سوزانا تامارو: تفاوت میان نسخه‌ها

محتوای حذف‌شده محتوای افزوده‌شده
بدون خلاصۀ ویرایش
خط ۴۳:
::آندره آ گفت:
::- چه کسی می‌داند، شاید آن بالا کلاه بزرگی باشد و اسم همه ما داخل آن، مثل بخت آزمایی یا بازی دبلنا. بعد یک روز قرعه به نام والتر یا آندره آ می‌افتد؛ آن وقت باید به این دنیا بیایی و خانه و پدر و مادرت را ببینی. خودت هم می دانی که با آنها خوشبخت نمی‌شوی، اما راه چاره‌ای برای خلاصی از این سرنوشت نداری.
::من اضافه کردم:
::- اگر کلاهی وجود داشته باشد، یک کلاه دیوانه است؛ یا دیوانه است یا کور. چون همه را به جایی می‌فرستد که نباید بفرستد.
----
خط ۵۲:
::"خدایا چرا گذاشتی این اتفاقها بیفتد؟"
::این حرف را زدم و بلافاصله شرمنده شدم. شرافت درونی ام هنوز از بین نرفته بود. خوب می‌دانستم که خدا مسبب آن وقایع نیست بلکه خودم مسئول آنم، یعنی دشمن ناشناس درونم که از او دستور می‌گرفتم.
 
=== دل به من بسپار ===
::می دانی " ج " چه می‌گوید؟ اینکه هر یک از ما نخی را به دست داریم که اگر آن را دنبال کنیم به ستاره‌ای می‌رسیم. هر یک از ما در آسمان صاحب ستاره‌ای هستیم که اقبال ما بستگی به آن دارد، یک ستارهٔ بادبادکی، باید یاد بگیریم که آن را دنبال کنیم و نخ آن را گم نکنیم، در غیر این صورت، همه چیز را از دست داده‌ایم، آن وقت سر نخ را پیدا نمی‌کنیم و همه چیز به صورت یک کلاف ستاره‌ای درهم می‌شود.<ref>سوزانا تامارو، دل به من بسپار، ترجمهٔ بهمن فرزانه، انتشارات کتاب پنجره، ۱۳۹۳.</ref>
::اسم کتاب مهم او هم همین است: «کلافِ ستارگان» می‌دانم که این مسائل برای تو کوچکترین اهمیتی ندارد. اما از من بپذیر، اگر تو ستاره ات را دنبال نکنی، اگر نخ آن از دستت رها شود، دیر یا زود ستاره ات با ستاره‌های دیگر کلاف می‌شود و کسی هم قادر به باز کردن آن کلاف نیست، در آن صورت آن ستاره، روز به روز کم فروغ تر می‌شود. یک ستاره، یک خورشید کوچولوست، با تمام شدن نورش سرد می‌شود، منجمد می‌شود. این همان ناامیدی و افسردگی است که با تو همراه خواهد بود …
----
* «می‌توانستم خودم را با چیز تازه‌ای سرگرم کنم؛ دنبال شغل بگردم، در دانشکده‌ای نام‌نویسی کنم، تجربه‌ای از یک عشق را به دست آورم، ولی تنها با یک دست، یک چشم و تنها با نیمی از قلبم. در واقع می‌دانستم که انتخابی در کار نیست؛ مثل فرار بود، نوعی طفره رفتن، مثل ظرف جوشانی که بخواهی روی آن سرپوش بگذاری. نیمی از من در آنجا می‌ماند تا تظاهر کند که همه چیز خوب است و نیمی دیگر بی هدف پا به سفر می‌گذاشت، در هر گودالی فرومی‌رفتم، پا به هر ظلمتی می‌گذاشتم، در مقابل هر در بسته‌ای فروتنانه و ساده لوحانه در انتظار می‌ماندم، مثل سگی که در انتظار اربابی ناشناس معطل مانده باشد. دلم نور می‌خواست، شکوه می‌خواست. می‌خواستم کشف کنم که آیا حقیقتی وجود دارد؟ حقیقتی که همه چیز به آن وابسته است؟»
 
== منابع ==