که چیزهای غیر اساسی را فراموش میکنند اما به ندرت پیش میآید که آنچه را واقعاً برایشان جالب است از یاد ببرند.»
* «به خست شهرت دارم چون هیچکس باورش نمیشود تا این حد فقیر باشم.»
سطر ۵۵ ⟵ ۵۴:
== منابع ==
{{ویکیپدیا}}
{{پانویس|۲}}
[[رده:آثار ادبی]]
[[رده:رمانهای کلمبیایی]]
|