بوف کور: تفاوت میان نسخه‌ها

محتوای حذف‌شده محتوای افزوده‌شده
جز ویرایش 85.198.21.39 واگردانده شد به آخرین تغییری که YALNIZ انجام داده بود
Amouzandeh (بحث | مشارکت‌ها)
جزبدون خلاصۀ ویرایش
خط ۳:
----
* «آیا این مردمی که شبیه من هستند، که ظاهرأ احتیاجات و هوی و هوس مرا دارند برای گول‌زدن من نیستند؟ آیا یک‌مشت سایه نیستند که فقط برای مسخره کردن و گول‌زدن من به‌وجود آمده‌اند؟ آیا آن‌چه که حس می‌کنم، می‌بینم و می‌سنجم سرتاسر موهوم نیست که با حقیقت خیلی فرق دارد؟»
* «او همان حرارت [[عشق|عشقی]] مهرگیاه را در من تولید کرد. اندام نازک و کشیده با خط متناسبی که از شانه، بازو ، پستانها ،سینه، کپل و ساق پاهایش پایین می رفت مثل این بود که تن او را از آغوش جفتش بیرون کشیده باشند - مثل ماده مهرگياه بود که از بغل جفتش جدا کرده باشند.»
* «با این تصاویر خشک و براق و بی‌روح که همه‌اش به‌یک شکل بود چه می‌توانستم بکشم که شاه‌کار بشود؟ اما در تمام هستی خودم ذوق سرشار و حرارت مفرطی حس می‌کردم، یک‌جور ویر و شور مخصوصی بود، می‌خواستم این چشم‌هایی که برای همیشه بسته شده بود روی کاغذ بکشم و برای خودم نگه‌دارم.»
* «در اين‌جور مواقع هر کس به‌یک عادت قوی زندگی خود، به‌یک وسواس خود پناهنده می‌شود؛ عرق خور می‌رود مست می‌کند ، نویسنده می‌نویسد، حجار سنگ‌تراشی می‌کند و هرکدام دق دل و عقدهٔ خودشان‌ را به‌وسیلهٔ فرار در محرک قوی زندگی خود خالی می‌کنند و در این مواقع است که یک‌نفر [[هنر|هنرمند]] حقیقی می‌تواند از خودش شاه‌کاری به‌وجود بیاورد - ولی من، من‌که بی‌ذوق و بی‌چاره بودم، یک نقاش ِ روی جلد ِ قلم‌دان چه می‌توانستم بکنم؟»
* «در اين دنیای پست پر از فقر و مسکنت، برای نخستین‌بار گمان کردم که در زندگی من یک شعاع آفتاب درخشيد - اما افسوس، اين شعاع آفتاب نبود، بلکه فقط یک پرتو گذرنده، یک ستاره پرنده بود که به‌صورت یک زن یا فرشته به‌من تجلی کرد و در روشنایی آن یک‌لحظه، فقط یک‌ثانیه همه بدبختی‌های زندگی خودم را دیدم و به‌عظمت و شکوه آن پی بردم و بعد این پرتو در گرداب تاریکی که باید ناپدید بشود دوباره ناپدید شد»
* «در زندگی زخم‌هايی هست که مثل خوره روح را آهسته در انزوا می‌خورد و می‌تراشد. اين دردها را نمی‌شود به‌کسی اظهار کرد، چون عموما عادت دارند که اين دردهای باورنکردنی را جزو اتفاقات و پيش‌آمدهای نادر و عجيب بشمارند و اگر کسی بگويد يا بنويسد، مردم برسبيل عقايد جاری و عقايد خودشان سعی می‌کنند آنرا با لبخندی شکاک و تمسخرآميز تلقی بکنند.»
* «زمانی که در يک رختخواب گرم و نمناک خوابيده بودم همه اين مسائل برايم به‌اندازه جوی ارزش نداشت و دراين موقع نمی‌خواستم بدانم که حقيقتا خدائی وجود دارد يا اين‌که فقط مظهر فرمانروايان روی زمين است که برای استحکام مقام الوهيت و چاپيدن رعايای خود تصور کرده‌اند. تصوير روی زمين را به‌آسمان منعکس کرده‌اند – فقط می‌خواستم بدانم که شب را به‌صبح می‌رسانم يا نه – حس می‌کردم در مقابل مرگ، [[مذهب]] و ايمان و اعتقاد چه‌قدر سست و بچگانه و تقريبا يک‌جور تفريح برای اشخاص تندرست و خوشبخت بود.»
* «زندگی من به‌نظرم همان‌قدر غيرطبيعی، نامعلوم و باورنکردنی می‌آمد که نقش ِ روی قلمدانی که با آن مشغول نوشتن هستم. اغلب به‌اين نقش که نگاه می‌کنم مثل اين است که به‌نظرم آشنا می‌آيد. شايد برای همين نقاش است [...] شايد همين نقاش مرا وادار به‌نوشتن می‌کند - يک درخت سرو کشيده که زيرش پيرمردی قوز کرده شبيه جوکيان هندوستان چمباتمه زده به‌حالت تعجب انگشت سبابه دست چپش را به‌دهنش گذاشته.»
* «شب پاورچین پاورچین می‌رفت. گویا به‌اندازهٔ کافی خستگی در کرده بود، صداهای دور دست خفیف به‌گوش می‌رسید، شاید یک مرغ یا پرنده رهگذری خواب می‌دید، شاید گیاه‌ها می‌روییدند - در این وقت ستاره‌ای رنگ‌پریده پشت توده‌های ابر ناپدید می‌شدند. روی صورتم نفس ملایم صبح را حس کردم و در همین وقت بانگ خروس از دور بلند شد. ميان چهارديواری که اطاق مرا تشکيل می‌دهد و حصاری که دور زندگی و افکار من کشيده، زندگی من مثل شمع خرده خرده آب می‌شود، نه، اشتباه می‌کنم - مثل يک کنده هيزم ِ تر است که گوشهٔ ديگ‌دان افتاده و به‌آتش هيزم‌های ديگر برشته و زغال شده، ولی نه‌سوخته است و نه تروتازه مانده، فقط از دود و دم ديگران خفه شده.»
* «فشاری که در موقع توليدمثل، دونفر را برای دفع تنهايی به‌هم می‌چسباند در نتيجه همين جنبه جنون‌آميزاست که در هرکس وجود دارد و با تاسفی آميخته است که آهسته به‌سوی عمق مرگ متمايل می‌شود [...] تنها مرگ است که دروغ نمی‌گويد! حضور مرگ همه موهومات را نيست و نابود می‌کند. ما بچهٔ مرگ هستيم و مرگ است که ما را از فريب‌های زندگی نجات می‌دهد، و درته زندگی، اوست که ما را صدا می‌زند و به‌سوی خودش می‌خواند.»
* «آیا سرتاسر زندگی یک قصه مضحک،یک متل باور کردنی و احمقانه نیست.آیا من قصه خود را نمی نویسم؟قصه،فقط یک راه فرار برای [[آرزو|آرزوهای]] ناکام است.آرزوهایی که هر متل سازی مطابق روحیه محدود و موروثی خود آنرا به تصویر می کشد.»
== درباره بوف کور ==
* «بوف کور به نظر من تحت تأثیر جنبش معروف سمبولیست هایسمبولیست‌های فرانسه نوشته شده، و همچنین البته تحت تأثیر سوررئالیست‌ها، حتی تأثیر فیلم‌های سوررئالیستی مثل"مطب دکتر کالیگاری"، در این داستان کاملأ پیدا است. اولأ سمبولیسم و سوررئالیسم در [[هنر]] اروپا، دوره‌ها یا سبک هایسبک‌های زودگذر بودند و حالا فقط جنبهٔ تاریخی دارند. منظور من البته این نیست که دیگر کسی حق ندارد به این سبک‌ها چیزی بنویسد. ولی اگر کسی یک چنین چیزی نوشت اگر دیگر صرف این‌که نوشته‌اش سمبولیستی یا سوررئالیستی است، عمل را توجیه نمی‌کند. زمانی که [[صادق هدایت]] بوف کور را می‌نوشت سمبولیسم فرانسوی دیگر از مد افتاده بود ولی سوررئالیسم هنوز زنده بود. هدایت لابد فکر می‌کرده دارد نوبرش را می‌آورد. ولی آن‌چه آورده اگر آن‌روز هم نوبر بوده، حالا نوبر نیست؛ وسواس ذهنی است که حس تناسبش را از دست داده وتماسش با واقعیت و اوضاع زمانه قطع شده است.»
** ''[[نجف دریابندری]]- مجله آدینه، شماره ۳۷، سال ۱۳۶۸''
* «"بوف کور" داستانی است که به‌شیوه غیرخطی نوشته شده و خیلی‌ها این زمان‌ها برایشان مشکل ایجاد می کندمی‌کند. اما یک مفهوم [[سیاست|سیاسی]] و تاریخی در دوره انقلاب مشروطه خلق شده که به مفهوم ناسیونالیستی بود، به‌این معنا که زمان گذشته به‌ایران باستان تعلق می‌گرفت و اصل شکوفایی فرهنگ و تمدن ایرانی تلقی می‌شد و زمان معاصر یا حال به‌ایران اسلامی قلمداد می‌شد که ۱۴۰۰ سال را در بر می‌گرفت، یعنی معاصر به‌معنای هم‌زمان نبود. این مفهوم از زمان، که یک گذشته باستانی است و یک حال ۱۴۰۰ ساله است که تاریخ انحطاط ایران است، در دوره مشروطیت خلق شد. بوف کور هدایت با همین دو مفهوم سر و کار دارد. روایت اول که در حوالی شاه‌عبدالعظیم اتفاق می‌افتد، از نظر معنا و محتوا هیچ ربطی به‌ایران معاصر ندارد. راوی، در روایت اول سفری را آغاز می‌کند به‌گذشته باستانی خودش که در آن شیفته ایران ِ گذشته است و از زن ایرانی یک تصویری می‌دهد که همان تصویر ِ ''«دختر اثیری''» است. تصویر دختر اثیری که در بوف کور می‌بینیم به‌عینه در [[«پروین دختر ساسان]]» آمده که یک نمایش‌نامه ضد عرب است. راوی در روایت اول در بوف کور در تلاش این است که خاطره گذشته باستانی خودش را از بین ببرد و به‌این نتیجه رسیده است که همه این افتخارات گذشته زیر سیطره اسلام از بین رفته و در حقیقت می‌خواهد با کشتن دختر اثیری و تکه پاره کردن این خاطرات، از شر این [[عشق]] سوزان به ایران باستان نجات یابد.»
** ''ماشاءالله[[ماشاالله آجودانی]] مسئول کتابخانه مطالعات ایرانی در لندن''
* «"بوف کور" داستانی است که به‌شیوه غیرخطی نوشته شده و خیلی‌ها این زمان‌ها برایشان مشکل ایجاد می کند. اما یک مفهوم سیاسی و تاریخی در دوره انقلاب مشروطه خلق شده که به مفهوم ناسیونالیستی بود، به‌این معنا که زمان گذشته به‌ایران باستان تعلق می‌گرفت و اصل شکوفایی فرهنگ و تمدن ایرانی تلقی می‌شد و زمان معاصر یا حال به‌ایران اسلامی قلمداد می‌شد که ۱۴۰۰ سال را در بر می‌گرفت، یعنی معاصر به‌معنای هم‌زمان نبود. این مفهوم از زمان، که یک گذشته باستانی است و یک حال ۱۴۰۰ ساله است که تاریخ انحطاط ایران است، در دوره مشروطیت خلق شد. بوف کور هدایت با همین دو مفهوم سر و کار دارد. روایت اول که در حوالی شاه‌عبدالعظیم اتفاق می‌افتد، از نظر معنا و محتوا هیچ ربطی به‌ایران معاصر ندارد. راوی، در روایت اول سفری را آغاز می‌کند به‌گذشته باستانی خودش که در آن شیفته ایران ِ گذشته است و از زن ایرانی یک تصویری می‌دهد که همان تصویر ِ ''دختر اثیری'' است. تصویر دختر اثیری که در بوف کور می‌بینیم به‌عینه در [[پروین دختر ساسان]] آمده که یک نمایش‌نامه ضد عرب است. راوی در روایت اول در بوف کور در تلاش این است که خاطره گذشته باستانی خودش را از بین ببرد و به‌این نتیجه رسیده است که همه این افتخارات گذشته زیر سیطره اسلام از بین رفته و در حقیقت می‌خواهد با کشتن دختر اثیری و تکه پاره کردن این خاطرات، از شر این عشق سوزان به ایران باستان نجات یابد.»
** ''ماشاءالله آجودانی مسئول کتابخانه مطالعات ایرانی در لندن''
 
* «در این [[کتاب]] اهمیت [[هنر]] به معنی بسیار آبرو مندآبرومند کلمه در نظر من بسیار صریح جلوه میکندمی‌کند»
** ''[[رنه لانو]]''
 
== پیوند به بیرون ==